برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۹۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶۲
  مکن درین چمنم سرزنش بخودروئی چنانکه پرورشم میدهند میرویم  
  تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه[۱] که هر جا که هست با اویم  
  غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم  
  ز شوق نرگس مست بلندبالائی چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم  
  بیار می که بفتویّ حافظ از دل پاک  
  غبار زرق بفیض قدح فروشویم  
۳۸۰  بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم که من دلشده این ره نه بخود می‌پویم  ۳۶۱
  در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم  
  من اگر خارم و گر گل چمن آرائی هست که از آن دست که او می‌کشدم[۲] می‌رویم  
  دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم  
  گر چه با دلق ملمّع می گلگون عیبست مکنم عیب کزو رنگ ریا می‌شویم  
  خنده و گریهٔ عشّاق ز جائی دگرست می‌سرایم بشب و وقت سحر می‌مویم  
  حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم  
  1. چنین است در اغلب نسخ، س ی: خدا گواست.
  2. چنین است در نسخ قدیمه مانند خ ق نخ، سایر نسخ: که می‌پروردم.