این هم لذتی ببرد، یک قهقهه کثیفی سردهد و برود! به گوشت و پوست که احتیاجی نداشت، فقط از این کار لذت میبُرد. یک آدم به آن عظمت تبدیل شده بود به یک سادیست کثیفی که از چنین کاری لذت میبرد. این تنها فلسفه وجودی زندگی اش بود. البته داستان او افسانه است، اما افسانهای راستتراز حقیقت. یک روز که داشت با سرعت و التهاب دنبال شکاری میرفت، یک مرتبه یکی جلو اسبش را گرفت، میخکوب شد. و فریادی صاعقهآسا برسرش که: "ای ابراهیم، خدا تورا برای این آفرید؟" یک مرتبه میایستد. "خود آگاهی"، یک شعله خوداگاهی. تو! ... ما، هیچوقت "من" نیستیم، متوجه "خود" نیستیم. متوجه چیزهای دیگری هستیم که به دورغ به خودمان منسوب میکنیم، و در عین حال "خود"مان محرومتر از هر کس است. ، "تو!" یک مرتبه، مثل اینکه برای اولین بار کسی را شناخته باشد، وجودی، عظمتی را شناخت. ایستاد. برگشت. اما "ابراهیم ادهم" برگشت، "ابراهیم ادهم" که انسان در برابر صعود عظمتش، عروج معنویت و تعالی روحش، احساس کوچکی و حقارت میکند!