برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۹۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۶۲
  چنان کرشمهٔ ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید  
  من این مرقّع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده‌فروشش بجرعهٔ نخرید  
  بهار میگذرد دادگسترا دریاب  
  که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید  
۲۴۰  ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید  ۲۰۶
  شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید  
  قحط جودست آبروی خود نمی‌باید فروخت باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید  
  گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش من همی کردم دعا و صبح صادق می‌دمید  
  با لبّی و صد هزاران خنده آمد گل بباغ از کریمی گوئیا در گوشهٔ بوئی شنید  
  دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک جامهٔ در نیکنامی نیز می‌باید درید  
  این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید  
  عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گیرانرا ز آسایش طمع باید برید  
  تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد  
  این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید