پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لب‌هایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب‌هایم را

خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده‌ای، ای که ز من بی‌خبری
باده‌ای تا ببرم از یادش

شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او زمن تازه‌تری یافته‌است

شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفس‌های مرا
دل به او داده و برده‌است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا