برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۹۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶۳
۳۸۱  گر چه ما بندگان پادشهیم پادشاهان ملک صبح‌گهیم  ۳۱۵
  گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم  
  هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقهٔ گنهیم  
  شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینهٔ رخ چو مهیم  
  شاه بیدار بخت را هر شب ما نگهبان افسر و کلهیم  
  گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب و ما بدیده گهیم  
  شاه منصور واقفست که ما روی همّت بهر کجا که نهیم  
  دشمنانرا ز خون کفن سازیم دوستانرا قبای فتح دهیم  
  رنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعی سیهیم  
  وام حافظ بگو که بازدهند  
  کردهٔ اعتراف و ما گوهیم  
۳۸۲  فاتحهٔ چو آمدی بر سر خستهٔ بخوان لب بگشا که میدهد لعل لبت بمرده جان  ۴۰۴
  آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان  
  ای که طبیب خستهٔ روی زبان من ببین کاین دم و دود سینه‌ام بار دلست بر زبان