رساند بیخبر از اطوار روزگار مادرش در دامن مهر بپروراند تا مردی نامآور شود قدم از خانه بیرون نهد از منافع خمسهٔ سفر تجربه بیندوزد و از صحبت یاران نکتهها بیاموزد دل پر از آرزو و سر پر از سودا بوطن خود بازگردد و در این مرحله است که گوشهٔ نظر بجمالی افکند و در اندیشه بخود میتند هزارگونه سخن بزبان و لب خاموش
عشق[۱] چبود اضطراب و اضطرار | راه مقصودی سپردن بیقرار | |||||
چون برون سر از دل انسان کند | از زمین تا آسمان جولان کند | |||||
عاشقان را یاد معشوقان خوش است | یاد یاران آری آری دلکش است | |||||
هر کجا بینی گلی بر یاد او | میکنی با هر پرش صد گفتگو | |||||
چون گذر بر سرو آزادی کنی | از قد محبوب خود یادی کنی | |||||
گوشهای خواهی در آن گونه مجال | تا کنی با خود چو بلبل وصف حال | |||||
نالهٔ بلبل بگوشت آشنا است | نالهٔ همدرد تأثیرش جداست | |||||
ای خوش آن عشقی که پاینده بود | ای خوش آن مهری که زاینده بود | |||||
عشق را گر پایه بد بر آب و رنگ | سرخ گردد زرد و آن صلح تو جنگ |
استاد گریز به چیدن ثمرهٔ جوانی میزند از بیثباتی روزگار میگوید:
ایمن از نیرنگ گردون هان مباش | کت رهایی نیست از جور و جفاش | |||||
هر کجا جمعی پریشان سازد او | شادمان باشی غمت افزاید او | |||||
مرد باید رو نهد اندر سفر | خویش را در افکند اندر خطر | |||||
گرم و سرد و سخت و سست این جهان | باز بیند بنگرد در راز آن | |||||
جمع آرد بهرهها از هر طرف | بازگردد سوی خانه با شرف | |||||
کس نیابد در زمانه هیچ گنج | گر نبرده از پی تحصیل رنج | |||||
مرد باید روز و شب اندر تلاش | تا مرتب آورد امر معاش | |||||
زن بکار خانه پردازد درست | تا نگردد کار خانه هیچ سست |
در حین ریختن زنگ که شاگردان آستین برزدهاند استاد از مهابت آتش و خطرات حریق سخن میگوید پیش قوای طبیعی قدرت انسان عین عجز است دهان کوره گشاده میشود و آتش سیال بقالب ریخته همهٔ تزلزل استاد از مقاومت قالب است که پیکرش از هم نگسلد و گریز میزند به بیدوامی پیکر انسان و دست یافتن مرگ و نالهٔ زنگ در موقع عزا باز زنگ به فغان میآید چه واقع شده است روزگار بین دو یار تفرقه انداخته مادری است که به کلیسا آوردهاند و اطفال دور او را گرفتهاند دهان زمین گشاده و طمعه او آماده، پدر از دیده اشکباران و کودکان در او نگران دامن او را گرفته که نه ما منزل داریم که مادرمان اتاق مخصوص داشت چرا میگذاری او را درین چال ببرند خاک برو بریزند بیا بابا نگذار امشب تنها بمانیم افسوس که دست بابا از چاره کوتاه است چه کند که راه همه این راه است.
هر کجا که بانوئی رفت از میان | می نگردد ساز دیگر خانمان |
در خاتمه شیلر گریز بسیاست میزند و انقلاب را به آتش قیاس میکند و مثل به شکستن قالب و پراکندن فلز گداخته و سوختن اطراف میآورد.
هر آنکس که از فتنه آتش فروخت | در آن آتش او خشک و تر را بسوخت |
- ↑ عشق یکی از بازیهای طبیعت است پرزحمت و کمراحت سرشکستن هم دارد دادوستدی است غالباً بی تأمل و گاهی غیرقابل تحمل، اگر بسازگاری کشد زهی سعادت اگر توافق دست ندهد سراسر شکایت بقول عطار «هفتهای عیش و غصه سالی چند» زنهار که بنظر دل نبندی، عمری تلخی بر خود نپسندی، جمال صورت دیر نپاید کمال معنی باید، آنجا که نظر به زر باشد خیر نباشد بلکه شر باشد.