این برگ همسنجی شدهاست.
۳۱۹
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش | وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی | |||||
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن | حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی | |||||
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم | جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی | |||||
چند پوید بهوای تو ز هر سو حافظ | ||||||
یسّر الله طریقا بک یا ملتمسی |
۴۵۶ | نوبهارست در آن کوش که خوشدل باشی | که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی | ۴۴۸ | |||
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش | که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی | |||||
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی | وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی | |||||
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگرست | حیف باشد که ز کار همه غافل باشی | |||||
نقد عمرت ببرد غصّهٔ دنیا بگزاف | گر شب و روز در این قصّهٔ مشکل باشی | |||||
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست | رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی | |||||
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد | ||||||
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی |
۴۵۷ | هزار جهد بکردم که یار من باشی | مرادبخش دل بیقرار من باشی | ۴۶۰ |