این برگ همسنجی شدهاست.
گاه میگوید که، کو، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو؟
دیگر آن لبخند شادیبخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او
بیصدا نالم که، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست
۱۲۹