پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۱۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

وای از این چشمی که میکاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می‌پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی‌سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته‌است

گاه مینالد به نزد دیگران
«کاو دگر آن دختر دیروز نیست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«این زن افسردهٔ مرموز نیست»

گاه می‌کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می‌خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند