پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

دیدمت، وای چه دیداری، وای
این چه دیدار دلازاری بود
بیگمان برده‌ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش‌کردهٔ من
لب سوزان ترا میجوید
می‌تپد قلبم و با هر تپشی
قصهٔ عشق ترا میگوید