پرش به محتوا

برگه:اسیر فروغ فرخزاد.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

شانه کو، تا که سر و زلفم را
درهم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤیا سازم

سرمه کو، تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد

آه، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینهٔ من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینهٔ من