_دیگر پول نمیخواهی؟
_نه آقا ! اگر باز هم خواسته باشید برایتان می آورم ! آقا. مدتی یکی دو ماهی میگذرد، تا اینکه روزی یک حاجی دائی که در همان بهمن آباد می آید بدیدن عمو و احوالپرسی. و در ضمن صحبت ها میگوید :
_والده کیک او وقتی که مرغ خانگی مان را خواباند ، نذر کرد که هرچند تا از جوجه ها خروس درآمده ، مال شما باشد. اتفاقاً شانزده هفده تا جوجه درآمد چهار پنج تا مرد و بقیه هم که ماندند خروس بودند و این بود که به نذر خود عمل کرد ، و وقتی که ششماهه شدند، همه را فرستاد خدمت شما ، جوجه ها خوب بود؟
_کدام جوجه ها ؟
_همان ده تایی که فرستادیم آن سید آورد خدمت شما !
_سید؟ کدام سید ؟ او که فروخته یکی پنج تومان ، پولش را هم گرفته !
_پنج تومان چیه؟ خروس در بهمن آباد یکی پانزده تومن است بهمن آباد گرانتر از اینجاست که !
_از سید برسیدم که در بهمن آباد خروس را یکی چند میدهند گفت پنج تومان! پنجاه تومن از من گرفت و رفت و آن ده تا جوجه را آورد!
٧٣