پرش به محتوا

ایران در زمان ساسانیان/فصل هشتم

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم

خسرو انوشروان

تحکیم سلطنت-تجدید درجات اجتماعی-اصلاحات نظامی-جنگ با دولت بیزانس-هفتالیان و ترکان-تسخیر یمن-شخصیت کسری-شورش انوشک‌زاذ-توصیف پایتخت و قصور سلطنتی-تأسیسات کشوری-مراسم با شاهنشاه-تشریفات دربار-امتیازات-القاب-سیاست-دورۀ بزرگ تمدن ادبی و فلسفی-تعلیم و تربیت-علوم-طب-برزویه طبیب و ادیب-دیانت و فلسفه- نفوذ ادبی-هند- «کلیلگ و دمنگ» -ادبیات اخلاقی-انحطاط دیانت زردشتی- اوضاع مادی و معنوی ایران در عهد کسری.

ظهور خسرو اول، که در تاریخ بلقب انوشروان (انوشگ‌روان، یعنی «جاویدان روان») معروف است،[۱] مطلع درخشان‌ترین دورۀ عهد ساسانی است. فرقه خطرناک مزدکی مغلوب و سرکوبی شده بود. در داخله صلح و سلم حکمفرما بود، لکن این صلح و آرامش حزن‌آور ملتی بود، که در اثر اغتشاشات طولانی، که در همه طبقات جامعه تأثیر داشت، فقیر و خسته و ناتوان شده بود.

طبری[۲]مقدمۀ نامه‌ای را که پادشاه جدید به نخویرگ زاذویه، پاذگوسپان قسمت شمال[۳]نوشته، نقل کرده است: «سلام بر تو باد، بدانکه هیچ‌چیز چندان مایه بیم نتواند بود، که از دست رفتن شخصی، که فقدانش موجب زوال نعمت‌ها و وقوع فتنه‌ها تواند شد، شخصی که از نبودن او مردمان نیکوکار و افاضل عهد بانواع ناکامی و بدبختی دچار خواهند شد و شخص آنها و حشم و مال و عیال آنها دستخوش مکاره روزگار خواهد گشت و ما هیچ وحشت و بیمی و هیچ فقدانی را برای عامه خلق ناگوارتر از فقدان پادشاهی صالح و شایسته نمی‌دانیم». بلاشک در زیر پردۀ این الفاظ کسری عمدا از سیاست کواذ انتقاد کرده است. باید دانست، که هر چند سیاست کواذ اقتدار سلطنت را از قید اشراف آزاد کرد، لکن این آزادی را به قیمت خرابی کشور بدست آورد. در عین حال از لحن این قطعه مراسله و وجهۀ اطمینانی. که از آن نمایان است. معلوم می‌شود کسری مصمم بوده است، وضعی را که سلف او ایجاد کرده بود، مغتنم شمارد و اساس سلطنت را تقویت کند و تمام قوای مادی و معنوی خود را در تدارک و جبران مصائب کشور بکار برد، و از دشمنی و عداوت هیچ‌کس باک نداشته باشد.

در این وقت مجددا پادشاه مرکز کل اقتدارات شد و بر وضیع و شریف فرمانفرمایی یافت و حتی بر روحانیون هم مسلط شد. در نامه منتسب به تنسر، که اوضاع سیاسی زمان کسری اول را نشان می‌دهد، چنین مسطور است، که پادشاه «نظام است میان رعیت و سپاهی و زینت است روز جشن و تفریح و ملجأ و پناه است روز ترس از دشمن»[۴]. کسری مصمم بود، که بر طبق ارادۀ خود حکومت کند و مداخله اعیان را در کار حکومت به هیچ‌وجه جایز نشمارد.

کسری اصلاحات را شروع کرد و نخست بعلاج اوضاع مختلی کوشید، که نتیجه فتنه مزدکی بود[۵]. فرمان داد، که اموال منقول مالکینی را، که مزدکیان گرفته بودند، به آنان مسترد داشتند و اموال بی‌صاحب را برای اصلاح خرابی‌ها تخصیص دادند. و اما در باب زنانی، که مزدکیان ربوده بودند، مقرر فرمود، اگر آن زن قبل از آن واقعه شوهر نداشته یا شویش در این میان فوت شده است، در صورتی که مرد رباینده از حیث طبقه اجتماعی با آن زن مساوی باشد، بایستی او را شرعا بعقد خود درآورد. وگرنه بایست از آن زن کناره گیرد.[۶] بموجب روایت دیگر ۴ زن مختار بود، که او را به شوهری خود اختیار بکند. به هرحال رباینده مکلف بود مهر ۴ یا مهر مضاعفی ۳ به خانوادۀ زن بپردازد. اگر شوهر قانونی زن در قید حیات بود، زوجه به او برمی‌گشت و غاصب می‌بایست معادل مهری را، که شوهر قانونی داده بود، بزن بپردازد[۷]. هر طفلی که نسبش مشکوک بود، بایست متعلق به خانواده‌ای باشد، که در آن زندگانی می‌کرد و در آن خانواده حق وراثت داشت ۳. هر کسی خسارتی بر دیگری وارد آورده یا مال یا چیز دیگر او را غصب کرده بود، مجبور باداء غرامت می‌شد و به مجازاتی متناسب به جرم خود می‌رسید. خانواده‌های اعیان و اشراف را، که بواسطۀ کشته شدن سر دودمان خود به تنگدستی افتاده بودند، شماره نمودند و بدقت عدۀ یتیمان و زنان بی‌شوهر آن خانواده‌ها را حساب کردند و بهر کدام آنها قوت لایموتی دادند. پادشاه یتیمان این طبقات را «اطفال خود» شمرد. دختران را به مردانی که هم‌طبقه آنان بودند، بزنی داد و جهیز آنها را از خزانه دولتی تهیه کرد و پسران را از دختران دودمانهای نجیب زن داد و مهر آنها را خود بعهده گرفت و آنان را توانگر کرد و فرمان داد، که در درگاه بمانند، پس آنها را تعلیم دادند و برای ادارۀ امور مهمۀ مملکت حاضر و آماده نمودند، بدین طریق کسری طبقه جدیدی نجبای درباری پدید آورد، که مطیع و فدایی او بودند، گذشته از این فرمان داد تا ابنیه و املاکی، که بواسطه کوتاه شدن دست صاحبان آنها و انهدام جداول و قنوات ویران شده بودند، آباد نمایند. مالکین را کمک کردند و به آنها چارپایان جدید دادند تا بکار خود مجددا مشغول شوند. دهات خراب را از نو بنا کردند، پلهای چوبی و سنگی را، که ویران شده بود، مرمت نمودند و در محلهایی که مورد خطر بود، استحکاماتی ساختند.

روشی که در آن زمان در اخذ خراج ارضی و مالیات شخصی بکار رفته بود، نه فقط سلطنت را فایده نمی‌بخشید، بلکه زحمات و خساراتی برای مؤدیان مالیات فراهم می‌نمود. چنانکه نقل کرده‌اند، که کشاورزان قبل از تعیین میزان مالیات توسط مأمورین[۸]، جرأت نمی‌کردند، به میوه‌های رسیده دست بزنند و خصوصا کواذ چون بر این امر آگاهی یافت، گویا تصمیم گرفت، که بطور کلی این روش اخذ خراج را تغییر دهد و عاقبت این اصلاح بدست انوشروان انجام یافت. تمام اراضی مزروعه را بدقت اندازه گرفته ممیزی کردند و توزیع مالیات ارضی جدید بر آن اساس قرار گرفت و آن ممیزی بدست «مردمانی منصف و خیرخواه» بعمل آمد، که شاه بدان منظور انتخاب کرده بود. نرخهای ثابتی، که مطابق اصول جدید معین شد، ازاین‌قرار بود. هر گریب[۹]گندم یا جو سالی یک درهم. هر گریب مو هشت درهم. هر گریب ینجه[۱۰]هفت درهم. هر گریب برنج ۵/۶ درهم و سالیانه از هر چهار درخت خرمای پارسی، یا شش نخل آرامی، یا شش درخت زیتون یک درهم می‌گرفتند. سایر محصولات دیگر از ادای مالیات معاف بود و نخلهای پراکنده نیز، که جزء نخلستان مستقلی بشمار نمی‌آمد، از ادای مالیات معاف گشت[۱۱]. ظاهراً این نرخ‌ها سنگین نبوده است. منتهی ما درست نمی‌دانیم، که بموجب قوانین مالیاتی مذکور، صدی چند از کل مالیات وصول شد و این وصول با اجرای اعمال فوق‌العاده صورت گرفت یا بتدریج و باقتضای جریان اداری. لکن بطور کلی روش جدید بلا شک باعث آسودگی رعایا شده و در عین حال درآمد خزانه را ثابت‌تر و چندین برابر کرده است و بدین مناسبت در دوره خلافت اسلامی نیز بنای اخذ خراج بر همین شالوده قرار گرفت.

جزیه سرها (مالیات سرانه) را نیز خسرو اول برطبق طرح محاسبین سابق الذکر اصلاح کرد. این جزیه بر تمام اشخاص بیست‌ساله الی پنجاه‌ساله تعلق می‌گرفت «باستثناء بزرگان و نجبا و سربازان و روحانیان و دبیران و سایر خدمتگزاران دولت». جزیه‌گزاران را بر حسب ثروتشان بچندین طبقه تقسیم کردند. توانگران دوازده درهم و میانه‌تر هشت و کمتر شش و سایر رعایا هر تن چهار درهم می‌پرداخت. مالیاتها را باقساط سه‌ماهه می‌گرفت[۱۲].

کسری صورت نرخهای جدید را در گنج سلطنتی نهاد و رونوشتهای دیگری به همۀ مأمورین ادارۀ مالیات و همه قضات بلوک فرستاد و قضات مزبور را مأمور کرد، که مواظبت کنند، تا مالیاتها عادلانه اخذ شود و اگر خساراتی متناسب با مالیات بر گندم و باغ اشخاص وارد آید، آنها را از ادای مالیات معاف کنند. قضات بلوک صررت معافیها را به حکومت مرکزی می‌رساندند و حکومت نیز اوامر مناسبی به تحصیلداران صادر می‌کرد. منظور خسرو از این بازرسی این بود، که از اسرافاتی، که تا آن زمان در اخذ مالیات معمول بود جلوگیری کند[۱۳].

علت اصلی این اصلاح مالیاتی را کسری چنین بیان می‌کند: بایست پول در خزائن سلطنتی جمع کنند، تا در هنگام جنگ همه وسائل مهیا باشد و احتیاج بتحمیل مالیاتهای فوق‌العاده نیفتد[۱۴]. دفع دشمنان خارجی و داخلی کشور بنظر کسری از اهم امور بود، بهمین جهت پس از اصلاح مالیات در نظامات لشکری نیز تغییراتی پدید آورد تا آن زمان نجبای فرودست، که به منزله هسته و مغز سپاه ایران بودند، بایستی بدون جیره خدمت کنند و سازوبرگ جنگ را به خرج خویش فراهم نمایند، لکن کسری «اسواران را عرض کرد و هر کدام را، که ثروتی نداشتند، یاری داد و اسب و اسلحه بخشید و جیره‌ای ثابت مقرر فرمود»[۱۵]. پیاده نظام، که از روستاییان و کشاورزان تشکیل یافته بود، همه‌وقت در جنگ آلت ضعیفی بشمار می‌رفت بلیزاریو[۱۶]و هرموگنس[۱۷]سرداران بیزانس پیاده نظام مزبور را چنین توصیف کرده‌اند. «جماعتی دهقانی فقیرند، که بدنبال سپاه نمی‌آیند، مگر برای اینکه دیوارها را خراب و اجساد کشتگان را برهنه کنند و سربازان را خدمت نمایند» (مقصود از سربازان اینجا اسواران است[۱۸].

در زمان خسروان، سلاح کامل اسواران مرکب بود از یک برگستوان اسب و جوشن بلندی، و زره سینه‌پوشی، و ران‌بندی، و شمشیری، نیزۀ، و سپری مدور، و گرزی که به کمربند بسته می‌شد، و تبرزینی، و ترکشی، که حاوی دو کمان با چند زه و سی تیر بود، دو کمند بافته را از پشت سر به کلاه خود متصل می‌کردند[۱۹]. سلاح عمده در جنگ نیزه و کمان، یعنی همان اسلحۀ باستانی بود، که ایرانیان از قدیم‌ترین ازمنه با نهایت استادی بکار می‌بردند پروکوپیوس[۲۰]شهادت داده است، که تقریبا همه ایرانیان تیراندازان لایقند و در این فن از جمیع مردمان ماهرتر و زبردست‌تر می‌باشند، لکن می‌گوید تیر آنها قوتی ندارد، زیرا که زه کمانشان به اندازۀ کافی کشیده نیست.

از آن گذشته از عهد خسرو اول کلمه «اسواران» معنی جدیدی یافته است روایتی از جاحظ و مسعودی،[۲۱] که از مآخذ ساسانی استخراج شده، می‌رساند، که در دربار خسرو اسواران و پسران پادشاه[۲۲]طبقه اول را تشکیل می‌داده‌اند. بموجب عبارت دیگر از کتاب التاج جاحظ، شاهنشاه ملازمان رکاب خود را از میان اسواران و اشراف بزرگ برمی‌گزید. بعلاوه منابعی در دست است[۲۳]حاکی از اینکه یک عده از اسواران مأمور محافظت پسران خسرو دوم شدند. کلمه «اسواران سردار» در کتاب ماذیگان‌ی چترنگ (چترنگ-شطرنج) مذکور است (جاماسپ اسانا، متون پهلوی، ج ۱، ص ۱۱۷، سطر ۱). و هریز، که پس از تسخیر یمن از طرف کسرای اول به حکومت آنجا منصوب شد، یکی از اسواران بود. جانشین او موسوم به زین همین عنوان را داشت[۲۴].

اما نکته دیگری هم از اصلاحات لشکری خسرو اول هست، که قبل از هرکس اشتاین آن را دریافته و واضح کرده است[۲۵]. پس از آنکه کسری قوم کوهستانی موسوم به بارز را، که ساکن کرمان بودند، به اطاعت درآورد. بازماندگان آنها را به قسمت‌های مختلف کشور انتقال داد و به آنها مساکن عطا کرد و مجبور به خدمت سربازی نمود. از یک قوم دیگر موسوم به چول[۲۶]، که ظاهراً عصیان کرده بودند، کسری فقط هشتاد نفر باقی گذاشت، که از بهترین مردان جنگی آن قوم بودند و آنها را بشهر شاه رام پیروز انتقال داد. آنها نیز مکلف به خدمت نظام شدند. سپس پادشاه اقوام ابخاز و خزر و آلان را، که بر ایران هجوم کرده و در ارمنستان پیشرفته بودند، مغلوب نمود و ده هزار نفر آنان را اسیر کرد و آنها را در آذربایجان و نواحی مجاور آنجا مستقر گردانید.[۲۷] در این باب چند روایت دیگر از بلاذری موجود است، که اطلاعات فوق را، که مأخوذ از طبری است، تکمیل می‌کند. در بلاد الشابران و مسقط، که بامر کسری بنا شد، و در قلعۀ مهم سرحدی در بید (الباب و الابواب)، که استحکامات آن تقویت یافت، سربازانی شجاع جای گزین کردند. این سربازان را بعربی السیاسجین (؟)[۲۸] خوانده‌اند. کسری ساخلوی بلاد ارمنستان را، که از روم گرفته بود، نیز باین قوم واگذاشت، و شهری مستحکم بنام سغدبیل[۲۹] در گرجستان بنا نهاد و سغدیان و ایرانیان را در آنجا مسکن داد.[۳۰] بموجب روایت همان مؤلف[۳۱] کسری چندین پادشاه کوچک در قفقاز نصب نمود. کوچاندن و انتقال دادن طوایف مغلوب، از عادات قدیمه محسوب می‌شود. پادشاهان آشور گاهی هخامنشیان نیز باین کار مبادرت می‌کردند[۳۲] و چنانکه دیدیم بعضی از پادشاهان ساسانی مانند شاهپور اول و شاهپور دوم اسرای جنگی را در نواحی مختلف ایران مستقر میکردند.

اما طرز کوچ دادن خسرو اول با شیوه اسلاف مختلف بود و بنا بر تحقیق اشتاین تفاوت عمده در این بود، که خسرو آنها را مرتبا در مقاصد نظامی بکار می‌برد: اقوام وحشی را، که بنیه طبیعیشان بر قوت بدنی کشاورزان ضعیف ایرانی برتری داشت، در نواحی سرحدی استقرار می‌داد، تا حملات دشمنان خارجی را دفع کنند و کمکهای نظامی به دولت بنمایند. بدین‌طریق سپاه دائمی، که خسرو اول ایجاد کرده بود، مرکب از سواران ایرانی و کوچ‌نشینان غریب بود و این گروه اخیر بزودی با اوضاع مساکن جدید خود انس گرفتند و خواص سلحشوری، که در فطرت داشتند، ابراز کردند. کسری افواج دیلم و ممالک مجاور آنجا را به یمن فرستاد، تا بومیان یمن را در مقابل حبشیان یاری دهند.[۳۳]

تشکیلات جدید سپاه موجب تغییری در طرز فرماندهی کل شد. کسری منصب ایران سپاهبذ را ملغی کرد و چهار سپاهبذ را به ریاست دائمی سپاه، هر کدام در یک ربع کشور، منصوب نمود. سپاهبذ شرق افواج خراسان و سگستان و کرمان را بفرمان خود داشت و سپاهبذ شمال افواج پارس و خوزستان را و سپاهبذ مغرب افواج عراق را تا سرحد دولت بیزانس و سپاهبذ شمال افواج ممالک ماد بزرگ و آذربایجان را در زیر حکم خویش داشت[۳۴].

اما راجع به مقامی که سپاهبذان در ضمن صاحبان مراتب داشته‌اند، مسعودی روایت بسیار جالب توجهی دارد[۳۵]. گوید اردشیر اول (که تمام جزئیات تشکیلات اداری را به او نسبت می‌دادند) رجال دولت را بر هفت دسته تقسیم کرده بود.[۳۶] در چهار صف اول، اولیای دولت و همه اشخاصی را قرار داد، که در ایجاد و اجراء قوانین دست داشتند:

۱-وزراء ۲-موبذ [بزرگ] قاضی کل و رئیس هیربذان، ۳-چهار سپاهبذ که مأمورین مهم دولت بشمار می‌رفتند و هر کدام در قلمرو خود صاحب اختیار بودند و بر یک ربع مملکت حکومت می‌کردند و معاونی در اختیار داشتند موسوم به (۴) مرزبان. سپس خوانندگان و نوازندگان و تمام کسانی را، که شغلشان موسیقی بود،[۳۷] در یک طبقۀ مخصوص جا داد. صورتی که از مسعودی نقل شده، حاوی نکات مفیدی نیز هست. پدید آمدن خوانندگان و نوازندگان در ردیف عالی‌ترین مأمورین دولت، روایتی است، که مؤید آن فهرست موجودات آسمانی است، که مزدک به پیروان خود نشان داده و مأخوذ از ترتیب درجات دربار آن عصر ایران بوده است.[۳۸] چهار مرزبان عمده بنابراین صورت تحت فرمان سپاهبذان قرار گرفتند، ولی مع‌ذلک دارای مرتبتی بسیار عالی بودند. در نامه تنسر آمده است که «هیچ آفریده[۳۹] را که نه از اهل بیت ما باشد، شاه نمی‌باید خواند جز آن طایفه که اصحاب ثغور ندالان و ناحیت مغرب و کابل».[۴۰]

طبری و فردوسی[۴۱] حکایت عجیبی نقل کرده‌اند، ازاین‌قرار، که پابگ منشی پادشاه، که از طرف او مأمور بازرسی حقوق سپاه بود، همه سپاهیان را بسان دید و چون نوبت بنام پادشاه رسید، او را نیز بخواند و از سازوبرگ او نکته‌ها گرفت و عاقبت مزدی از برای او مقرر کرد، که فقط یک درهم بیش از حد اکثر مزد سایر سربازان بود. از این حکایت استنباط می‌شود، که اصلاحات لشکری خسرو چه تأثیری در اذهان نموده و چگونه مقررات سخت و تبعیض‌ناپذیر این شاهنشاه، لشکر ایران را محل ترس عموم و حافظ نظم کشور کرده بود.

فی‌الواقع اگرچه خطری که مزدکیان در داخل کشور متوجه دولت نموده بودند، مرتفع شد، لکن اوضاع خارجی کاملا کوشش کسری را در امور لشکری ایجاب می‌نمود، هر چند بین ایران و بیزانس در سال ۶۳۴ یعنی دومین سال سلطنت کسری صلحی منعقد شد، لکن همواره انتظار تجدید جنگ داشتند. از طرف دیگر در مقابل هفتالیان ایران هنوز احساس سرافکندگی می‌کرد، چه مجبور بود، سالیانه خراجی به پادشاه آن قوم بپردازد[۴۲]. مشاجره‌ای که بین دولت غسانیان خراجگزار روم و پادشاه حیره مطیع شاهنشاه ایران واقع گردید، موجب اشتعال نایره جنگ بین دو کشور ایران و روم شد.[۴۳] در سال ۵۴۰ کسری انطاکیه را گرفت و ویران کرد و پس از جنگهای متعدد، که گاهی غلبه با ایرانیان و زمانی با رومیان بود، در سال ۵۵۵ قرار متارکه جنگ به امضای طرفین رسید. بعدا در قفقاز جنگ کردند و سعی کسری در تسخیر لزها،[۴۴] که قومی عیسوی بودند، در نتیجه تحریکات رومیان عقیم ماند. صلح قطعی که در سال ۵۶۱ به مدت پنجاه سال بامضاء رسید،[۴۵] هریک از دو


طرف را مالک اراضی سابق خود شناخت. آزادی تجارت بین ایران و بیزانس تأمین یافت. عیسویان در کیش خود آزادی یافتند، لکن مقرر گردید، که پیروان هر دو دیانت کسی را بدین خویش دعوت نکنند.

پس از ختم جنگ روم، (در بین سالهای ۵۶۱-۵۵۸)،[۴۶] کسری دولت هفتالیان را، که در اثر حملۀ یک قبیلۀ ترک به سرداری سین‌جیبو[۴۷](سیلزیبول)[۴۸]متزلزل شده بود، برانداخت. رود جیحون سرحد بین ایران و سرزمین خاقان ترک شناخته شد. این خاقان بزودی برای ایران دشمنی خطرناک‌تر از پادشاه هفتالیان گردید. بعضی از قبایل ترک حتی در قفقاز نمودار شدند و کسری برای اینکه از حملات آنان جلوگیری کند، بر استحکامات قلعۀ دربند افزود.

در قسمت جنوب، کسری قدرت خود را بر یمن بسط داد. این مملکت در آن زمان در دست حبشیان بود. و هریز، که یکی از سرداران کسری بود، با اعراب همدست شد و در سال ۵۷۰ حبشی‌ها را خارج کرد و از جانب شاهنشاه به حکومت آن کشور منصوب گردید[۴۹][۵۰]

در حدود همان ایام سین‌جیبو بتحریک دولت روم به ایران تاخت. قلاع استواری که کسری بنا کرد، موقتا باین حملات خاتمه داد، لکن این واقعه موجب تیرگی روابط ایران و بیزانس گردید. اغتشاشاتی که در ارمنستان رخ داد، موجب جنگ تازه‌ای شد، که در سال ۵۷۷ واقع گردید. اغتشاشاتی که در ارمنستان رخ داد، موجب جنگ تازه‌ای شد، که در سال ۵۷۷ واقع گردید. بین‌النهرین مجددا غارت و خراب گشت یوستی نیانوس، پس از آنکه در ملیتن[۵۱]فتحی عظیم کرد، از خسرو شکست یافت. موریکیوس بجای او فرمانده سپاه بیزانس شد و تاخت‌وتازی چند در خاک ایران کرد و شهر سنجار را فتح نمود. آنگاه مذاکراتی بین طرفین بمنظور عقد صلح شروع شد، لکن کسری در سال ۵۷۹ وفات یافت و نتیجه صلح را ندید.

***

در روایات شرقی خسرو اول نمونه دادگستری است و مؤلفین عرب و ایرانی حکایات بسیار در وصف جد و جهد او برای حفظ عدالت نقل کرده‌اند. نظام الملک[۵۲]در این خصوص حکایتی دارد، که ظاهراً از مأخذ صحیح نقل کرده و نمونۀ آن نوع حکایات محسوب تواند شد. خسرو هنگام جلوس به بزرگان سپرده بود، که با مردمان بدرستی و عدالت رفتار کنند، لکن رجال و مأمورین عالیمقام مرتکب اعمال ناشایست می‌شدند. کسری پس از سه یا چهار سال آنها را گرد آورد و سخنان بسیار فرمود، من‌جمله چنین گفت: «بدانید که مرا این پادشاهی خدای عز و جل داد و من بشما ارزانی داشتم و هرکس را ولایت دادم و هرکس را در این دولت حقی بر من بود، بی‌نصیب نگذاشتم و بزرگانی که بزرگی و ولایت از پدرم بیافته‌اند، ایشان را هم بدان محل و مرتبت بداشته‌ام و منزلت و نان‌پاره ایشان کم نکرده‌ام». پس بار دیگر آنان را فرمود، که دست از آزار رعیت بازدارند. چون روزی چند برآمد، همه بر سر کار شدند و درازدستی پیش گرفتند و نوشروان را بچشم کودکی نگاه می‌کردند. « هرکس پنداشت انوشروان را بر تخت نشانده است، اگر خواهد او را پادشاه دارد و اگر نخواهد ندارد.»

یکی از ستمکاره‌ترین بزرگان سپاه‌سالاری[۵۳]بود، که کس از او «توانگرتر و بانعمت‌تر نبود و نوشروان او را والی آذربایجان کرده بود و در همه مملکت هیچ امیر از او بزرگتر و باعدالت‌تر و خیل و تجمل نبود».

وی را آرزو چنان افتاد، که مر خویشتن را باغی و نشستنگاهی سازد. کلبه و زمین پیرزنی مانع کار او بود و چون پیرزن راضی بفروش نشد، سپاه‌سالار آن کلبه و زمین بظلم ازو بگرفت. پیرزن درماند، خود را پیش او افکند، که یا بها بده یا عوض، در او ننگریست. هرگاه، که این سپهسالار برنشستی و به تماشا و شکار شدی، پیرزن بر سر راه او بانگ برداشتی و بهای زمین طلبیدی جوابش ندادی و اگر با خاصگیانش گفتی، گفتندی بگوییم و نگفتندی. تا دو سال برآمد، پیرزن عاجز شد و طمع از انصاف وی ببرید. پس برخاست و برنج و دشواری از آذربایجان به مداین شد، چون درگاه نوشیروان بدید، گفت مرا نگذارند، که در این سرا شوم. تدبیر من آنست، که در صحرایی او را ببینم و قصد خود بر وی عرض کنم-پیرزن خبر یافت که نوشیروان بفلان شکارگاه می‌رود. بدان شکارگاه شد و آن شب آنجا بخفت. روز دیگر نوشیروان دررسید. بزرگان بپراکندند و به شکار مشغول شدند و نوشیروان با سلاح‌داری بماند. پیرزن چون ملک را تنها بدید، گفت ای ملک داد این ضعیفه بده. نوشیروان سوی او راند و قصه او بستد و بخواند. گفت دل مشغول مدار که مراد تو حاصل کنم. آنگاه فرمان داد تا آن پیرزن را بمهر ده سپارند. چون نوشیروان از شکار بازگشت پیرزن را در خانه فراشی جای داد و در اندیشه بود، که چه چاره کند، تا حقیقت این حال معلوم شود، چنانکه بزرگان ندانند. پس ملک غلامی بآذربایجان فرستاد تا بظاهر وضع شهر و حال غله‌ها و میوه‌های ایشان را ببیند چگونه است[۵۴]و جایی آفت آسمانی رسیده است یا نه و همچنین احوال مراعی و شکارگاهها بپرسد، اما در نهان غلام را گفت در آذربایجان حال آن پیرزن پرسد و او را خبر دهد. غلام حالها را معلوم کرد و بدرگاه نوشیروان آمد و احوال بازگفت. نوشیروان را تحقیق شد، که پیرزن راست گفته است. روز دیگر بار داد و چون بزرگان حاضر شدند، روی بدان بزرگان کرد و گفت والی آذربایجان را چه مقدار دستگاه باشد؟ گفتند دو بار هزار هزار دینار، که او را بدان حاجت نیست. گفت از متاع و تجمل؟ گفتند سیصد هزار دینار، زرینه و سیمینه. گفت از جواهر؟ گفتند پانصد هزار هزار دینار گفت ملک و مستقل و ضیاع[۵۵]؟ بگفتند در خراسان و عراق و آذربایجان در هیچ ناحیت و شهری نیست که او را آنجا ده پاره و هفت پاره ملک و ده و آسیاب و کاروانسرا و گرمابه و مستقل نیست. گفت چهارپای؟ گفتند سی هزار گفت بنده درم خریده؟ گفتند هزار و و هفتصد غلام رومی و حبشی درم خریده دارد و چهارصد کنیزک دارد[۵۶]. گفت اکنون کسی که چندین نعمت دارد و هر روز از بیست گونه طعام و بره و حلوا و قلیه چرب و شیرین خورد و ضعیفی دیگر که از پرستنده خدای تعالی بوده باشد، و در همه عالم دو نان داشته باشد، این کس به ناحق دو نان خشک از او بستاند و او را محروم گرداند بر او چه واجب آید؟ همه گفتند این کس مستوجب همه عقوبت بود و هر بدی که با او کنند سزاوار است. نوشیروان گفت پس اکنون بخواهم که پوست او را بکنند و گوشت او را به سگان دهند و پوست را پرکاه کنند و بر در سرا بیاویزند و هفت روز منادی کنند که هر که بعد از این ستم کند با او همان کنند، که با این کردند.

مسعودی حکایت دیگری از انوشیروان ذکر کرده است[۵۷]، که با داستان فریدریش دوم پادشاه پروس و آسیابان شباهت تمام دارد و غالب مؤلفان متأخر شرقی بنقل آن پرداخته‌اند[۵۸]. مسعودی گوید: خسرو پس از مراجعت بعراق سفر او فرستادگان پادشاهان مختلف را بحضور پذیرفت، یکی از این سفرا فرستاده قیصر روم بود که به تماشای ایران کسری پرداخت و از جلال و شکوه آن ستایشها کرد. فقط در میدان جلو ایران نقصی مشاهده کرد و به همراهان بازگفت. ویرا چنین پاسخ دادند: «در آن مکان خانه از آن پیرزنی بود که حاضر بفروش نشد و چون شاه نخواست بآن پیرزن ستم روا دارد، آن خانه را بهمان حال بگذاشتند و این نقص از آنست». فرستاده گفت «به خدا که این نقص بهتر از هر کمال است...»

روایات دیگری در دست داریم، که هر چند افسانه‌آمیز است، لکن از این حیث، که انعکاسی از روایات قدیمه، راجع به عدالت خسرو انوشیروان بشمار می‌رود، کاشف از حقیقتی تواند بود[۵۹]. در سیاستنامۀ نظام الملک[۶۰]مسطور است، که کسری زنجیر جرسی را بقصر خود متصل نمود تا هر کسی که بر او ظلمی وارد آمده باشد، زنجیر را بکشد و توجه شاه را معطوف خود کند. هفت سال و نیم گذشت و کسی به زنجیر دست نزد و چون پس از این مدت جرس به صدا درآمد، خری ناتوان و گر، دیدند، که خود را به زنجیر می‌مالید. آنگاه کسری در پی صاحب آن خر فرستاد و به او امر داد، که از آن حیوان مواظبت کند. این نکته اخیر در تاریخ ابو الفدا[۶۱] نیست، که نصب جرس را به هرمزد چهارم نسبت می‌دهد. لکن این افسانه داستان سیاری است و ظاهراً منشأ آن رسمی است، که در هندوستان و چین حقیقتا معمول بوده است.[۶۲]

اگرچه در زمان انوشیروان قوانین را دقیق و عادلانه اجرا می‌کردند، ولی تا حدی مجازاتها را تعدیل نمودند. سابقا عبارتی از تنسر نقل کردیم[۶۳]مبنی بر اینکه سابقا اشخاص مرتد و طاغی و خائن و فراری از جنگ را بلافاصله محکوم باعدام می‌کردند و مرتکبین جرائم نسبت به همنوع را، از قبیل سرقت و راه‌زنی و زنا و ظلم و غیره، به جزاهای بدنی سخت یا اعدام محکوم می‌نمودند. نویسنده نامه مذکور ضمنا می‌گوید که «درین هر سه شهنشاه[۶۴]سنتی پدید فرمود بسیار بهتر از آن پیشینگان، چه در روزگار پیشین هر که از دین برگشتی، حالا عاجلا قتل و سیاست فرمودندی»، لکن در عهد نگارش نامه «شهنشاه فرمود، که چنین کس را بحبس بازدارند و علما مدت یک سال بهر وقت او را خوانند و نصیحت کنند و ادله و براهین برو عرض دارند، و شبه را زایل گردانند، اگر به توبه و انابت و استغفار بازآید، خلاص دهند و اگر اصرار و استکبار او را بر استدبار دارد، بعد از آن قتل فرمایند». در واقع این قانون در حق پیروان دیانت مسیحی و یهودی اجراء نمی‌شد، لکن بر سایر کفار تعلق می‌گرفت.[۶۵] و اما کسی که جرائم سیاسی مرتکب می‌شدند، میل شورش یا ترک صفوف جنگ، جماعتی از آنان را هلاک می‌کردند، تا سایرین عبرت گیرند، و مجرمین عادی را بجزاء نقدی و قطع عضوی از بدن محکوم می‌نمودند و از قطاع الطریق چهار برابر سارق غرامت می‌ستاندند. بر خلاف معمول ازمنۀ سابقه، عضو مجرم را به‌طوری قطع می‌کردند، که او را از کار بازندارد. مثلا زانی را بینی می‌بریدند. اگر مجرم محکوم به جزای نقدی، پس از پرداخت جریمه مجددا مرتکب جرم سابق می‌شد، بینی و گوشهایش را می‌بریدند، «بدون اینکه مجرم مجددا حق تقاضای عفو داشته باشد»[۶۶].

اما حاجت بتذکار نیست، که این تعدیل نسبی در قانون جزاء مانع آن نبود، که پادشاه در اجراء عدالت خشونت بسیار بکار برد. در آثار پروکوپیوس[۶۷]مذکور است، که در چندین مورد بامر خسرو بعضی از مجرمین را پوست کندند و بکاه انباشتند. بموجب روایت آگاثیاس[۶۸]بفرمان خسرو نخویرگی را، که در کشور لزها مغلوب شد و شکست او باعث تباهی کار ایرانیان گردیده بود، زنده پوست کندند.

مورخان شرقی نه فقط خسرو را یکی از عادل‌ترین پادشاهان دانسته‌اند، بلکه او را نمونۀ جوانمردی و رحمت شمرده‌اند. ثعالبی گوید[۶۹]به خسرو خبر دادند، که یکی از وکیلان او بیش از آنچه مقرر است، در تجمل و تعیش صرف می‌کند. خسرو در جواب توقیع فرمود: «شما چه وقت شطی را دیده‌اید، که بیش از آنکه آب برگیرد، زمین را آبیاری کند». راجع بجود و سخای خسرو در شعبۀ از ادبیات اسلامی، که معروف به «ادب» است، حکایات بسیار دیده می‌شود[۷۰].

توصیفی، که پروکوپیوس از خسرو کرده، با آنچه در روایات شرقی هست، چندان مطابقه ندارد، لکن او مورخ بی‌طرفی نبوده و از هر صفحۀ تاریخش آثار کینه و خصومت نسبت باین دشمن خطیر دولت بیزانس دیده می‌شود. پروکوپیوس خسرو را پادشاهی بی‌آرام و فتنه‌انگیز معرفی کرده است، که عاشق ابتکار و بدعت بود و همواره در پیرامون خویش تولید هیجان می‌کرد و بزرگان مملکت را جان بلب می‌آورد[۷۱]، این عبارات، که از قلم آن مورخ بدخواه صادر شده، حاکی از اصلاح‌طلبی خسرو است و بعلاوه پروکوپیوس او را حیله‌گر و مزور شمرده، گوید: خسرو از میان مردم در این صنعت سرآمد بود، زیرا که آنچه وجود نداشت، می‌گفت و آنچه وجود داشت، کتمان می‌کرد و مسئولیت ظلمهای خود را بعهدۀ مظلومان می‌گذاشت. همیشه مهیای نقض سوگند و پلید کردن روح خویش با ارتکاب اعمال زشت حرص‌آمیز بود. اظهار زهد و تقدس می‌کرد و زشتی اعمال خود را به قوۀ زبان‌آوری از میان می‌برد[۷۲]. پروکوپیوس برای اینکه نمونه‌ای از این پستی اخلاق کسری بدست داده باشد، حادثه‌ای ذکر می‌کند، که در فتح شهر سوره[۷۳]بدست ایرانیان، اتفاق افتاد. و اگر مورخ بی‌طرف بود، این حادثه را بطریقی دیگر تعبیر می‌کرد و آن ازاین‌قرار است، که هنگام گشودن این شهر خسرو مردی دید، که زنی زیبا را بر روی خاک می‌کشید، در حالی که طفل او به زمین افتاده بود. شاه نالۀ از دل برآورد، که به عقیده مورخ مزبور از روی صدق و صفا نبود، آنگاه صورت اشک‌آلود خود را بعموم و من‌جمله آناستاسیوس سفیر روم نشان داد و از خدا خواست، که مسبب تمام این فجایع را کیفر دهد. و مورخ گوید که خسرو در کمال خوبی می‌دانست، که نفرین متوجه خود او است نه امپراطور یوستی نیانوس، زیرا که گناه خسرو از قیصر عظیم‌تر بود.

از آن گذشته در روایات مورخین شرقی نیز به بعضی نکات مزورانه (ماکیاولیست) برمی‌خوریم، که بانوشروان نسبت داده‌اند. بلاذری گوید[۷۴]خسرو خواهان دوستی خاقان ترک (سینجیبو) بود و قرار برین شد، که خسرو دختر او را بزنی بگیرد و خاقان دختر خسرو را[۷۵]، اما خسرو یکی از کنیزان را بجای دختر خویش از برای خاقان فرستاد[۷۶]. دو پادشاه ملاقات کردند و بمناسبت دوستی خود ضیافتی برپا نمودند، اما خسرو بعضی از مردان خود را دستور داد، که شب‌هنگام به خیمه‌های ترکان آتش درافکنند و چون خاقان شکایت کرد، خسرو اظهار بی‌اطلاعی نمود. این کار را شب دیگر تکرار کردند و نتیجه همان شد. در شب سوم خسرو به خیمۀ خود آتش درافکند و بخاقان شکایت برد، چنانکه گویی او را مسبب این می‌دانست و چون خاقان قسم یاد کرد، که از این واقعه باخبر نیست، خسرو طریقی به او پیشنهاد نمود، تا از این گونه حوادث جلوگیری شود، ازاین‌قرار که خاقان به خسرو اجازه دهد تا دیواری بین این دو مملکت برآورد. خاقان رضا داد و به‌کشور خود بازگشت، پس بامر خسرو دیواری بسیار استوار بنا کردند. چون خاقان ترک دریافت، که خسرو او را فریب داده و زوجه‌اش کنیزی بیش نیست، دیگر قادر به کشیدن انتقام نبود[۷۷].

حکایت دیگری در کتاب التاج جاحظ[۷۸]و کتاب المحاسن و المناوی منسوب بجاحظ[۷۹]نقل شده است ازاین‌قرار: خسرو ظن برد، که یک نفر از ندیمان او با یکی از اهل حرمش رابطۀ غیر مشروع دارد، لکن دلائلی برای اثبات آن نداشت. پس آن مرد را به جاسوسی به دربار امپراطور یونان فرستاد و طوری مقدمات را فراهم نمود، که امپراطور جاسوس را شناخت و او را بقتل آورد. مأخذ این دو حکایت ظاهراً خوذای‌نامگ نبوده است و مسلما جزئیات آنها افسانه است، اما شاید حاکی از بعضی صفات خسرو باشد، که بر معاصران او معلوم بوده، ولی مورخان در شروح ستایش‌آمیزی، که راجع باین پادشاه نوشته‌اند، این اخلاق او را نادر اظهار کرده‌اند.

آراء مردمان مطلع و اشخاص کاردان در نظر خسرو چندان ارزشی نداشت و حکایتی که طبری راجع بدفاتر مالیاتی جدید خسرو نقل کرده است، که اصلاح خراج مبتنی بر آن بود، این مطلب را می‌رساند. خسرو شورایی منعقد کرد، که هرگاه کسی ایرادی دارد، اظهار کند. همه ساکت ماندند، چون پادشاه در دفعۀ سوم سؤال خود را تکرار نمود، مردی از جای برخاست و با کمال احترام پرسید، که پادشاه خراج دائمی بر اشیاء ناپایدار تحمیل فرموده و این بمرور زمان در اخذ خراج موجب ظلم خواهد شد. آنگاه پادشاه فریاد برآورد: «ای مرد ملعون و جسور! تو از چه طبقه مردمانی؟». آن مرد در جواب گفت: «از طبقه دبیرانم». پادشاه فرمود «او را با قلمدان آن‌قدر بزنید تا بمیرد!». پس همه دبیران از جای برخاسته، آن‌قدر او را با قلمدان زدند تا هلاک شد. آنگاه همۀ حضار گفتند: «خسرو خراجی‌هایی که مقرر فرمودی همه موافق عدالت است»[۸۰]. کاووس، که یکی از برادران خسرو بود و هوای تاج و تخت داشت، چنانکه دیدیم[۸۱]بقتل رسید. برادر دیگرش ژم در میان بزرگان ایران، که از سلطنت خسرو ناراضی بودند، هواخواه داشت، لکن خسرو پیشدستی کرد و ژم را بقتل رسانید و برای اینکه از این گونه توطئه‌ها آسوده باشد، در عین حال همۀ برادران دیگرش را با پسرانشان و پدربزرگ خود اسپبدس[۸۲]را هلاک کرد. فقط کواذ پسر ژم، که کنارنگ آذرگنداذ او را پنهان کرده بود[۸۳]، از این قتل‌عام نجات یافت. این راز آشکار نشد، مگر چند سال بعد. آنگاه بامر خسرو آذرگنداذ را، که پیری سالخورده بود، بقتل آوردند و مقام کنارنگی را به پسرش وهرام دادند. پروکوپیوس، که جزئیات این وقایع را شرح داده[۸۴]، در این مورد نیز مثل سایر موارد مقصودش نمایش حیله و تزویر خسرو است. یکی دیگر از صاحبان مراتب، که بامر پدر خسرو دارای مقام شده بود، یعنی سرنخوارگان ماهبوذ، بهمان نحو بقتل رسید. این شخص، که سابقا دسایسی بکار برده و ارتشتاران سالار سیاوش را از کار انداخته بود، خود نیز بسبب دسیسه یکی از بزرگان موسوم به زبرگان[۸۵]از کار افتاد، پروکوپیوس گوید شاهنشاه به زبرگان امر داده بود، از پی ماهبوذ برود و او را بحضور بیاورد. ماهبوذ بکار افواجی که در تحت فرماندهی داشت، سرگرم بود، جواب داد، که پس از انجام کار بی‌درنگ بحضور خواهد شتافت. زبرگان این جواب را بشاه آورده، عرض کرد، که ماهبوذ به بهانه اینکه کار دارد، از آمدن امتناع می‌کند. خسرو سخت در غضب شد و به ماهبوذ امر داد، که برود بر روی سه‌پایه بنشیند[۸۶]. بیچاره چندین روز در آنجا ماند و عاقبت بحکم شاه اعدام شد. این حکم شهرت فوق‌العاده یافت[۸۷]. این حکایت را ثعالبی و فردوسی نیز نقل کرده‌اند، لکن بصورتی، که بیشتر افسانه‌آمیز است، ازاین‌قرار: زروان[۸۸] رئیس خلوت، که دشمن جان ماهبوذ بود، بر او تهمتی بست و یک نفر یهودی را با دادن پول راضی کرد، تا به پادشاه وانماید، که ماهبوذ خواسته است، او را زهر بدهد. خسرو، پس از کشتن خدمتکار با وفای خود، تصادفا آن حیله را کشف کرد. و مسببین را کیفر داد و از اینکه در کشتن ماهبوذ شتاب روا داشته است، پشیمان شد.[۸۹] در زمان خسرو پسرش انوشگزاذ[۹۰] طغیان کرد و این مصادف با وقتی بود، که خسرو به سختی مریض شده بود. خسرو شورش را فرونشاند، اما انوشگزاذ را هلاک نکرد و بکور نمودن او قناعت کرد، یا چنانکه پروکوپیوس حکایت نموده است، پلک چشم او را با آهن سرخ سوزانید و این باعث شد، که انوشگزاذ از جانشینی محروم گردد، یا به‌عبارت‌دیگر رسیدن به سلطنت بر او دشوار شود.[۹۱]

***

تیسفون پایتخت دولت شاهنشاهی و مقر شاهنشاه در عهد خسرو اول به منتهای وسعت خود رسید.[۹۲] تیسفون نام بزرگترین شهر از چند آبادی بود، که مجموع آنها را معمولا «شهرها» یا بزبان سریانی ماحوزه[۹۳] می‌خواندند[۹۴] و گاهی ماحوزه‌ملکا (یعنی شهرهای پادشاه) می‌نامیدند، و گاهی مدیتاثا[۹۵] یا مدینه[۹۶] (شهرها)[۹۷] می‌گفتند و همین لفظ است، که عرب آن را بصورت المدائن پذیرفته است. چنین حدس می‌توان زد، که این نامهای سامی ترجمه یک نام پهلوی (ظاهراً شهرستانان) بوده است، که در منابع ما محفوظ نمانده است. در سکه‌های ساسانیان مقر پادشاه بلفظ «در»[۹۸] تعیین شده است. در قرن آخر دولت ساسانیان مداین مشتمل بر هفت شهر بود. مورخان عرب و ایرانی، که کتب خود را در زمان ویرانی یا زوال مداین

نوشته‌اند، تعداد آنها را باختلاف ذکر کرده‌اند، به هرحال تیسفون و شهرویه اردشیر که همان سلوکیه قدیم است، مهم‌ترین شهرهای مداین بشمار می‌رفته‌اند (ش ۳۷).

شکل ۳۷- نقشه شهر سلوکیه و تیسفون و حوالی آن.

(شمیدت Schmidt، حفاری تیسفون در ۳۲-۱۹۳۱، سوریا، ۱۹۷۴).

آمیانوس[۹۹] گوید پایتخت ایران وضعی داشت، که در موقع جنگ غلبه بر آن ممکن نبود؛ حصارهای منیع بر دور مجموعه شهرهای آن کشیده شده و درهای مستحکمی[۱۰۰] در این حصارها تعبیه نموده بودند. احتمال می‌رود، که به نسبت افزایش عدۀ شهرهایی، که ماحوزه را تشکیل می‌داد، استحکامات را چندین دفعه تجدید کرده باشند. تیسفون در جانب شرقی دجله و ویه اردشیر در سمت غربی آن واقع بود. ارتباط این دو شهر در آغاز فقط بوسیلۀ یک جسر میسر بود، اما چون ایاب و ذهاب را کفایت نمی‌کرد، شاهپور دوم در عنفوان شباب جسر دیگری بر دجله بست، تا آیندگان از پلی و روندگان از پل دیگر بگذرند.[۱۰۱]

تیسفون، که آن را بزبان پهلوی تیسپون[۱۰۲] می‌گفتند[۱۰۳]، در مشرق دجله واقع بود، حصاری بشکل نیم‌دایره با برجهای بسیار داشت. وسعت زمینی، که بین شط و این حصار افتاده بود، به‌طوری‌که آثار آن هنوز دیده می‌شود، تقریبا به ۵۸ هکتار می‌رسید و این همان است، که آن را مدینة العتیقه یا «شهر قدیم»[۱۰۴]می‌گویند. حفاریهایی، که از طرف هیئت آلمانی در سنوات ۲۹-۱۹۲۸ بعمل آمده، موجب کشف خرابۀ یک کلیسای عهد ساسانی گردیده است. در آن خرابه‌ها تنه مجسمه یک نفر از مقدسین عیسوی پیدا شد، که با صاروج ملون ساخته شده بود، در مشرق تیسفون محله اسپانبر[۱۰۵] واقع بود و این محلی است، که امروز بقعه سلمان پاک، که از آثار اسلامی است، در آن دیده می‌شود، و هم در آنجا آثار خرابه‌های بسیار موجود است، که طاق کسری را احاطه کرده‌اند. این اراضی ظاهراً باغ و بستان شاهی بوده است. زاویۀ دیواری، که امروز «بستان کسری» می‌خوانند، در حقیقت بقیه دیواری است، که باغ گوزنان خسرو را احاطه می‌کرده است. اراضی محله اسپانبر از سمت جنوب محدود به بستر عتیق دجله می‌شده است. در این محل تلی هست، که آن را خزانۀ کسری می‌نامند و ظاهراً بنیان بنای عظیمی در زیر آن پنهان است[۱۰۶].

بنا به عقیده باخمان[۱۰۷]همکار رویتر[۱۰۸]بستان کسری گویا یکی از شهرهای مداین بوده، که انطاکیه جدید نام داشته است. نام رسمی این شهر ویه انتیوخ خسرو[۱۰۹]بود، ولی معمولا آن را رومگان «شهر رومیان» می‌خوانده‌اند[۱۱۰]این شهر از تأسیسات خسرو اول است. پس از تسخیر انطاکیه این پادشاه سکنۀ آن را بشهر جدیدی کوچ داد، که برای آنها در نزدیکی تیسفون بنا کرده بود و باین منظور از بلاد سوریه و رودس رخام و ستونهای مرمر و موزائیک زجاجی و سنگهای تراش عظیم[۱۱۱]به ایران آورد. مسعودی حکایت می‌کند[۱۱۲]، که خسرو پس از عقد صلح با امپراطور روم از سوریه مرمر و سنگهای رنگین شده و چندین قسم فسیفسه با خود آورد. فسیفسه ترکیبی است از شیشه و سنگ درخشان و رنگارنگ، که بشکل مکعب برای تزیین کف اطاقها و عمارت بکار می‌برند. بعض آنها از حیث منظر شبیه جام بلور است. خسرو پس از اینکه با این غنیمت گرانبها بعراق بازگشت، در نزدیکی مدائن شهری بنا نمود، که آن را رومیه نام نهاد. عمارت و اندرون حصار را مطابق آنچه در انطاکیه و سایر بلاد سوریه دیده بود، با موزائیک زینت داد. دیوارهای رومیه، که از گل بنا شده، امروز هر چند تا نیمه خراب گردیده، ولی هنوز استوار است و گواه صحت توصیف ما است».

در افسانه‌ها آمده است، که این شهر را طابق النعل بالنعل مطابق نقشۀ انطاکیه بنا کرده بودند، به‌طوری‌که هریک از مهاجرین منزل خود را به آسانی یافت[۱۱۳]. کسری در آنجا چندین حمام و یک میدان اسب‌دوانی بنا نمود و به سکنۀ آن امتیازات و عنایات مخصوص مبذول داشت، از جمله مسیحیان را آزادی مذهبی عطا نمود. اهالی این شهر مستقیما تحت نظر شاه قرار گرفتند و هرگاه مجرمی بدانجا پناهنده می‌شد، کسی حق نداشت معترض او بشود.[۱۱۴]

در مغرب دجله آثار حصاری دیده می‌شود، که قسمت اعظم آن را با آجر بابل ساخته‌اند و مساحتی قریب ۲۸۶ هکتار را احاطه نموده است. این شهر سلوکیه است، که قدیمی‌ترین قسمتهای پایتخت بشمار می‌رود و اردشیر اول بخشی از آن را مجددا بنا کرد و آن را ویه اردشیر نام نهاد[۱۱۵]. حصار آن همان دیوار شهر سلوکیه عهد سلوکیان است[۱۱۶]. شهر ماحوزا[۱۱۷]مجاور سلوکیه بود. از آن گذشته مؤلفین یهود و سریانی کلمه ماحوزا را بمعنی تمام ناحیه سلوکیه استعمال کرده‌اند. ویه اردشیر شهر بزرگی، بود که کوچه‌های سنگفرش داشت. در کنار خانه‌های آن محوطه‌ای برای چارپایان موجود بود، زیرا اهالی ثروتمند آن شهر، گله‌هایی داشتند، که روزها بدره مطولی در نزدیکی ماحوزا به چرا می‌فرستادند، و آن دره را «عقبه ماحوزا» نام داده بودند. بازار این شهر خیلی بزرگ بود، و تجار یهودی شراب‌فروش و همه نوع سوداگران دست‌فروش در آن شهر اقامت داشتند و بسیار فعال بودند. تجارت رونق بسیار گرفت و این شهر ثروتمند شد، چنانکه زنجیرها و بازوبندهای زرین در آنجا چندان ارزشی نداشت. زنان مقدار کثیری از آن را تبرعا به فقرا می‌دادند، و صدقه‌گیران آنها را بجای پول نقد قبول می‌کردند، لکن اهالی این شهر بامور معنوی چندان علاقۀ نداشتند و و بهمین مناسبت بجهت افراط در شراب‌خواری و عدم عفافشان مورد طعن و ملامت می‌شدند؛ «زنان آنجا تن‌پرور بودند و کار نمی‌کردند». از خصوصیات شهر (سلوکیه- ماحوزا) ساختن کیسه و یک قسم حصیری بود، که بر روی آن خرما خشک می‌کردند[۱۱۸].

شهر ویه اردشیر مرکز عیسویان ایران و مقر جاثلیق محسوب می‌شد. کلیسای بزرگ سلوکیه در آنجا بود. هنگام تعقیب نصاری در زمان شاپور دوم این کلیسا ویران شد، و پس از مرگ این پادشاه آن را از نو ساختند، و پس از آن چند بار با کمک مالی دربار قسطنطنیه تعمیر شد. ابنیه متبرکه دیگری مثل کلیسای سن‌نرکس[۱۱۹]نرسیس و مکتب روحانیان، که در قرن ششم تأسیس شده بود، در این شهر دیده می‌شد.

صومعه پثیون در تیسفون خاص واقع بود. در ازمنۀ بعد دو کلیسا یکی بنام مریم مقدس و دیگری باسم سن‌سرژ[۱۲۰]بفرمان خسرو دوم بنا کردند[۱۲۱]. دوره اردشیر و تیسفون هم یهود بسیار بودند. یک مدرسه عالی یهود از قرن سوم در این شهر وجود داشت، و «رش گالوتا»[۱۲۲] (رأس الجالوت)، رئیس جامعه کلیمیان بابل، در شهر ماحوزا اقامت می‌گزید.[۱۲۳]

در حدود پنج کیلومتری شمال ویه اردشیر شهر کوچک درزنیذان[۱۲۴] واقع بود شهر دیگری موسوم به ولاش‌آباذ (سابات)، که از تأسیسات شاه ولاش بشمار می‌آمد، در ساحل راست ظاهراً در مغرب ویه اردشیر واقع بود[۱۲۵].

خلاصه ما از مجموعه شهرهایی، که پایتخت ایران را تشکیل می‌داد، پنج شهر را می‌شناسیم، ازاین‌قرار: در ساحل شرقی دجله شهر قدیمی تیسفون و شهر رومگان، و در جانب غربی شط شهرویه اردشیر (سلوکیه)، و درزنیذان، و ولاش‌آباذ اگر محله اسپانبر واقع در ساحل چپ، و محله ماحوزا واقع در ساحل راست را دو شهر مستقل به حساب بیاوریم، عدۀ هفت شهر پایتخت کامل می‌شود.

حفارانی که در سالهای ۳۲-۱۹۳۱ در ام السعاتیر و المعاریذ (دو تپه در شرق و شمال طاق کسری) کاوش کرده‌اند، بنیان چند کوشک ساسانی یافته‌اند، که واختسموت[۱۲۶]موفق به کشیدن نقشه آن‌ها شده است. مقدار زیادی از بقایای گچ‌بریهایی، که زینت عمارات بوده، بدست آمده است، از قبیل نقوش برگ خرمایی. و افریزهایی که دارای نقوش غنچه و گل و ارابسک[۱۲۷]است. این ارابسک‌ها پیشرو ارابسک‌های صنایع اسلامی است، و افریزهایی با اشکال حیوانات، و صفحات مستطیل با تصویر خرس و گراز و صور درخت زندگانی، که طاوسان بر آن نشسته‌اند، و آجرهایی، که تصویر پدران و دختران شاهزادگان بر آنها مرتسم است، پیدا شده و در میان این قطعات شکسته مجسمه‌های کوچکی نیز بدست آمده است از زنان رقاص، و نوازندگان عود، و مستانی که بر بستر خفته‌اند، و امثال آن[۱۲۸] (ش ۳۸).

شکل ۳۸-قطعات نقوش تیسفون

(شمیدت، حفریات تیسفون در ۲-۱۹۳۱، سوریا، ۱۹۳۴)

در دو طرف دجله کاخ‌های سلطنتی برپا بود. در زمان شاهپور دوم کاخ کوچک زیبایی در خارج سلوکیه ساختند مشرف بر دشتی، که از اشجار کوچک و تاک و سرپوشیده بود؛ دیوار اطاقهایش چنان که رسم ایرانیان است مزین به نقوشی بود که پادشاه را در شکار حیوانات وحشی نشان می‌داد. آمیانوس مارسلینوس گوید:

«نقاشی‌ها و حجاریهای این قوم چیزی غیر از انواع جنگ و کشتار نشان نمی‌دهد»[۱۲۹]. باری پادشاه معمولا در کاخ سلطنتی تیسفون خاص، اقامت داشت و قصر او نزدیک شط واقع بود، به نحوی که آمدوشد مردمی، که از جسر عبور می‌کردند، گاهی مانع خواب پادشاه می‌شد، و بهمین جهت بود، که شاهپور دوم امر داد جسر دیگری بر دجله قرار دهند. محتمل است، که این همان (کاخ سفید) باشد، که دو قرن و نیم بعد از انقراض دولت ساسانی خلفای اسلامی المعتضد و المکتفی خراب کردند، تا مصالح آن را برای ساختمان قصری در بغداد بکار برند[۱۳۰].

مشهورترین بنایی، که پادشاهان ساسانی ساخته‌اند، قصری است، که ایرانیان طاق کسری یا ایوان کسری می‌نامند، و هنوز ویرانه آن در محله اسپانبر موجب حیرت سیاحان است.[۱۳۱] (ش ۳۹). ساختمان این بنا را در داستانها به خسرو اول نسبت داده‌اند. به عقیده هرتسفلد طاق کسری از بناهای عهد شاهپور اول است، اما رویتر[۱۳۲]روایات متداوله را تأیید کرده است، و گوید طاق کسری بارگاهی است، که خسرو اول بنا نهاد. مجموع خرابه‌های این کاخ و متعلقات آن مساحتی بعرض و طول ۴۰۰×۳۰۰ متر را پوشانیده است؛ در این مساحت آثار چند بنا دیده می‌شود. علاوه بر طاق کسری، عمارتی است در فاصله ۱۰۰ متر در مشرق طاق، و تلی که معروف به حریم کسری است در سمت جنوب طاق، و در جانب شمال ویرانه‌هایی است، که

شکل ۳۹ طاق کسری در سال ۱۸۸۸ میلادی

(دیولافوا، صنعت باستانی ایران)

در زیر قبرستان جدید پنهان شده طاق کسری تنها قسمتی است از کل عمارت، که اثر قابل توجهی از آن باقی است. نمای این بنا، که متوجه بشرق است و ۲۹/۲۸ متر ارتفاع دارد، دیواری بوده است بی‌پنجره، لکن طاق‌نماهای بسیار و ستونهای برجسته و طاق کوچک مرتب به چهار طبقه و دیواری «دهلیزی» داشته است، و نظیر آن را باید در بلاد شرقی، که نفوذ یونانی در آن راه یافته، خاصه در پالمور جستجو کرد. نمای عمارت شاید از صاروج منقش یا سنگهای مرمر، یا چنانکه بعضی از نویسندگان جدید ادعا کرده‌اند، از صفحات مسین زراندود و سیم‌اندود پوشیده بوده است. اما هرتسفلد راجع باین قسمت اخیر، که اینجانب در کتاب خود موسوم به «شاهنشاهی ساسانیان»، ص ۱۰۲ اشارتی بآن نموده‌ام، روایتی در هیچیک از مأخذهای قدیمه پیدا نکرده است. تا سال ۱۸۸۸ نما و تالار بزرگ مرکزی برپا، اما در آن سال جناح شمالی خراب شد، و اکنون جناح جنوبی نیز در شرف انهدام است. در وسط این جلو خان، دهانه طاق بزرگ بیضی‌شکلی نمایان است، که عمق آن تا آخر بنا پیش می‌رفته است. این تالار که ۶۳/۲۵ پهنا و قریب ۷۲/۴۳ متر درازا دارد، بارگاه شاهنشاه بوده است. در پشت هریک از جناحین نمای عمارت، پنج تالار کوتاه‌تر، که طاق‌نماهایی در بالای آن دیده می‌شود، موجود بوده و از بیرون بوسیلۀ دیوار بلندی بسته می‌شده است. در عقب دیواری، که حد غربی عمارت است، ظاهراً تالار مربعی در وسط بوده، که دنباله تالار بار شمرده می‌شده، و دو اطاق کوچکتر در طرفین آن وجود داشته است. تمام دیوارها و سقفها از آجر بوده و ضخامتی فوق‌العاده داشته است.[۱۳۳] ref>جغرافیون، ج ۶، ص ۱۶۲، ترجمه، ص ۱۲۴.</ref> در حفاریهای جدیدی، که آلمانیها کرده‌اند، چند قطعه تزئینات گچ‌بری و غیره از عهد ساسانی بدست آمده است.

طاق کسری، که مقر عادی شاهنشاه بود، بنایی بود از لحاظ ساختمان تا حدی ساده، لکن حیرت و اعجاب نظارگان در برابر این بنا بیشتر به علت عظمت و شکوه و ضخامت اضلاع آن بود تا زیبایی کلیات و جزئیات آن ابن خرداذبه گوید «کاخ کسری در مدائن از همه بناهایی، که با گچ و آجر ساخته شده، بهتر و زیباتر است» و بیتی چند از قصیده بختری را، که در وصف این ایوان سروده، نقل می‌کند: «ایوان از شگفتی بنا پنداری شکافی است در پهلوی کوهی بلند. کوهی رفیع است، که کنگره‌هایش بر قلل رضوی و قدس مشرف است. کسی نداند، که آدمی آن را برای آرامگاه جنیان ساخته است، یا جن برای آدمی کرده است؟»[۱۳۴]

بارگاه باشکوه شاهنشاه در این قصر بود و از اینجا امور کشور را تمشیت می‌داد. بعضی از مطالبی، که مورخان عرب در خصوص آیین جهانداری ذکر کرده‌اند، مربوط به تشکیلات عهد خسرو اول و جانشینان او است. دو اثر مرکزی عبارت بودند از چند دیوان[۱۳۵]، که کلمه پهلوی است، بمعنی اداره. در این ادارات نظم و ترتیبی کامل حکمفرما بود. اطلاع مستقیمی راجع بتعداد دیوان‌ها و حدود صلاحیت هریک از آنها در دست نداریم. همین‌قدر می‌دانیم، که پادشاه چند مهر مختلف داشت، یکی برای دفترخانه سری، دیگر برای دبیرخانه، دیگر برای محکمۀ جنائی، دیگر مخصوص توزیع نشان و اعطای منصب، و دیگر متعلق بامور مالیه[۱۳۶]، و ازاین‌رو می‌توانیم حدس بزنیم، که بهمین اندازه هم دیوان وجود داشته است. مع‌ذلک این صورت کامل نیست و عقل حکم می‌کند، که برای امور ذیل هم دیوانهایی داشته‌اند: از قبیل امور نظام، و پست، و ضراب‌خانه، و اوزان، و شاید خالصجات سلطنتی، و غیره و مشکل بنظر می‌رسد، که مهم‌ترین شعب تشکیلات کشوری، یعنی مالیه دارای چندین دیوان متمایز نبوده باشد، چنانکه بعد در عهد خلفای اموی و عباسی دارا شد[۱۳۷].

در کتاب بلاذری[۱۳۸] نکاتی راجع بطرز کار در دیوانها خاصه در شعب مالی مسطور است، مثلا مبلغ پول وصول‌شده را بصدای بلند در حضور شاه می‌خواندند، و استریوشان سالار همه‌ساله صورتی از عایدات مالیات‌های مختلف و وضع خزانه بحضور شاه عرض می‌نمود، و پادشاه آن را مهر می‌فرمود. خسرو دوم، که بوی اوراق پوستی را دوست نداشت، امر داد تا صورت‌حساب را روی کاغذی، که بزعفران و گلاب آغشته باشد، بنویسند. وقتی پادشاه فرمانی صادر می‌نمود، دبیر سلطنتی امر مزبور را در حضورش انشاء می‌کرد، و بعد برای بازرسی مستخدم دیگری آن را در دفتر روزانۀ خود ثبت می‌نمود. این دفتر روزانه را هر ماه مرتب می‌کردند، و پس از این مدت آن را به مهر شاه ممهور کرده، به گنجور می‌سپردند. اصل فرمان را به مهردار شاه می‌دادند، و او آن را مهر کرده، نزد کسی می‌فرستاد، که مأمور اجراء آن بود. این شخص فرمان را بطرز مطلوب و معمول منشیان ایران درمی‌آورد، و اصل آن را نزد دبیر می‌فرستاد، و دبیر آن را بشاه تقدیم می‌کرد و سپس با دفتر روزانه خود مطابقه می‌نمود، آنگاه اگر مضمون هر دو یکی بود، آن را در حضور شاه یا محرم‌ترین ندیمان شاه مهر می‌کرد و برای اجراء می‌فرستاد.

فرمان‌های سلطنتی و معاهدات و سایر اسناد دولتی را با مهری، که عبارت از حلقه منقش بصورت گراز (وراز) بود، مهر می‌کردند. اگر مربوط به تعهداتی به دولت دیگر بود-اعم از مستقل یا غیر مستقل-، کیسۀ کوچکی پر از نمک بآن سند می‌بستند و به نگین سلطنتی مهر می‌کردند، و این علامت غیر قابل نقض بودن پیمان محسوب می‌شد.[۱۳۹] در اطراف شاه درباریانی بودند دارای القاب و مناصب عالیه از قبیل: دربذ[۱۴۰] یا رئیس دربار،[۱۴۱] تگربذ[۱۴۲]، که منصب او شبیه[۱۴۳]دربار بود،[۱۴۴] شخص دیگری از اندیمان‌کاران سردار یا (سالار) یعنی حاجب بزرگ و رئیس تشریفات لقب داشت[۱۴۵]، و پرده‌دار را خرم‌باش می‌گفتند. بعد نوبت می‌رسید به ناظران قصر سلطنتی، و پیشخدمتان، و ساقیان (می‌بذ؟)،[۱۴۶] و «چشندگان» (پذشخور؟[۱۴۷]، و رئیس کل مطبخ (خوان‌سالار)،[۱۴۸] و عمله خلوت (سنکاپان[۱۴۹] و سنکپت[۱۵۰] اشکال ارمنی این عنوان ایرانی است)،[۱۵۱] و بازداران (شاهبان؟)،[۱۵۲] میرشکار (نخجیربذ)،[۱۵۳] و رئیس کل اصطبل (آخوربذ[۱۵۴] یا اخو سالار یا ستوربان)[۱۵۵]، و رئیس دربانان (دربان سردار)،[۱۵۶] و امثال آن. به‌طوری‌که ظاهراً در بندهشن ایرانی دیده می‌شود، مقامی نیز وجود داشته بنام کستیگبان سردار، که وظایف و حدود اختیارات آن درست معلوم نیست.[۱۵۷] جماعتی از نگاهبانان پادشاه، که پشتیگبان نام داشتند[۱۵۸]، تحت ریاست پشتیگبان سالار بودند، که در دربار صاحب مقام و اعتبار تام بود[۱۵۹]. این مستحفظین پادشاه را حراست می‌کردند و جزء جلال موکب او محسوب می‌شدند. در زمان خسروان هم عنوان هزاربذ موجود بوده است[۱۶۰] و این عنوان مثل سابق از القاب وزیر بزرگ بشمار نمی‌آمده، بلکه آن را بهمان معنی اصلی خود بکار می‌برده‌اند، که ریاست هزار نفر و ریاست مستحفظین سلطنتی باشد. یکی از رجال عالیمقام عهد شاپور اول دارای لقب شپشیرآز[۱۶۱](دارنده تیغ آخته) بوده است[۱۶۲].

در ازمنه اخیر عهد ساسانی دسته قراولان از نجبا تشکیل می‌شد[۱۶۳]. چون پادشاه بر اسب می‌نشست، مستحفظین در دو صف قرار می‌گرفتند، هر فردی زرهی و خودی و سپری و شمشیری داشت و نیزۀ بدست گرفته بود، چون شاه از مقابل او می‌گذشت، سپر خویش را پیش می‌برد و بجانب حاشیه زین شهریار دراز می‌کرد و سر را چندان فرومی‌آورد، که پیشانی او به سپر می‌رسید[۱۶۴].

چند طبقه دیگر بودند، که بسبب نفوذی، که در مزاج شاه داشتند، در دربار کسب اهمیت کرده بودند. از آن جمله ستاره‌شماران (اخترماران) را باید شمرد، که رئیس آنان اخترماران سردار لقب داشت و در ردیف دبیران[۱۶۵]و غیب‌گویان قرار می‌گرفت. این چند طبقه را ساسانیان بتقلید اشکانیان پرورش می‌دادند و با آنان مشورت می‌نمودند.

مورخان رومی گویند: «شاهپور دوم به‌وسیله غیب‌گویان با همه ارواح خبیثه و قوای جهنمی سروکار داشت و راجع بآتیه از آنها سؤالاتی می‌کرد»[۱۶۶]. یزدگرد اول همه اخترشناسان دربار را مأمور یافتن طالع فرزند جدید الولادة خود کرد[۱۶۷]. خسرو دوم برای ساختن سدی بر شط دجله همه غیب‌گویان و جادوگران و ستاره‌شناسان را، که ۳۶۰ تن بودند گرد آورد و با آنان مشورت کرد، که چه ساعتی را معین می‌کنند، و چون عاقبت کار او به نتیجه مطلوب نرسید، بسیاری از آنان را هلاک کرد[۱۶۸]. ما طبعا می‌خواهیم، که از روابط اخترشناسان و جادوگران با طبقه روحانیون اطلاعاتی بدست بیاوریم. چنانکه آگاثیاس هم این نکته را تأیید کرده،[۱۶۹] بلا شبهه خود روحانیون هم وارد فن پیشگوئی بوده و جانشین کهنه بابل شده بودند. دیگر از طبقات متنفذ، پزشگان درباری را باید شمرد، که درستبذ[۱۷۰]می‌گفتند[۱۷۱]. در زمان خسروان این طایفه اکثر از مسیحیان بودند.[۱۷۲] شعرای درباری را نیز از طبقات ممتازه باید بحساب آورد. اما خواجگان، که دارای نفوذ هم بوده‌اند، گویا هیچ‌وقت جزء طبقات نجبا بشمار نمی‌آمدند. رئیس آنها را ظاهراً مردبذ می‌گفته‌اند[۱۷۳].

محل بارعام تالارهای طاق کسری بود. در روز معین جماعت کثیری بدر بارگاه (اپدان)[۱۷۴]رو می‌نهادند و در اندک مدتی تالار بزرگ پر می‌شد. اینجا را با قالی فرش می‌کردند و دیوارها را با قالی می‌پوشاندند، و هرجا که قالی بر دیوار نبود به تصاویر معرق (موزائیک)، که بامر خسرو اول ساخته شده بود آراسته. ظاهراً این صورتها را صنعتگران و استادان یونانی، که یوستی نیانوس قیصر روم بدرگاه خسرو فرستاده بود، می‌ساختند.[۱۷۵] از جمله این نقش‌ها تصاویری بود، که محاصره انطاکیه و محارباتی را، که در حوالی این شهر واقع شده بود، نشان می‌داد. تصویر خسرو را نیز، در حالی که از برابر سپاه ایران و بیزانس می‌گذشت، سوار بر اسب زرد رنگ، و ملبس به جامه سبز، رسم کرده بودند[۱۷۶]. تخت سلطنتی را در آخر تالار می‌نهادند و در پشت پرده آن را پنهان می‌کردند. صاحبان درجات عالیه و اعیان و بزرگان به فاصله‌های مقرر از پرده می‌ایستادند[۱۷۷]. بی‌شبهه حاجبی در آنجا نصب کرده بودند، که مقام بزرگان را از قرارگاه جماعت جدا کند. ناگاه پرده به کنار می‌رفت و شاهنشاه بر روی تخت ظاهر می‌شد، که بر بالشی زربفت تکیه داده و جامه زرتار پوشیده بود. تاج که مرصع بزر و سیم و مروارید و یاقوت و زمرد بود، به‌وسیله زنجیری از طلا بسقف آویخته بود. این زنجیر چنان نازک بود، که از دور دیده نمی‌شد. چون از مسافتی شخص نگاه می‌کرد، می‌پنداشت که واقعا تاج بر سر شاه قرار دارد، در صورتی که این کلاه چنان سنگین بود، که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشت؛ وزن آن را ۵/۹۱ کیلو تخمین زده‌اند. در سقف تالار ۱۵۰ روزنه بقطر دوازده تا پانزده سانتی‌متر تعبیه کرده بودند، که نوری لطیف از آنها بدرون می‌تافت و در این روشنایی اسرارآمیز منظره آن همه شکوه و جلال و تجمل، اشخاصی را، که برای دفعه اول به اینجا قدم نهاده بودند، چنان مبهوت می‌کرد، که بی‌اختیار به زانو درمی‌آمدند. چون پادشاه پس از بار از تخت برمی‌خاست می‌رفت، تاج همچنان آویخته می‌ماند و آن را با جامه زربفت مستور می‌کردند، که از غبار محفوظ بماند. بلعمی گوید، که این رسم را خسرو اول معمول کرد، و در زمان او و اخلافش برقرار ماند.[۱۷۸] حلقه که زنجیر تاج را بسقف می‌بست، تا سال ۱۸۱۲ برجای بود،[۱۷۹] و در آن‌وقت آن را برداشتند.

جمال و جلال شاهنشاه شکوه و عظمتی عالی داشت. ژان کریز وستوم[۱۸۰]در وصف یکی از پادشاهان ایران در قرن چهارم میلادی از روی بی‌احترامی گوید: «ریشی زرنگار دارد و خود را شبیه موجودی عجیب ساخته است»[۱۸۱]. تئوفیلاکتوس وصف هرمزد چهارم جانشین انوشیروان را، که با جامه‌های گرانبها بر تخت نشست، چنین آورده است: تاج زرین مرصع بجواهر بر سر داشت، پرتو زبرجدهای آن، که از مروارید غلطان محصور بود، چشم را خیره می‌کرد، و گوهرهایی، که بر موی او قرار داشت، نور مواج خود را با شعاع حیرت‌بخش زمردها چنان آمیخته بود، که چشم بیننده از فرط حیرت و شگفتی تقریبا از دیدار عاجز می‌ماند. شاهنشاه شلواری زربفت پوشیده بود، که آن را با دست گلابتون‌دوزی کرده بودند و بهایی گزاف داشت، بطور کلی جامه او، تا حدی که شکوه سلطنت و میل خودنمایی اقتضا می‌کرد، دارای بهاء و جلال بود»[۱۸۲]. این وصفی، که از جلوس هرمزد کرده‌اند، ممکن است بزمان خسرو اول نیز راجع شود. حمزه از روی کتابی که مشتمل بر تصاویر شاهنشاهان ساسانی بوده[۱۸۳]، انوشیروان را چنین وصف کرده است[۱۸۴]: «قبائی سفید زربفت (یا منقوش) بالوان گوناگون در بر، و شلواری آسمانی رنگ در پای دارد؛ و بر تخت نشسته، به شمشیر خویش تکیه داده است».

تصویر انوشیروان بهمین وضع در میان ظرفی بسیار زیبا، که به کتابخانه ملی پاریس تعلق دارد، نقر شده است. این نقش در میان دائرۀ از قطعات بلور طبیعی قرار دارد. پیرامون آن دایره را سه ردیف گلهای میناکاری یکی سرخ و یکی سفید فروگرفته و همه را بر طلا نصب نموده‌اند (شکل ۴۰). پادشاه از روبرو نمایان است، که دو دست را بر روی شمشیر نهاده و بر تختی نشسته است، که اسبان بالدار حامل

شکل ۴۰-تصویر خسرو در جام

(زاره، صنایع ایران قدیم).

آن هستند[۱۸۵]. نقش دیگری، که در کوه شاپور فارس[۱۸۶]کنده شده، محتملا از خسرو اول است. این نقش، که بطرز نسبتا خشنی حجاری شده، مشتمل بر اشکالی است، که بر دو صف قرار داده‌اند. در صف بالا پادشاه در میان نشسته و وضع او شبیه به وضعی است، که در ظرف سابق الذکر گفتیم، با این تفاوت، که فقط دست چپ او بر خنجری قرار دارد، و دست راست او بر عصا یا نیزۀ واقع شده است. در سمت چپ (بیننده) بزرگان مملکت بوضع معمول قدیم ایستاده‌اند، یعنی دست راست را تا برابر رخسار افراشته‌اند. در جانب راست اسرا را بحضور شاه می‌آورند، و در ردیف فرو دین سمت چپ، سلحشوران ایرانی دیده می‌شوند، که اسبی را از میدان جنگ پیش آورده‌اند، و در جانب راست مردی پیداست، که سر بریدۀ در دست دارد. نزدیک شخصی، که بر پیل سوار است، چند تن اسیر دیده می‌شود، اشخاصی هم ظروف و غنایم دیگری را پیش می‌برند.[۱۸۷]

خسرو به‌طوری‌که از سکه‌هایش پیداست، بنا بر رسم زمان دارای سبلت

شکل ۴۱-سکه خسرو اول

(موزه ملی کپنهاک)

و ریش نوک‌داری است، و گردن‌بندی از مروارید بسته است. بر فراز تاج بالدار او گویی است، که در هلالی قرار دارد (شکل ۴۱).

کسی که بحضور شاهنشاه می‌رسید، بایستی مطابق رسم قدیم نماز ببرد. طبری حکایت می‌کند، که چگونه یوانویه[۱۸۸]، که یکی از اشراف بزرگ بود، روزی نامه بحضور وهرام پنجم برد، و چنان از شکوه و جلال او خیره شد، که سجده کردن را فراموش نمود، لکن شاه علت حیرت او را دریافته، چشم پوشید[۱۸۹]. قاعدتا پشتیگبان سالار یا یکی دیگر از افسران ارشد، که نگاهبان درگاه بودند، بشاه خبر می‌دادند، که فلان تقاضای شرفیابی دارد. بعد از رخصت، آن مرد وارد می‌شد و دستار سفید و پاکی از آستین بیرون کشیده پیش دهان می‌گرفت. این دستمال را پذام (بلغت اوستایی پی‌تی‌دان[۱۹۰]) می‌گفتند و در مقابل اشیاء و عناصر مقدسه و غیره بدهان می‌گرفتند، تا نفس موجب پلیدی آن شیء یا عنصر (در این مورد فرشاهی) نشود. باری پس از این اقدام، آن شخص نزدیک می‌شد، و در برابر شاه به خاک می‌افتاد و در آن حالت می‌ماند، تا شاه او را اجازه برخاستن دهد، پس «با کمال احترام با دست سلام می‌داد»[۱۹۱]. چون شاه اجازه سخن گفتن عطا می‌کرد، آن شخص یک جمله معمولی ادا می‌نمود، که دعای سعادت پادشاه بود و معهودترین این کلامها «انوشگ بویذ»[۱۹۲]بود یعنی «جاویدان باشید» یا «اوکامک‌رسی» «بکام برسی[۱۹۳]. پادشاهان ساسانی را بلقب شماخ بغان[۱۹۴](شما وجود الهی) یا (مقام الوهیت شما)[۱۹۵]خطاب می‌کردند. پادشاه مردان پهلم[۱۹۶](یعنی اولین انسان) بود[۱۹۷]. در موقع خطاب نام او را بزبان نمی‌آوردند. در کتاب التاج جاحظ[۱۹۸]آمده است، که هرگز رعایا نام و لقب شاه را نبایستی بزبان بیاورند. نه در اشعار، و نه مذاکرات رسمی، و نه هنگام ستایش. همچنین ممنوع بود، که چون شاه عطسه می‌کرد، کسی دعای عافیت بخواند، یا چون شاه دعایی بخواند کسی «آمین» بگوید: «پادشاه پرهیزکار از جمله مختصات و وظائفش این بود، که برای رعایای متقی خود دعا کند، زیرا که دعای پادشاه مستجاب‌ترین دعاها است[۱۹۹]. بعلاوه امتیاز پادشاه از آحاد رعیت بطرق دیگر هم معین گشته بود، روزی، که پادشاه حجامت یا قصد فصد می‌کرد یا دوایی می‌خورد، منادی این خبر را به عامه می‌رسانید. در این روز درباریان و سکنۀ پایتخت از اقدام به نظایر آن عمل ممنوع بودند، زیرا که بزعم آنان در این صورت تأثیر آن دوا در مزاج شاه کاسته می‌شد[۲۰۰].

راجع بمراسم سخت و آداب دقیقی، که در دربار حکمفرما بود، اطلاعات جامعی از کتاب التاج جاحظ بدست توان آورد. ظاهراً مؤلف آنها را از گاهنامگ یا آیین‌نامگ اخذ و اقتباس نموده است.[۲۰۱]جاحظ نخست بذکر طبقات سه‌گانه درباریان می‌پردازد، که گویند از تأسیسات اردشیر اول است، طبقه اول اسواران[۲۰۲]و شاهزادگان بودند، که به فاصله ده ذراع از پرده‌ای قرار می‌گرفتند، که حد فاصل میان شاه و حاضران بود، در فاصله ده ذراع از آن طبقه ندماء و محارم پادشاه و استادان موسیقی و اغانی می‌ایستادند، طبقه سوم، که اصحاب طرب و مقلدان و بازیگران بودند، در فاصله دوم قرار می‌گرفتند. حتی در این طبقه هم اشخاص پست‌نژاد راه نمی‌دادند، اگرچه اولاد بافندگان ماهر و جراحان زبردست باشد، و مردمان ناقص‌الخلقه و مریض را هم در زمره حاضران نمی‌پذیرفتند[۲۰۳]. جاحظ گوید[۲۰۴]اردشیر استادان موسیقی و اغانی را در برابر طبقه اول، که اساوره (اسواران) و شاهزادگان هستند، قرار می‌داد و موسیقی‌نوازان دیگر را در ردیف دسته دوم از ندیمان درباری جای می‌فرمود و در قبال طبقه سوم نوازندگان نای و سنج و سایر آلات (ذات الاوتار) را قرار می‌داد. موسیقی‌نوازان هر درجه‌ای با خوانندگان هم درجۀ خود می‌نواختند، و اگر گاهی شاه در حالت مستی به یکی از نای‌زنان فرمان می‌داد، که با خوانندۀ پست‌تر از خود هم آهنگی کند-و این به ندرت اتفاق می‌افتاد-آن نای‌زن از امتثال امر پادشاه سرپیچی می‌کرد، و علت امتناع خود را اظهار می‌داشت. در این موقع اتفاق می‌افتاد، که پیشخدمتان آن نای‌زن را با بادبزن و مگس‌پرانها می‌زدند، ولی او به خود تسلی می‌داد که، «اگر این ضربات را بموجب ارادۀ پادشاه متحمل می‌شوم، چون از قید مستی رهایی یابد، از اینکه حقوق رتبۀ خود را حفظ کرده‌ام، خوشوقت و شاد خواهد شد». باری دو غلام هوشیار، که در مجلس پادشاه حضور داشتند، موظف بودند، که تمام آنچه پادشاه در هنگام مستی می‌فرمود، عینا یادداشت کنند، بدین طریق که یکی می‌گفت و دیگری حرف بحرف می‌نوشت. پس آنگاه بامدادان این شخص در مقابل پادشاه فرامینی را، که در حال مستی صادر کرده بود، می‌خواند، و آن‌وقت شاه نای‌زن مذکور را احضار می‌فرمود و او را خلعت می‌بخشید و بر او آفرین می‌خواند، چه از اطاعت یک امر غیر منصفانه امتناع کرده بود، و پادشاه از برای خود مجازاتی تعیین می‌کرد، که آن روز را جز نان جو و پنیر چیزی نخورد. جاحظ ضمنا گوید، که وهرام گور تغییراتی در تشکیلات اردشیر پدید آورد، که چندان حسن تأثیر نکرد. این پادشاه اگر مقام اشراف و شاهزادگان و هیربذان را کماکان ثابت نمود، «لیکن دو طبقۀ ندماء و خوانندگان را مساوی کرد و بازیگران را، اگرچه طبقه ادنی بودند، بطبقه اولی ارتقاء بخشید، و کسانی را که بر خلاف اراده او رفتار کرده بودند، تنزل داد، و بدین‌طریق سیرت اردشیر را فاسد کرد، خاصه در آنچه راجع است به مغنیان و بازیگران و اصحاب طرب»[۲۰۵]. این وضع جدید تا زمان خسرو اول دوام یافت، و این پادشاه ترتیب طبقات را به آنچه قبل از وهرام پنجم بود، بازگردانید.

چنانکه در بالا ذکر شد. در مجالسی، که در کاخ سلطنتی تشکیل می‌یافت، پرده‌ای پادشاه را از حضار جدا می‌کرد. بین مسند شاهی و پردۀ مذکور ده ذراع بود و بین پرده و مقام اعضاء طبقه اول نیز ده ذراع فاصله بود، به‌طوری‌که پادشاه از ردیف اول حاضران بیست ذراع دور بود.

جاحظ[۲۰۶]و مسعودی[۲۰۷]در باب توصیف این مجالس و حتی گاهی عباراتشان هم یکی است: محافظت پرده همواره بعهده پسر یکی از اسواران[۲۰۸]بود، که بلقب خرم‌باش نامیده می‌شد. وقتی که پادشاه ندیمان و درباریان را بحضور می‌پذیرفت، خرم‌باش شخصی را فرمان می‌داد، که بر بالای کاخ رود و بصدای بلند به‌طوری‌که جمیع حضار بشنوند، بانگ زند «ای زبان مواظب سر خود باش، زیرا امروز در حضور شاهنشاه قرار گرفته‌ای!. آنگاه هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد، که سکوت را در هم شکند. یا کوچک‌ترین حرکتی بکند، تا پرده به کنار می‌رفت و خرم‌باش به یکی فرمان می‌داد، که فلان سرود را بخواند و بدیگری، که بفلان آهنگ موسیقی را بنوازد[۲۰۹].

جاحظ[۲۱۰]رسم دیگری را، که در روز بار معمول بود، به پادشاهی موسوم به اردوان احمر[۲۱۱]نسبت می‌دهد. اگر کسی از حضار استدعایی از شخص پادشاه داشت، باید آن را بر رقعه می‌نوشت و قبل از نقل[۲۱۲]بشاه تقدیم می‌نمود، تا شاه پیش از اینکه مست شود آن را بخواند و بفهمد؛ و قدغن شده بود، که هرکس جز در این موقع حاجتی بخواهد، او را گردن بزنند. وهرام گور این ترتیب را نیز تغییر داد، و فرمود، که مستدعیان در موقع مستی شاه عرایض خود را تسلیم خرم‌باش کنند. آن‌وقت خرم‌باش آنها را بحضور شاه می‌برد، و شاه بدون اینکه نگاهی کند، همه را دسته‌دسته پرتاب می‌کرد، و امر می‌داد که تمام تقاضاها را اجابت کند. لکن این سخای بی‌اندازه پس از سلطنت وهرام متروک شد، و از آن ببعد تقاضاهایی را، که بسیار از حد اعتدال بیرون بود، نمی‌پذیرفتند.

چون پادشاه عزم سفر داشت اسواران و بزرگان، که معمولا ملتزم رکاب بودند، مرکب خود را برای معاینه نزد متخصصین دواب سلطنتی می‌بردند، زیرا اسب کسی، که افتخار ملازمت شاه را داشت، بایستی خوب باشد، نه تنبل باشد، نه تند، نه سر سم بزند، نه سرکشی کند، و نه مایل باشد بمرکب شاه نزدیک شود. و نیز نمی‌بایست در راه سرگین بریزد و ادرار کند، و باین جهت مقرر بود، که اسب را شب قبل خوراک ندهند[۲۱۳]. بنابراین ملازمت پادشاه در سفر امری شاق و افتخاری دشوار بود، که چندان مطبوع طبع بزرگان واقع نمی‌شد. بهمین مناسبت پادشاهان ایران ملتزمین رکاب خود را زود تغییر می‌دادند[۲۱۴].

وقتی که شاه از مجلس غایب بود، جاسوسان مخصوصی مراقب کلام و رفتار و سکنات و آداب حاضران، حتی مواظب نفس کشیدن آنها، بودند. پس هرکس این احوال او در غیاب شاه غیر از حضور او می‌بود، وی را «مرد دورو» می‌گفتند، و چنین کسی را شاه شخصی ظاهرساز و مزور می‌شناخت[۲۱۵].

اقدامات مخصوصی برای حفظ شاه از سوء قصد بعمل می‌آمد. هیچ‌کس محل خواب شاه را نمی‌دانست. حکایت کنند که برای اردشیر اول و خسرو اول و خسرو دوم و بسیاری از پادشاهان ساسانی چهل بستر در نقاط مختلف تهیه می‌کردند، و گاهی پادشاه در هیچ‌کدام آنها نمی‌خوابید، بلکه شب را در اطاقی محقر بسر می‌برد، و بجای نازبالش سر را بر بازوی خود قرار می‌داد[۲۱۶].

هیچ‌کس حق نداشت داخل اطاق مخصوص شاه شود. حتی پسرش نیز بدون اجازه حق ورود نداشت. جاحظ در این خصوص حکایت عجیبی نقل می‌کند[۲۱۷]. روزی یزدگرد اول پسرش وهرام[۲۱۸]را، که آن‌وقت سیزده‌ساله بود[۲۱۹]، در محلی دید، که حق رفتن نداشت. از او پرسید، که آیا حاجب او را در حین ورود باین محل دیده است یا نه؟ وهرام گفت بلی. پس شاه به او گفت: «برو سی تازیانه به او بزن و او را بیرون کن و آزاد مرد را مأمور حفظ پرده نما». بهرام چنین کرد. کمی بعد مراجعت نمود و خواست داخل شود، اما آزادمرد مشتی محکم به سینۀ او نواخت و گفت: «اگر دفعۀ دیگر تو را در این محل ببینم، ترا شصت تازیانه خواهم زد. سی ضربۀ دیگر، برای اینکه نخواهی همان ظلم را نسبت بمن مرتکب شوی». چون شاه از این کلام آزادمرد آگاه شد، او را خلعت و انعام داد.

شاه بایستی خود را نسبت به رعیت سخی و گشاده‌دست جلوه می‌داد، خصوصا نسبت به کسانی که به او نزدیک بودند. سخاوت پادشاه بر جلوۀ سلطنت می‌افزود و نام او را در تاریخ بلند می‌کرد. نظام الملک حکایت کند، که عادت بر این جاری بود، که هر وقت پادشاه از کلامی یا عملی شاد می‌شد، و با گفتن لفظ زه اظهار رضایت می‌کرد،[۲۲۰] خزانه‌دار بایستی ۱۰۰۰ درهم بآن شخص بدهد. در کارنامگ[۲۲۱] مذکور است، که موبد بزرگ مژده بشاه آورد، و شاه در پاداش دهان او را پر از یاقوت سرخ و مروارید شاهوار و گوهر نمود، و این طریقه عجیب معمولا پاداش خدماتی بود، که بشاه می‌شد، و نظایر آن در عهد اسلامی نیز دیده شده است.[۲۲۲]

شاه به درباریان و ندماء خود بر حسب مخارج هریک وظیفه عطا می‌فرمود. اگر یکی از درباریان مالک زمینی بود، عایدات این زمین را جزء وظیفه او حساب می‌کردند، لکن علاوه بر آن بر حسب تخمین شاه ده هزار درهم مثلا ماهیانه به او می‌دادند، تا بمصرف لوازم مقام و منصب خود برساند، و درمانده نشود، و محتاج به استدعای وجهی از خزانه پادشاه نگردد[۲۲۳].

چون شاه[۲۲۴]به خانه یکی از وزراء خود یا یکی از اشراف بزرگ بدیدن می‌رفت، ایرانیان[۲۲۵]تاریخ نامه خود را از آن روز می‌نوشتند. ملک آن کسی که شاه به خانه او نزول اجلال می‌فرمود، تا زمان معینی از اداء مالیات معاف می‌شد، و بر اسبها و سایر مراکب او داغ امتیازی می‌زدند. یک کارمند عالی‌مقام پلیس هر روز با سیصد سوار و سیصد پیاده جلو در خانه او تا غروب آفتاب می‌ماند، وقتی که صاحبخانه سوار می‌شد، افراد پیاده در پیشاپیش و سواران در دنبال او روان می‌شدند. در موقع نزول اجلال پادشاه، صاحبخانه هدایایی به او تقدیم می‌نمود، و شاه هنگام بازگشت اسبی راهوار با زین زرنگار، که آن میزبان تقدیم نموده بود، با خود می‌برد. نزول موکب شاهی موجب امتیاز دائم صاحبخانه می‌شد: هیچ‌یک از اقوام نزدیک او را باتهام جرم نمی‌توانستند حبس کنند، و بندگانش را بی‌رضای او نمی‌توانستند محکوم نمایند. هدایایی که در اعیاد نوروز و مهرگان تقدیم می‌نمود، پیش از هدیه دیگران بحضور شاه می‌رسید. در ایام بار و تشریف حضور نخست او وارد می‌شد و در طرف راست شاه قرار می‌گرفت و در موقعی که سواره همراه شاه بود در جانب راست او میراند.

در دو عید بزرگ سال، نوروز و مهرگان[۲۲۶]، بزرگان هدایایی تقدیم شاه می‌کردند. هرکس آن چیزی را، که خودش بیشتر دوست می‌داشت، هدیه می‌کرد، از قبیل عنبر، و مشک، و جامه، و غیره. جنگیان، و سواران معمولا اسبی، یا شمشیری، یا نیزۀ تقدیم می‌کردند. اغنیا طلا و نقره پیشکش می‌بردند، و حکام (علاوه بر خراجهای وصول‌شده) یک قسمت از اضافۀ عایدات ولایات خود را تقدیم می‌نمودند. شعراء و خطباء اشعار و خطبه‌های خود را بمناسبت موقع عرضه می‌کردند، و ندیمان نخستین گیاه‌های سال را تقدیم می‌نمودند. اگر یکی از زنان شاه کنیزی زیبا با زینت و زیور پیشکش می‌نمود، می‌توانست بر سایر زنان حرم مباهات کند. از طرف دیگر پادشاه در عوض پیشکشهای نوروز و مهرگان هدایای ذی‌قیمتی عطا می‌فرمود. هر هدیه‌ای که تقدیم پادشاه می‌کردند. با اسم اهداءکننده در دفتر محاسبات دربار قید می‌شد، و اگر اهداءکننده، در موقعی که مخارج فوق‌العاده‌ای در پیش داشت، به کمک نقدی محتاج می‌شد، بموجب دفتر محاسبات، ارزش هدایای او را برآورد می‌کردند و دو برابر آن را به او می‌دادند. لکن اگر هدیه صوری و بدون ارزش مادی تقدیم کرده بود، بطرز دیگر رفتار می‌کردند: مثلا اگر کسی ترنجی هدیه آورده بود، در عوض پوست ترنجی را پر از مسکوک طلا به او می‌دادند. به هرحال هدیه‌کننده نه فقط حق داشت، بلکه موظف بود، در صورت احتیاج از دربار کمک بطلبد. خودداری از تقاضای مساعدت به منزلۀ اظهار عدم اعتماد بشاه محسوب می‌شد، و ممکن بود شش ماه وظیفه او را قطع کنند، و به یکی از دشمنانش بدهند. چند نفر از پادشاهان، مانند اردشیر اول، و بهرام پنجم، و خسرو اول، در عید نوروز و مهرگان خزائن خود را بین رعایا، بر حسب درجات آنها، تقسیم کردند. در نوروز، که عید بهاری بود، شاه جامه‌های زمستانی خود را به درباریان می‌بخشید، و در عید مهرگان، چون زمستان نزدیک بود، البسۀ تابستانیش را تقسیم می‌نمود[۲۲۷].

رسم بخشیدن خلعت یکی از رسوم افتخارآور قدیم است. خلفاء اسلامی آن رسم را گرفتند، و از عادات ملوک زمان شد ابن خلدون گوید در خلعتهای شاهانه عادتا تمثال همایونی را نقش می‌کردند، یا تصاویری می‌بافتند، که علائم سلطنتی را در برداشت. شاهپور دوم مانوئل[۲۲۸]. سردار ارمنی را به جامه شاهانه، و خلعتی از خز و سنجاب مفتخر فرموده، و ویرا زیوری از طلا و نقره داد، که بر کلاه خود نصب کند، و دستاری که بر پیشانی ببندد، و زیورهای سینه‌پوش شبیه آنچه پادشاهان می‌بندند، و خیمه ارغوانی با یک علم، قالیهای بزرگ آسمانی رنگ به او بخشید، که بر مدخل خیمه خود بیاویزد و ظروف زرین، که بر خوان خوبش بگذارد[۲۲۹]. دستار (یعنی دیهیم) زربافت و مزین بمروارید بنا بر روایت پروکوپیوس[۲۳۰]پس از مقام سلطنت بزرگترین نشانه افتخار بود. و نیز گوید هیچ‌کس حق نداشت انگشتری طلا، و کمربند، و حلقه، و غیره بر خویش نصب کند، مگر اینکه از شاه آنها را گرفته باشد. اگر مردی نسبت به دولت یا پادشاه خدمتی کرده بود، که استحقاق تذکار داشت، نام او را در کتیبه‌های ابنیه سلطنتی ذکر می‌کردند.[۲۳۱]

دیگر از علائم امتیاز لقب یا نام افتخاری بود. از زمان هخامنشیان مرسوم بود، که خدمات شایان را با اعطای لقب پاداش می‌دادند: هرودوت گوید،[۲۳۲] اشخاصی که خدمتگزاریشان قابل توجه ملک و پادشاه بود، علاوه بر اراضی وسیع به آنها لقب «نیکوکار»[۲۳۳] می‌دادند. در عهد ساسانیان القاب بسیار گوناگون متداول بود. مثل مهشت[۲۳۴] («بزرگترین» یعنی بزرگترین خدمتگزار دولت)،[۲۳۵] وهریز،[۲۳۶] و هزارفت[۲۳۷] (هزاربد،[۲۳۸] «صاحب هزار شگفتی؟»).[۲۳۹] مهرنرسی لقب هزاربندگ («صاحب هزار بنده»)[۲۴۰] داشت. بعضی سرداران را گاهی بلقب هزار مرد[۲۴۱] مفتخر می‌ساختند. از جمله القاب مخصوص کلماتی بود، که با نام شاه ترکیب یافته باشد، و این لقب را به اشخاصی می‌دادند، که نسبت بشاه فداکاری کرده بودند. القابی، که با کلمه تهم[۲۴۲] (یعنی قوی) ترکیب یافته بود، رواج بسیار داشت از قبیل: تهم یزدگرد، تهم شاهپور تهم خسرو[۲۴۳]، تهم هرمزد[۲۴۴]. القاب مشابه دیگر نیز بسیار است، از قبیل: خسروشنوم[۲۴۵] («شادی خسرو»)[۲۴۶]، ژاییذان خسرو[۲۴۷](«جاویدان خسرو»)،[۲۴۸] گمندشاهپور،[۲۴۹] فن شاهپور،[۲۵۰] رام‌اوزوذ یزدگرد[۲۵۱] («افزون‌کننده شادی یزدگرد»)[۲۵۲]، نخو هرمزد[۲۵۳]، هرمزدوراز، و راز پیروز، شاهپور و رازیا، و راز شاهپور[۲۵۴]، و غیره: اما راجع به کلمه کرتیر[۲۵۵]، که قرائت صحیح و معنای آن هنوز معلوم نیست، نمی‌توانم قطع کنم، که آیا چنانکه هرتسفلد[۲۵۶]عقیده دارد، لقبی محسوب می‌شده، یا نام صاحب‌منصب عالی‌رتبه‌ای بوده است. یکی از القاب روحانیون همگ‌دین («دانندۀ همه احکام دین»)[۲۵۷]بود. اشتاین[۲۵۸]بر آنست، که لقب دراندرزبذ (بمعنی «مشاور» یا «مدیر دربار») در عهد یزدگرد دوم عنوان وزرگ‌فرمذار بوده است. در این صورت می‌توان گفت، که کلمه دراندرزبذ لقبی بوده، بسیار شبیه «مشاور الدولة» یا «نظام الدولة» در قرن جدید[۲۵۹].

القاب و عطایای افتخاری و مناصب درباری یا دولتی، رائج‌ترین وسیله پاداش لیاقت بود، و گاهی نیز برای تطمیع بکار می‌رفت، مثلا اگر می‌خواستند ایرانیانی را، که به دیانت عیسی گرویده‌اند[۲۶۰]، بدین زردشتی بازگردانند، بدان وسائل دست می‌زدند. اگر شاه به کسی تاجی عطا می‌فرمود، دارنده آن عطیه حق داشت بر سر خوان شاه مقام گیرد و در مجلس مشاورۀ او حضور پیدا کند[۲۶۱]. کواذ اول تاجی از زر مرواریدنشان، که به نشانه افتخار[۲۶۲]بمهران عطا کرده بود، از او پس گرفت. هرمزد چهارم به نعمان پادشاه عرب دیهیمی بخشید، که ۶۰٫۰۰۰ درهم ارزش داشت[۲۶۳]. رتشتین گوید[۲۶۴]، این بخشش از عطایای معمولی بالاتر بود، و ظاهراً چیزی مثل نشانهای عهد ما بوده است.

مؤلف فارسنامه خبر ذیل را نقل کرده،[۲۶۵] که مأخذ آن محتملا آیین‌نامگ بوده است، گوید: «در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود و از دست چپ و پس همچنین کرسی‌های زر نهاده بود و از این سه کرسی یکی جای ملک چین بودی و دیگری جای ملک روم بودی و سه دیگری جای ملک خزر بودی کی چون به بارگاه او آمدندی برین کرسی‌ها نشستندی و همه‌ساله این سه کرسی نهاده بودی برنداشتندی و جز این سه کس دیگر بران نیارستی نشستن و در پیش تخت کرسی زر بودی کی بزرجمهر[۲۶۶]بر آن نشستی و فروتر از آن کرسی موبد موبدان بودی و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان و جای هریک بترتیب معین بودی کی هیچ‌کس منازعت دیگری نتوانستی کرد و چون کسری بر یکی خشم گرفتی کرسی او از آن ایوان برداشتندی».

وقتی که نائره جنگ اشتعال می‌گرفت، مهمانیهای بزرگ سلطنتی متروک می‌شد، و پادشاه غیر از موبدان موبد، و ایران دبیربد، و رئیس اسواران کسی را بر خوان خود نمی‌پذیرفت. آنگاه بر سر سفره چیزی جز نان، و نمک، و سرکه و سبزی نمی‌نهادند. پس غذایی بنام بزم‌آورد می‌آوردند[۲۶۷]، بعد از آنکه شاه قدری از آن می‌خورد، سفره را برمی‌چیدند، و شاه مجددا بکار می‌پرداخت. اما وقتی که جنگ به خوشی خاتمه می‌یافت، رسم ضیافتها مجددا برقرار می‌گردید، درباریان دوباره جمع می‌شدند. موبد بزرگ نطقی ایراد می‌کرد، و وزراء پس از او هریک سخنی می‌گفتند، سپس افسران عالی‌رتبه در قسمت علیای تالار در حضور شاه غذا صرف می‌کردند، و در قسمت سفلی تالار، عوام خوراک می‌خوردند، و مراقبت آنها با رئیس پلیس بود.[۲۶۸] بر خوان زمزمه می‌کردند. در آن اثناء کسی حق سخن گفتن نداشت، و اگر کسی چیزی می‌خواست، به اشاره طلب می‌کرد[۲۶۹]. در پایان غذا، خوانندگان و بازیگران احضار می‌شدند.[۲۷۰]

اگر کسی خبر می‌یافت، که شاه بر او خشم گرفته است، نه حق فرار داشت، نه بست نشستن در مکانهای مقدس[۲۷۱]، بلکه بایستی بر سه‌پایه آهنینی، که در مقابل قصر بود، بنشیند، تا شاه در حق او حکمی صادر کند، در ظرف این مدت کسی جرأت نداشت او را حمایت کند[۲۷۲]. حکم اعدام را در میدان وسیعی در وسط قصر اجراء می‌کردند. در آنجا سر و دست و پای مقصرین، یا کسانی که مستوجب غضب شاه بودند، می‌بریدند[۲۷۳].

شأن پادشاه نبود، که به خطای بی‌اهمیت توجه کند. جاحظ[۲۷۴]در این باب دو نمونه بدست می‌دهد، که یا دروغ، جالب توجه است. روزی وهرام گور در شکارگاه بقضاء حاجتی از اسب به زیر آمد، و لگام اسب را بدست چوپانی داد. چوپان چون قطعات طلای عنان اسب را دید، در وقتی که شاه را غافل می‌پنداشت، کارد برآورد و بعضی از آن را برید، شاه می‌دید، ولی محض اینکه چوپان شرمگین نشود، مجددا سر به زیر افکند، چون دریافت، که چوپان بقدر حاجت برگرفته است، پیش آمد، و چنانکه گویی گرد و غبار به چشمانش رفته و چیزی نمی‌بیند، چشمان خود وامالیدن گرفت، و بر اسب نشست، و چوپان را بدرود گفت. و نیز از اغماض انوشروان حکایت کند، که روزی در جشن نوروز یا مهرگان، خوانی عظیم گسترده بود، یکی از میهمانان جامی زرین برداشت، خسرو دید، ولی روی برگردانید. شرابدار، متوجه فقدان جام شده، فریاد برداشت که کسی از تالار بیرون نشود، تا همه را جستجو کنیم، اما خسرو فرمود مانع مشوید: «آن‌کس که جام برده بازنخواهدداد، و آن‌کس که دیده است، بازنخواهدگفت.»

در اعمال شهداء عبارتی هست، که ما را از طرز ورود نجیب‌زادگان بخدمات درباری مطلع می‌کند: مهران‌گشنسپ یکی از نجبای جوان بود، که در ادبیات ایران و اصول نظری و عملی دین زردشت دست داشت، و بهمین سبب مورد توجه هرمزد چهارم واقع شد. شاه فرمود تا بعضی متون کتب مقدسه را از بر بخواند، و چون مهارت او را در این باب مشاهده کرد، او را مبلغی درهم داد، و فرمود روزی توانگر خواهی شد. خانواده آن جوان از اعیان و نجبای بزرگ بودند[۲۷۵]، و خود او نیز قدی رسا و هوشی سرشار داشت. او را پیشخدمت سفرۀ شاه کردند، و به مرتبت موسوم به فرخشاد (؟) یا پذشخور (بمعنی «پیش‌خور») رسید[۲۷۶].

در دربار شاه همواره سفرای اقوام بیگانه و دور دست مقیم بودند[۲۷۷]. نسبت به سفرای مزبور نهایت احترام مرعی می‌شد. وقتی سفیری می‌رسید، فورا سرحددار شاه را مطلع می‌کرد، و حکام ولایاتی، که در مسیر او بودند، مواظبت می‌کردند، که مکانی مناسب مقام برای پذیرایی او آماده باشد. وقتی که حاکم از مقصود مسافرت سفیر اطلاع حاصل می‌کرد[۲۷۸]، مطلب را بعرض شاه می‌رسانید، و شاه هیئتی باستقبال او می‌فرستاد، که بقصر سلطنتی هدایتش کنند. آنگاه پادشاه او را به بارگاه و مجلس رسمی می‌پذیرفت، و در حالی که بر تخت جلوس کرده و صاحبان مناصب مملکت در اطراف او ایستاده بودند، از نام و حوادث مسافرت و پیغام و وضع کشور و لشکر و احوال سلطان او سؤالاتی می‌نمود. سپس شاه با جلال و شکوهی، که لایق مقام آن سفیر بود، او را به کاخ سلطنتی می‌برد، و بر خوان خود می‌نشاند، و او را بازمیفرستاد، و خلعتی از خاصه خویش می‌داد[۲۷۹].

باید دانست، که ورود به دربار برای بیگانگان مجاز نبود. حتی نمی‌توانستند مستقیما از آسان‌ترین راه بجانب پایتخت رهسپار شوند، بلکه بایستی در یکی از پنج شهر ذیل توقف کنند: کسانی که از سوریه می‌آمدند در هیت[۲۸۰]می‌ماند، اشخاصی که از حجاز می‌آمدند در العدیب[۲۸۱]، مردمی که از پارس می‌آمدند در صریفین، مسافرینی که از کشور ترکان می‌رسیدند در حلوان، و کسانی که از کشور خزران و الانیان وارد می‌شدند، در باب و الابواب (دربند) از هر کدام از این شهرها گزارشی راجع بآن واردین بحضور شاه فرستاده می‌شد، و فقط وقتی مسافرین می‌توانستند سفر خود را ادامه دهند، که شاه دربارۀ آنان تصمیمی گرفته باشد[۲۸۲].

و اما راجع به سیاست و دیپلماسی ایران، پادشاه در انتخاب سفراء خود احتیاطهای مخصوصی مرعی می‌داشت. فقط وقتی کسی از درباریان را مأموریت سیاسی می‌دادند، که چند بار از امتحان نیکو بیرون آمده باشد. نخست شاه او را مأمور می‌نمود، که مراسلاتی بیک نفر از اهالی پایتخت برساند و در عین حال یک نفر جاسوس را مأمور می‌کرد، که مذاکرات آن موقع را بشنود، و برای او نقل کند. گزارش آن سیاستمدار آینده را با گزارش آن جاسوس مطابقه می‌کردند. پادشاه پس از اینکه بدین طریق از درستکاری و ذکاوت مأمور خود اطمینان می‌یافت، بوسیلۀ او نامه به یکی از دشمنان کشور می‌فرستاد، و این بار هم جاسوسی همراه می‌کرد، و از رفتار سفیر خود آگاهی می‌یافت. اگر این امتحان دوم نیز بنفع سفیر ختم می‌شد، شاه بوی اعتماد می‌کرد[۲۸۳].

***

عهد بزرگ تمدن ادبی و فلسفی ایران با سلطنت خسرو اول آغاز می‌شود پیش از آنکه بتوصیف این مرحله از تمدن بپردازیم، ملاحظاتی چند راجع بتعلیمات بطور کلی خواهیم نوشت. متأسفانه در این باب اطلاعات ما بسیار قلیل است. مطلقا از تعلیمات ابتدایی آن زمان آگاهی نداریم. بلاشک قسمت اعظم کشاورزان بی‌سواد بوده‌اند. دیهکانان گویا عموما مختصر سوادی داشته‌اند: قرنها پس از انقراض دولت شاهنشاهی ساسانی این طایفه روایات و افسانه‌ها و تاریخ ملی را نگاهداشته بودند.

جماعت بسیاری از تجار شهرها لااقل قرائت و کتابت و حساب می‌دانسته‌اند، و چون از این بگذریم عامه مردم از حیث ادب و سواد بضاعتی نداشته‌اند. هیون تسیانگ[۲۸۴]گوید ایرانیان بفکر دانش نیستند، و فقط به پیشه خویش اشتغال می‌ورزند. وانگهی بلاشک تعلیمات ابتدایی و لااقل قسمتی از تعلیمات عالیه در دست روحانیون بوده، و کاملا جنبه دینی داشته است[۲۸۵].

اما راجع بتعلیم کودکان و جوانان طبقات عالیه اطلاعات دقیق‌تری در دست داریم. عده‌ای از نجیب‌زادگان، مانند عهد هخامنشی، در دربار با جوانان خاندان سلطنت بقسمی از تعالیم نایل می‌شدند و در تحت ریاست «آموزگار اسواران» تعلیم می‌یافتند[۲۸۶].

خواندن، و نوشتن، و حساب، و چوگان‌بازی[۲۸۷]، و شطرنج[۲۸۸]، و سواری و شکار[۲۸۹]را در آنجا فرامی‌گرفتند. حاجت بذکر نیست، که قبل از همه چیز، نجیب‌زادگان برداشتن و بکار بردن سلاح می‌آموختند. بنا بر روایت طبری، شاهزاده وهرام، که بعد بنام وهرام پنجم بتخت نشست، در تحت هدایت منذر[۲۹۰]تعلیم می‌یافت، روزی به مربی خود گفت «مرا استادان از خداوندان دانش و فرهنگ بیاور تا مرا دانش و فرهنگ و تیر انداختن و سواری کردن و (سخن فقه) بیاموزند». منذر گفت «تو هنوز کودکی و اینها را ندانی و تو کار کودکان کن تا بزرگ شوی آنگاه بیاورم کسانی را که ترا اینها بیاموزند». بهرام گفت «آری من بزاد خردم خرد بزرگان است». پس منذر استادان و دانایان و تیراندازان جلد و هر گونه دانشمندان و فرزانگان روم و پارس گرد کرده بفرستاد»[۲۹۱]. پانزده سالگی سن ختم تربیت بدنی و اخلاقی بود. چنانکه از کتاب پهلوی موسوم به « پندنامگ‌ی زردشت»[۲۹۲]برمی‌آید، هر جوانی بایستی در این سن اصول دیانت را از روی اوستا و زند بداند، و سرنوشت و تکالیف آدمی را بشناسد. جوان در بیست سالگی مورد امتحان دانشمندان و هیربذان و دستوران قرار می‌گرفت[۲۹۳]. غلامی از خدمتگزاران دربار خسرو اول تفصیل تعلیماتی را، که آموخته بوده است بدین طریق شرح می‌دهد[۲۹۴]: در سن مقرر او را به مدرسه گذاشته‌اند و قسمت‌های مهم اوستا و زند را «مانند یک هیربذ» در آنجا از بر کرده، سپس در تعلیمات متوسطه ادبیات، و تاریخ، و فن بیان و هنر اسب سواری، و تیراندازی، و نیزه‌بازی، و بکار بردن تبرزین را آموخته، موسیقی و سرود و ستاره‌شناسی را فراگرفته، در شطرنج و سایر بازیها بحد کمال رسیده است. آنگاه غلام معلومات دیگری را، که در طباخی، لباس‌پوشی، و غیره داشته، به پادشاه عرضه می‌کند.

منابع تاریخی که داریم، اطلاعی در باب تعالیم دختران بدست نمی‌دهد، بارتلمه[۲۹۵]چنین حدس می‌زند، که تعلیم دختران بیشتر مربوط به اصول خانه‌داری بوده است. بعلاوه بغ‌نسک[۲۹۶]صریحا از تعلیمات زن در فن خانه‌داری بحث می‌کند. مع‌ذلک زنان خانواده‌های ممتاز گاهی تعلیمات بسیار عمیق در علوم تحصیل می‌کرده‌اند، و این مطلب از یک عبارت کتاب «ماذیگان‌ی هزار داذستان»[۲۹۷]. بدست می‌آید و آن اینست: یکی از قضات در موقعی که بمحکمه می‌رفت، پنج زن او را احاطه کردند، و یکی از آنها سؤالاتی از او نمود راجع به بعضی از موارد مخصوصه از باب گرو و ضمانت. همین‌که بآخرین سؤال رسید، قاضی جوابی نداشت. آنگاه یکی از زنان گفت: «ای استاد، مغزت را از این بابت خسته مکن، و بی‌تعارف بگو: نمی‌دانم. بعلاوه ما خود جواب آن را در شرحی، که مگوگان اندرزبذ نوشته است، خواهیم یافت».

ایرانیان همواره از دانش یونان و روم استفاده می‌کرده‌اند[۲۹۸]. در آن زمان اشخاصی بوده‌اند، که کمابیش اوقات خود را منحصرا صرف مطالعات علمی می‌نموده‌اند. چون اوستای ساسانی منبع اصلی تمام علوم محسوب می‌شد، تردیدی نمی‌توان داشت، که این علما همه از طبقه روحانیون بوده‌اند، در کتاب «بندهشن» خلاصه فهرست‌مانندی از علوم طبیعی و نجوم بدان طریق، که از اوستای ساسانی و تفاسیر آن بدست می‌آمده ثبت شده است. از روایات عجیبی، که در معجم البلدان یاقوت[۲۹۹] ضبط شده، چنین برمی‌آید، که در زمان ساسانیان در ری‌شهر (ریو اردشیر)، که ناحیه کوچکی از ولایات ارجان بوده، جماعتی از نویسندگان جای داشته‌اند، که به استعانت خطی (مرموز؟) موسوم به گشتگ (؟) ۳علم طب، و نجوم، و فلسفه را ثبت می‌کرده‌اند و آن طایفه را گشتگ؟ دفتران می‌خوانده‌اند (یعنی «کسانی که مطالب را بخط گشتگ ثبت می‌کنند.» ؟).

متن و تفسیر کتاب اوستایی موسوم به هوسپارم نسک شامل تفاصیلی راجع بطب و اطباء بوده است. می‌گفتند اوهرمزد برای «خواباندن" هر مرض لااقل یک نبات خلق کرده است. برای مزد پزشکان قواعدی مقرر بود. غلات نیکو و جامه زیبا و اسب تندرو به طبیب می‌دادند، و همچنین قواعدی وجود داشت برای تأدیه وجه نقد از قبیل مبلغی، که رئیس خانه، یا رئیس قریه، یا رئیس ولایت، یا رئیس کشور باید بپردازد، و آن چه طبیب حق داشت از مردمان فقیر مطالبه کند. اگر طبیب همه بدن یا فقط عضوی از اعضاء بدن را معالجه می‌کرد، در میزان مزد او تغییری حاصل می‌شد. طبیب بایستی مریض را به پاکی و احتیاط و تدبیر معالجه کند، و و اگر طالب استراحت بود، یا در دیدن رنجوران تعللی روا می‌داشت، او را جنایتکار می‌شمردند. تفصیل دیگری در نسک مزبور راجع ببلای عام (یعنی امراض مسریه عمومی) و ناخوشی‌های مختصر موجود است. یک نوع شهادت‌نامه و اجازه‌ای به اطباء می‌دادند، لکن ممکن نبود کسی همیشه بیک طبیب مجاز و صاحب شهادت‌نامه دسترس پیدا کند. اگر کسی به جستجوی پزشک ایرانی می‌رفت و او را نمی‌یافت، در بعض موارد مجاز بود، که بیک طبیب خارجی رجوع کند، اما اگر کسی با اینکه بطبیب ایرانی دسترس داشت، بیک نفر طبیب بیگانه رجوع کند، گناهی مرتکب شده بود[۳۰۰]، مع‌ذلک پادشاهان ساسانی غالبا اطبای عیسوی یونانی یا سریانی را بر اطباء محلی ترجیح می‌داده‌اند.

در نسک مذکور، از میان اطباء متخصص، نام کحال برده شده است[۳۰۱]و در همین نسک از طرز معالجه حیوانات اهلی[۳۰۲]و سگ هار[۳۰۳]و غیره سخن به میان آمده است. در نکاذوم نسک نیز راجع به طب و بیماری[۳۰۴]بحثی شده است، مخصوصاً از طریقه‌ای که در ایران معمول بوده، ازاین‌قرار که مجرمین و جانیان مستحق اعدام را،[۳۰۵] برای استفادۀ طبی، زنده نگاه می‌داشتند. این عمل زنده نگاه داشتن اشخاص واجب القتل برای تجربۀ طبی در مصر در عهد بطالسه نیز معمول بوده است.

در سومین کتاب دینکرد شرح مختصری راجع به طب آمده است، که بلا شک محتویات آن از منابع عهد ساسانی[۳۰۶] جمع شده است. مؤلف دینکرد سلامت را دو قسم دانسته: سلامت تن، و سلامت جان: و طبیب را دو نوع شمرده روحانی و جسمانی، لکن ظن قوی می‌رود، که در طبابت جسمانی هم فصلی راجع به تداوی روحی وجود داشته است. اصول طب ایران کاملا زردشتی و مبتنی بر روایات اوستایی بوده، لکن نفوذ طبابت یونانی از همه جای آن ظاهر است. بموجب طب بقراطی علاج از سه طریق میسر تواند شد: آنچه بوسیلۀ دوا علاج نمی‌پذیرد، باید به‌وسیله آهن (یعنی کارد) علاج کرد، و آنچه بوسیلۀ آهن معالجه نشود، باید با آتش شفا بخشید، و مرضی که از آتش برطرف نشود، شفاناپذیر است. در کتاب وندیداد[۳۰۷] نیز سه قسم علاج تشخیص داده شده است: کارد، و نباتات، و کلام مقدس، و این وسیله آخر مؤثرتر از سایرین بشمار می‌رفته است. علاج به‌وسیله آتش در کتاب دینکرد هم ذکر شده است.[۳۰۸] در این کتاب پنج وسیلۀ معالجۀ مذکور است ازاین‌قرار: ۱-کلام مقدس، ۲-آتش، ۳-نباتات، ۴-کارد، ۵- «داغ». مقصود از داغ گویا دود دادن عضو مریض با بعضی گیاههای معطر بوده است، اما معالجه به‌وسیله کلام را، یعنی اوراد و ادعیه، که از کتب مقدس استخراج کرده بودند، مؤثرترین طریقه میدانستند.

طبیب دانا کسی بود، که بتواند بدقت امراض را معاینه کند و کتاب بسیار خوانده باشد[۳۰۹]. بایستی اعضاء بدن و مفاصل را بشناسد و اطلاعاتی نیز راجع به ادویه داشته باشد، محبوب و شیرین‌سخن باشد، و با رنجوران از روی شکیبایی و مهربانی رفتار کند[۳۱۰]. در این کتاب صفات و خصال اطبای روح و اطبای جسم به تفصیل آمده است و از فرط اطناب مطلب تاریک و مبهم شده است. هر دو طبیب یعنی هم طبیب روح، که متعلق به فرقۀ روحانیان است، و هم پزشک بدن، بایستی امتحانات لازم از مهارت و زبردستی خود داده باشند، اما طبیب بدن بایستی قبلا در معالجۀ یک نفر از کافران کامیاب شده باشد، تا بتواند به معالجۀ یک نفر مؤمن بپردازد. اگر با وجود این سه نفر را عمل می‌کرد و هر سه می‌مردند، مادام‌العمر اجازه طبابت به او نمی‌دادند[۳۱۱]. طبیب مجبور بود که در موقع لزوم هر روز به عیادت مریض خود برود. در عوض بایستی به او غذای خوب می‌دادند، و اسبی تندرو می‌بخشیدند، و منزلی عالی در قسمت مرکزی شهر برای او تهیه می‌کردند[۳۱۲]. اما طبیب نبایستی پول را بسیار دوست بدارد. از لحاظ اخلاق و دیانت، چندین نوع طبیب تشخیص داده می‌شد: بهترین پزشک آنست، که این شغل را محضا للّه و برای ثواب پیش گرفته باشد؛ پس از او طبیبی بود که هم بمال تعلق خاطر داشت هم بثواب، مشروط بر اینکه دلبستگی او به پول کمتر از تعلق او بمثوبات باشد، فروتر از او طبیبی بود که جز بمال دنیا به چیزی دلبستگی نداشت[۳۱۳].

درست‌بذ یا ایران درست‌بذ[۳۱۴]ظاهراً رئیس کل پزشکان (جسمانی) کشور بوده است. لکن رئیس همه اطباء را اعم از پزشکان بدن و پزشکان روح زرثشتروتوم[۳۱۵]می‌خوانده‌اند، و این لقب بلا شک عنوان موبدان موبد بوده است.[۳۱۶]

در این کتاب نکاتی، که راجع بانواع رنجوری‌ها ذکر شده، حاوی اطلاعات عمیقی نیست. میان مرض جسمانی و اخلاق ذمیمه علاقه و پیوندی قائل شده‌اند، مثلا جهل، مکر، خشم، غرور، کبر، و شهوت‌رانی، و غیره را از علل رنجوری شمرده‌اند، همچنان‌که علل جسمانی را مثل سردی، و خشکی، و تعفن، و فساد، و جوع، و عطش، و پیری، و رنج را نیز از اسباب مرض دانسته‌اند.[۳۱۷] مؤلف آن نسخه عده امراض انسان را ۴۳۳۳ گفته و برای مثال اسم چند مرض را، که در اوستا مذکور شده، بقلم آورده است، ولی گویا برای او هم حقیقت این ناخوشیها همان قدر مبهم و مجهول بوده، که امروز برای ما هست.

فهم قسمت اخیر این کتاب، یعنی باب تداوی، بسیار دشوار است. در اینجا نیز فکر تاریک و انشاء ناروان مؤلف موجب ابهام مطلب شده است، بعلاوه فهمیدن بسیاری از اصطلاحات فنی آن نیز امروزه برای ما کم‌وبیش دشوار است. بر طبق اصول طب یونانی، استعداد هر بدن به نسبت درجات طبایع چهارگانه برودت، حرارت، رطوبت، یبوست مختلف می‌گردد. اما ایرانیان این قاعدۀ یونانی را باقسام گوناگون تحریف کرده‌اند، تا با اصول دیانت زردشتی، که علت همه امراض و معایب را تأثیر ارواح خبیثه می‌داند، مطابق آید. سردی و خنکی، که از این علت پدید می‌آید، بزعم آنان دو مرض بود، که بایستی بدن را از آن نگاه دارند. کیفیت احوال خون را مربوط به قوه حیاتی آن می‌دانستند، اگر خون واجد نیروی حیاتی بود، طبیب حاذق می‌توانست دواهای مفید بدهد و مریض را بهبودی بخشد. ترکیب اغذیه را نیز شایان توجه تام می‌دانستند. خوراک بایستی بقدر کافی رطوبت (یعنی عنصر آب) داشته باشد، تا آثار مضره خشکی را برطرف کند، و بحد کافی حرارت (عنصر آتش) داشته باشد، تا برودت را دفع نماید؛ بزعم آنان هوایی که در خوراک است، در هوای خالصی، که در ترکیب مزاج هست، جذب می‌گردد، و ماده خاکی غذا با عنصر خاک، که در ترکیب مزاج هست، آمیخته می‌شود. صحت بدن بسته بخوردن غذایی است، که خوب ترکیب شده باشد، بشرط آنکه اعتدال نگاه دارند[۳۱۸].

کازارتلی[۳۱۹]شباهت بعضی از نکات مندرجه در آن کتاب را با طب هندی دریافته و واضح کرده است.

چون در قرن پنجم نسطوریان از کشور روم طرد شدند و به بین‌النهرین و ایران پناه آوردند، مدارس مخصوص عیسویان تشکیل گردید، که تدریس طب در آنها رواج داشت. مشهورترین مدرسۀ طب مدرسه گندی‌شاهپور است، که پس از انقراض ساسانیان نیز باقی ماند، و در قرون نخستین اسلامی مرکز مهم علم طب بشمار می‌رفت.

از میان مردمان ممتاز عهد خسرو اول، یک نفر بنظر ما در این مورد قابل ذکر می‌آید و او رئیس اطباء شاهی برزویه معروف است. از آثار او ترجمه‌هایی موجود است، که خودش نوشته، و ابن المقفع آن را در مقدمه نسخه عربی کلیله و دمنه، که شاهکار برزویه است، قرار داده و ما از این پس در باب کلیلگ و دمنگ سخن خواهیم راند. ترجمه احوال این طبیب بزرگ چنین شروع می‌شود[۳۲۰]: «پدر من از لشگریان[۳۲۱] بود، و مادر از خاندان علماء دین زردشت. و اول نعمتی که خدای تعالی[۳۲۲] بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود، و شفقت ایشان بر حال من؛ چنانکه از فرزندان دیگر مستثنی بودم و به مزیت تربیت و ترشح مخصوص شدم و چون سال عمر به هفت رسید، مرا بر خواندن علم طب تحریص نمودند، و چندانکه اندک مایۀ وقوف افتاد و فضیلت آن را بشناختم، به رغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می‌کوشیدم، تا بدان صنعت شهرتی تمام یافتم و در معالجه بیماران متهدی شدم. آنگاه نفس خویش را میان چهار کار، که تکاپوی اهل دنیا از آن نتواند گذشت. مخیر گردانیدم؛ وفور مال و لذات حال و ذکر سایر و ثواب باقی. و پوشیده نماند که علم طب به نزدیک همه خردمندان و در همۀ دنیا ستوده است و در کتب طب آورده‌اند: که فاضل‌ترین اطبا آنست، که بر علاج از جهت ثواب آخرت مواظب نماید، که به ملازمت آن سیرت نصیب دنیا هر چه کامل‌تر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد، چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد، که قوت اوست، اما کاه که علف ستور است، خود بتبع حاصل آید. در جمله بر این کار اقبال تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم، که در وی امید صحت بود، معالجه او بر وجه حسبت کردم و چون یک‌چندی بگذشت و طایفه از امثال خرد را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم، نفس بدان مایل گشت و تمنی مراتب این جهانی بر خاطر گذشتن گرفت و نزدیک آمد، که پای از جای برود. با خود گفتم ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی‌توانی کردن و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند، که رنج و تعب آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع از آن اندک. و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسرآید و قوی‌تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است، که بدان مغرور گشته‌اند. از این ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصود گردان، که راه مخوفست و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم، زینهار در ساختن توشۀ آخرت تأخیر جائز نشمری، که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است... چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست بازآمد و به رغبتی صادق و حسبتی بی‌ریا رو بعلاج بیماران آوردم...»[۳۲۳].

«... تا بمیامن آن درهای روزی بر من گشاد. گشت و صلات و مواهب پادشاهان[۳۲۴]بر من متواتر شد و پیش از سفر هندوستان و پس از آن انواع دوستکامی و نعمت دیدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم...»[۳۲۵].

عبارت دیگری[۳۲۶]از این باب شامل نمونۀ مختصری از معلومات طبی عهد ساسانی است ازاین‌قرار: «در کتب طب چنین می‌شود، که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است، چون برحم پیوند دو به آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ شود، یادی پیدا آید[۳۲۷]و آن را در حرکت آرد، تا همچون آب پنیر گردد، پس مانند ماست شود آنگاه اعضاء قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر باشد و روی دختر سوی شکم مادر و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو و اطراف چنان فراهم و منقبض، که گویی در صرۀ به سستی و نفس به حیلت می‌زند. زیر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی، چنانکه بشرح آن حاجت نباشد و چون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد، بادی بر رحم مسلط شود و فوت حرکت در فرزند پیدا آید، تا سر سوی مخرج گرداند و از تنگی مخرج آن رنج بیند، که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد و چون به زمین آمد، اگر دستی نرم بر وی نهند یا نسیمی خنک بر وی وزد، درد آن با پوست بازکردن برابر باشد در حق بزرگان».[۳۲۸]این عبارت مخصوصا جالب توجه است، زیرا آثاری از طب هندی در آن دیده می‌شود[۳۲۹].

خسرو با روحانیان زردشتی متحد شد تا مزدکیان را چاره کند، لکن نه طبقۀ روحانیان، و نه طبقه اشراف، در عهد او بقدرت سابق خود دست نمی‌یافتند. خسرو اول بلا شک زردشتی بوده، و از سایر پادشاهان ساسانی این امتیاز را دارد، که در مسائل مذهبی جمود و تعصب نداشته و نسبت به عقاید مختلفه دینی و مذاهب فلسفی وسعت مشربی نشان می‌داده است. عیسویان را در مؤسسات عام‌المنفعه استخدام می‌کرد و در این کار تردیدی به خویش راه نمی‌داد پس از تأسیس شهر رومگان، فرقه یعقوبی را اجازه داد، که انجمنی تشکیل دهند و جاثلیقی انتخاب کنند. عیسویان ایرانی مدتهای مدید این محبت خسرو را بخاطر داشتند[۳۳۰]. وانگهی عیسویان ایران در آن موقع دچار بحران سختی شده بودند. آنها نیز بتقلید زردشتیان، برخلاف قوانین مذهبی خود، به مزاوجت با اقارب عادت کرده بودند. ماربها، که در سال ۵۴۰ جاثلیق عیسویان شده بود،[۳۳۱] بر ضد این امر، که خلاف شرع نصاری بود، کوششی فوق‌العاده کرد. در آغاز جنگ ایران و روم موبدان موبذ داذ هرمزد به آزار عیسویان پرداخت: مخصوصا بعضی از اشراف را، که به دیانت عیسی گرویده بودند، مورد تعقیب قرار داد. شدت جنگ ایران و روم هم بر آتش تعصبات دینی دامن می‌زد و شاه، گرچه این آزارها را قبول نداشت، لکن محض رعایت سیاست[۳۳۲][۳۳۳] اغماض و تحمل می‌نمود. ماربها بحبس افتاد و نزدیک بود اعدام شود.

چندی بعد، چون عیسویان پای از دائره احتیاط بیرون‌تر کشیدند، مغان سعی نمودند، که کار ماربها را یکسره کنند. موقع این شخص بسیار خطرناک شده بود، و شرکت عیسویان در شورش انوشگزاد، بر وخامت حال او افزود. لکن خسرو «ماربها» را آزاد کرد و مأمور نمود، که هم‌کیشان خود را از یاری انوشگزاد منصرف گرداند، و او در این مأموریت، بیش از آنچه انتظار می‌رفت، توفیق حاصل نمود

چنانکه دیدیم در معاهدۀ صلحی، که به سال ۵۶۲ بامضاء رسید، عیسویان آزادی مذهبی یافتند.[۳۳۴] ظاهراً ترجمۀ قسمتهای از عهد عتیق بزبان پهلوی، که قطعاتی از آن در ترکستان چین بدست آمده، و اکنون در موزۀ ولکرکونده[۳۳۵] در برلن محفوظ است، متعلق بعهد خسرو اول است. قطعات مزبور، که از روی متن سریانی ترجمه شده، برای مطالعۀ زبان و خط پهلوی اهمیت بسیار دارد.[۳۳۶]

یک نفر عیسوی موسوم به پولوس پرسا[۳۳۷]، که ظاهراً همان شخصی است، که در زمان جاثلیقی یوسف جانشین ماربها[۳۳۸]، مطران نصیبین بود، مختصری از منطق ارسطو را برای شاه بزبان سریانی ترجمه کرده و عقاید مختلفی را، که راجع به خدا و عالم هست، بطریق ذیل بیان نموده است[۳۳۹]؛ «بعضی بیک خدا قائلند، و برخی به خدایان بسیار عقیده دارند. جماعتی گویند خدا صفات متضاد دارد، و برخی منکر آن صفات در خدا هستند. جمعی معتقدند که، خدا بر همه چیز قادر است، و گروهی انکار می‌کنند، که بر همه چیز باشد. جماعتی گویند دنیا و ما فیها را او آفریده، و بعضی انکار می‌کنند، که او خالق تمام چیزها باشد. برخی معتقد بحدوث؟ و گروهی معتقد بقدم عالمند...»

به عقیدۀ کازارتلی نویسندۀ شرح فوق عقاید جاریۀ ایرانیان عهد خود را ذکر کرده است. علی‌ایّ‌حال، همین‌قدر، که در کتابی که مخصوص مطالعه خسرو بود، پولوس این قبیل مسائل را آورده، و مطالب دیگر راجع بآراء فلاسفه بر آن افزوده، و تا حدی مدعی تفوق فلسفه بر دین شده، می‌توانیم چنین نتیجه بگیریم، که انوشروان به بعضی از افکار فلاسفه، که چندان بمذاق موبدان خوش نمی‌آمده، توجه داشته است. آگاثیاس صریحا این مطلب را تصدیق کرده، ولی چنانکه شیوه یونانیانی است، که نسبت به پادشاهان خارجی سخن میرانند این مسئله را با تحقیر غرورآمیزی بیان نموده است: این مورخ در انوشروان غیر از صفات جنگجویی و لشکرآرایی چیزی را نمی‌پسندیده، و بر آن است که چنین پادشاهی، که همه اوقات را صرف مسائل سیاسی و نظامی می‌کرده، هرگز نمی‌توانسته است در ظرایف ادبی و معانی رقیقه یونان و روم خوض و استفاده کند، خاصه که وسیله استفاده او ترجمه کتب یونانی بوده به زبانی، که به عقیده او « فوق‌العاده فقیر و خشک» بوده است[۳۴۰]. اورانیوس[۳۴۱] طبیب و حکیم سریانی معلم فلسفه انوشروان بوده، و آگاثیاس این مرد را جاهلی سترک و شیادی بزرگ نامیده، او را در وقاحت و سخافت شبیه نرسیتس[۳۴۲]، که در ایلیاس همیروس مذکور است، می‌داند و گوید انوشیروان موبدان را جمع می‌کرد، تا در تکوین جهان و نظایر آن معنی بحث کنند، مثلا: آیا عالم نامتناهی و ابدی است، آیا جهان را علتی یگانه است و مانند اینها[۳۴۳].

از قیودی، که برای سایر مذاهب غیر نصاری در کشور روم قائل شده بودند، می‌توان قیاس کرد، که دربار ایران نسبت به آزادی مذاهب دارای چه عقیده و مقام عالی بوده است. در نتیجه تعطیل مدرسۀ فلسفه آتن، که در ۵۲۹ افتاد، و تعدیاتی که به حکما کردند، هفت تن از فیلسوفان یونان به تیسفون پناه آوردند، و مورد عنایت تام و پذیرایی خاص شاهنشاه شدند. نام آنان ازاین‌قرار است: دمسقیوس[۳۴۴] سوریابی، سنیلبقیوس کیلیکیایی[۳۴۵]یولامیوس فروگی[۳۴۶]، پریسکیانوس لودی[۳۴۷]، هرمیاس فنیقی، دیوجانوس فنیقی، ایسیدوروس غزی. این دانشمندان پس از چندی از کار خود پشیمان شدند. عادات ایرانیان بنظر آنان درشت و ناملایم آمد، و از خشونتهایی که دیدند آزرده شدند، و از تعدی اشراف به زیردستان دلتنگ گشتند، و ناخشنود از ایران رخت بربستند. با وجود این، خسرو نسبت باین حکما کمال علاقه نشان داد و به حمایت آنان برخاست، و در عهدنامه، که با قیصر روم بست، شرط کرد، که این فضلا را از بازگشت به اوطان خویش منع نکنند[۳۴۸].

اگر در زمان انوشروان فرهنگ یونانی در ایران حیاتی جدید یافت، از طرف دیگر فرهنگ هندی نیز در میان ایرانیان رواج گرفت، و در نفوس مؤثر شد. بنا بر روایتی که در کتاب پهلوی ماذیگان‌ی چترنگ (رساله شطرنج)، که از عهد ساسانیان مانده، مندرج است، در زمان پادشاهی خسرو اول بازی شطرنج از هند به ایران رسید. از جمله کتب هندی، که بزبان پهلوی ترجمه شده، داستانی است بودایی، که امروز در دست نیست، ولی مفاد آن از پهلوی بعربی نقل شده و فعلا موسوم به بلوهر و بوذاسف است. مانده، مندرج است، در زمان پادشاهی خسرو اول[۳۴۹]بازی شطرنج از هند به ایران رسید.

از این کتاب نسخه بزبان سریانی درآمد و چون بیونان رسید، قصه از آن اقتباس کردند، که موسوم به «بریام[۳۵۰]و یواسف[۳۵۱]» است، و چند قصه از قصص قرون وسطی نیز مأخوذ از این کتاب است[۳۵۲]. از آن مشهورتر کتاب کلیلگ و دمنگ است، که مأخوذ از اصل سانسکریت بنام پنکاتنترا[۳۵۳] است. برزویه سابق الذکر اصل این نسخه را از سفر هند با خود آورده، به پهلوی ترجمه نمود[۳۵۴]. قصه‌ها و افسانه‌هایی، که در میان ایرانیان راجع بطریق کشف این نسخه رایج شد[۳۵۵]، گواهی می‌دهد، که چقدر مردم این کشور کتاب مزبور را اهمیت می‌داده‌اند. تقریبا در همان ایام بزبان سریانی نیز نقل شد و چندی بعد ابن المقفع آن را بزبان عربی آورد (و ترجمه حال برزویه را بقلم خود او بصورت دیباچۀ بر آن افزود)، سپس رودکی آن را به فارسی نظم کرد و سایر شعرای ایران نیز آن را با مختصر تحریفاتی بشعر در آوردند یا مأخذ حکایات خود قرار دادند.

حال که مختصری از جریان امور دینی و فلسفی عهد خسرو اول را بنگارش آوردیم، لازم است بتحقیق بشرح حال برزویه طبیب بازگردیم. در این شرح مطالبی راجع به حیات بشری و امور اجتماعی و اخلاق حمیده مندرج است، که حکایت از تشویق و اشتیاق یک روح حقیقت‌جویی می‌کند، که هر سو در پی مقصود خویش می‌رود و نمی‌یابد.

در این مشروحه عباراتی است راجع به اختلاف مذاهب و نلدکه بر آن که این عبارت را ابن المقفع افزوده است، زیرا که تناسب آن با احوال عهد ابن المقفع بیش از زمان برزویه است. ولی اگر توجهی بآراء گوناگون عهد انوشیروان بکنیم، و توجه این شهریار را به عقاید فلسفی زمان در نظر آوریم، و مخصوصا عباراتی را، که از پولوس پرسا[۳۵۶] ذکر نمودیم، بخاطر داشته باشیم، به هیچ‌وجه بعید نمی‌بینیم، که مطالب مذکور از قلم برزویه جاری شده باشد.[۳۵۷] «خلاف میان اصحاب ملتها هر چه ظاهرتر بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده طائفۀ از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده و جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیدۀ بسته و تکیه بر استخوان تودۀ کرده و اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتداء خلق و انتهاء کار بی‌نهایت هر چه ظاهرتر بود و رأی هریک بر این مقرر، که من محقم و خصم من مبطل و مخطی با این فکرت در بیابان تردد و حیرت یک‌چندی بگشتم و در فراز و نشیب آن لختی پوییدم البته نه راه سوی مقصد بیرون توانستم بر دونه بر سمت راه حق دلیلی نشان یافتم. به ضرورت عزیمت مصمم گشتم، بر آنکه علماء هر صنف را ببینم و از اصول و فروع معتقد ایشان استشکافی کنم و بکوشم تا به یقینی صادق دلپذیر بدست آید. این اجتهاد بجای آوردم و شرایط بحث اندر آن به رعایت رسانیدم و هر طایفۀ که دیدم در ترجیح دین و تفصیل مذهب خویش سخنی می‌گفتند و گرد تقبیح ملت و نفی حجت مخالفان می‌گشتند. به هیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن و درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که بنای سخن ایشان بر هوی بود و هیچ‌چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی». برزویه پس ازاین‌گونه تفکرات گوید رأی من بر عبادت قرار گرفت، لکن «با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی‌ایقان و تیقن ثبات کنم، همچون آن جادو باشم، که بر آن نابکاری مواظبت می‌نماید و بتبع سلف رستگاری طمع می‌دارد و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر وفا نمی‌کند، که اجل نزدیک است و اگر در حیرت روزگار گزارم فرصت فائت گردد و ناساخته رحلت باید کرد، صواب آنست، که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر، که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم»[۳۵۸].

این نتیجه که برزویه از بحث خود حاصل کرده، بسیار پرمعنی است، زیرا از این جهان مخالف اصول اساسی دیانت زردشتی است، لکن عیسویان و گنوستیکها و مانویان و مزدکیان بقدری در باب زهد و ترک دنیا بحث کرده بودند، که رفته‌رفته اذهان زردشتیان هم انس گرفته بود[۳۵۹]. نفوذ فکر هندی، که بزرگترین و عالی‌ترین نمایندۀ آن برزویه است، نیز بر آن عوامل افزوده شد.

استقبال پرشوری، که از نتیجۀ ممتاز فکر هندی، یعنی کتاب کلیلگ بعمل آمد، بآن سبب بود، که در عرضه کردن مطالب اخلاقی شبیه آن نوع از ادبیات بود، که ایرانیان عهد خسرو بسیار دوست داشتند، یعنی اندرزها یا کتب پند و نصیحت[۳۶۰][۳۶۱]. این کتب عامیانه اهمیت مخصوصی دارد از این لحاظ که بوسیلۀ آن می‌توانیم سیر تکامل حکمت زردشتیان را در «آخر قرن» تمدن ساسانی دریابیم. برای تکمیل آنها می‌توان از رساله دادستان مینوگ ذی خرد، و اردای‌ویرازنامه و کتب مذهبی دیگر، که اصل آنها مربوط بزمان خسروان است، مطالبی اخذ کرد.

اینک ذیلا عبارتی چند از کتب مذکور نقل می‌کنیم[۳۶۲]. فضیلت در معرفت است زیرا که: خرد و دانش منشأ صفات حسنه بشرند[۳۶۳]در میان فضایل احسان حائز نخستین مرتبه است[۳۶۴]. محسن عادل است و می‌داند که اجرای تنبیه و سیاست جایز نیست مگر آنگاه که حقیقتا جرم ثابت شده باشد[۳۶۵]، و می‌داند که حتی با دشمنانی، که با ما در حال مبارزه هستند، باید به عدالت رفتار کرد[۳۶۶]. باید مالی را که از راه نیکو و کار شریف بچنگ آمده است، به مستحقان انفاق کرد. حیاتی، که با این اعمال نیکو زینت یافته باشد، با بهجت و آسایش به فرجام خواهد رسید[۳۶۷]. نیکی بحیوانات سودمند یکی از اصول باستانی مزدیسنان است[۳۶۸]. اردای‌ویراز در سفری که بجهنم کرد، مردی دید، که همه تن دچار شکنجه است مگر پای راست. پرسید، گفتند این مرد در مدت عمر هیچ کار نیکی نکرد، مگر روزی، که با این پای راست، دسته گیاه به نزد گاو وزرا افکند[۳۶۹].

فعالیت و مراقبت دو فضیلت است، که مخصوصا مورد سفارش قرار می‌داده‌اند. مردی، که در کارها کوشا و دقیق است، غریق افتخارات می‌شود[۳۷۰]. هر روز بامداد بسیار زود باید برخاست و بکار روزانه پرداخت[۳۷۱]. چابکی و هوشیاری وسیله توانگری است و باید مالی را که از این طریق بدست می‌آید، برای سود ابنای نوع بکار برد، خانه‌ها، و تنورها، و کاروانسراها، ساخت.[۳۷۲] اما هر چند توانگری مطلوب است، فقر شرافتمندانه بر ثروتمندی غیر عادلانه ترجیح دارد.[۳۷۳] آن‌کس، که بدبختی‌ها و رنجهایی که از جانب اهریمن و سایر موجودات شریر بر او وارد می‌شود، با شکیبایی و بردباری تحمل می‌کند، شایسته ثنا و ستایش است[۳۷۴]، مخصوصا کسی که آرزوهای نفس را به قوه عزت نفس می‌کشد، و خشم را با صبر و حسد را با بیم، و زشت‌نامی و شهوت را با خرسندی و خوی ستیزه‌جویی را با انصاف و عدالت فرومی‌نشاند، سزاوار تمجید است[۳۷۵].

کف‌نفس تنها وسیله است، که شخص را بکسب فضایلی می‌رساند، که زیور حیات بشری محسوب می‌شود. باید پیوسته به مهربانی سخن گفت و در برابر مخاطب چهره را دژم نکرد[۳۷۶]، زیرا که ادب و ملایمت عنوان خلق نیکو است[۳۷۷]. تهمت بدتر از جادوگری است[۳۷۸]. هرگز نباید بفکر انتقام بود و به کسی بدی روا داشت.[۳۷۹] هر که دامی می‌نهد، نخست خود در آن افتد[۳۸۰].

باید در غذا حد اعتدال را نگاهداشت، تا تن سلامت ماند،[۳۸۱] و از گفتار در حین خوردن و آشامیدن خودداری کرد[۳۸۲]. شراب اگر به‌اندازه خورند، تن را بسی سود دهد زیرا که حرارت تن را بیفزاید و گوارش را آسان کند، فکر و حافظه را تیز و حواس و زبان را روان، و زندگانی را مطبوع نماید[۳۸۳]. آن‌کس، که بدخصلت است، چون شراب نوشد، تندخو و شریر و ستیزه‌کار شود، و به آزار زن و فرزندان و غلامان و ملازمان برخیزد[۳۸۴]. افراط در شراب موجب سستی تن و جان است[۳۸۵].

اندرز آذربذ حاوی نصایح عملی است مثل: هرگز نباید راز خود را بزبان گفت و با احمقان بحث کرد، و نباید چیزهای شنیده را چنان بازگوییم، که پنداری دیده‌ایم. و در موقع نامناسب نباید خندید. خواسته خویش را در برابر مردمان حسود نباید عرض کرد پیش از گفتار باید اندیشید زیرا که سخن نیندیشیده گفتن، چون آتش است، که ویران کند. نباید دشمن را چون دوست جدید پنداشت، زیرا که دشمن مار است، اگر صدسال بگذرد دشمنی از یاد نبرد، ولی باید دوست قدیم را دوست جدید نمود چه دوست کهن چون شراب است، هر قدر سال بر او بگذرد، لطیف‌تر و گواراتر گردد.

غم و شادی جهان شایسته اعتنا نیست. جهان را چون کاروانسرایی باید دانست، که مردمان را بدان راه گذر افتد[۳۸۶]. اینها عباراتی است، که رباعیات عمر خیام را به یاد می‌آورد.

خطابه‌هایی، که پادشاهان ساسانی در روز جلوس ایراد می‌کردند، از حیث بیان شبیه اندرزهای سابق الذکر است، و در تواریخ رسمی زمان متن این خطابه‌ها را با مختصر تغییری ثبت می‌نمودند. همچنین نامه منسوب به تنسر هم، که از آثار عهد انوشیروان است، بسبک اندرزها شباهت دارد.

فلسفه رایحه اندرزها مبتنی بر اساس دیانتی است. مع‌ذلک شیوع این رسالات به منزلۀ آغاز آزادی افکار است و چندان برای روحانیان قشری مفید واقع نشده است. روحانیان زردشتی هر روز قدمی واپس می‌رفتند و دیگر قدرت سابق را نداشتند که بتوانند در برابر جریانهای جدید سدی بکشند. تعدیات دیانتی تا حدی تخفیف یافت. در محافل دانشمندان حکمت عملی بر احکام دینی پیش گرفت. با توسعه افق و انبساط افکار جدید، رفته‌رفته دامنه شک وسعت یافت. سادگی افسانه‌های باستانی، که در اجزاء کیش مزدیسنی وارد بوده، تدریجا حتی علماء دین را هم ناراحت و مشوش نمود. ناچار تاویلات استدلالی برای حکایات مزبور پیش آوردند و از راههای عقلی در اثبات آنها کوشیدند. در مباحثه، که یکی از مغان با گیورگیس[۳۸۷]عیسوی کرده، چنین گفته است: «ما به‌هیچ‌وجه آتش را خدا نمی‌دانیم، بلکه بوسیلۀ آن خدا را می‌ستاییم، چنانکه شما به‌وسیله خاج او را عبادت می‌کنید». گیورگیس، که خود از مرتدان ایرانی بود[۳۸۸]، در پاسخ چند عبارت از اوستا برخواند، که در آن‌ها آتش را چون خدایی نیایش کرده‌اند. آن مغ پریشان شد و برای اینکه مغلوب بشمار نیاید گفت: «ما آتش را می‌پرستیم ازاین‌رو، که با اوهرمزد از یک طبیعت است». گیورگیس پرسید: «آیا هر چه در اوهرمزد هست در آتش هم موجود است؟» مغ جواب داد: «بلی.» : گیورگیس گفت: آتش نجاسات و مدفوع اسب و هرچه را بیابد می‌سوزاند، پس اوهرمزد هم، که از همان طبیعت است، این چیزها را می‌سوزاند؟». چون سخن بدینجا رسید، مغ بیچاره از جواب عاجز ماند[۳۸۹].

در تحت تأثیر افکار جدید، آن خوش‌بینی نخستین، که بنیان دین زردشتی و محرک مردمان بکار و کوشش بود، پژمرده و گسیخته شد. میل بزهد و ترک، که در فرقه‌های ایرانی مخالف آیین زردشت رواجی به سزا داشت، رفته‌رفته وارد آیین زردشتیان نیز شد و بنیان این دیانت را برانداخت. در اندرز اوشنر (اندرز ۴۶) عبارت ذیل، که بکلی منافی با اصول دیانت زردشتی است، دیده می‌شود و ظاهراً مأخوذ از عقاید مانویه است: «جان موجود است، ولی این تنست که فریب می‌دهد».

در این وقت عقیده زروانیان، که در عهد ساسانی شیوعی یافته بود، موجب شد، که مردمان اعتقاد بجبر پیدا کردند، و این به منزله زهری جانگزای بود، که روح مزدیسنی قدیم را از پای درآورد.[۳۹۰] زروان خدای قدیم، پدر اوهرمزد و اهریمن بود، و او را نه فقط زمان نامتناهی می‌دانستند، بلکه اسم دیگرش «قضا» بود. در رسالۀ که مکرر از آن نام برده‌ایم، و لحن زروانی دارد، یعنی داذستان‌ی مینوگ‌ی خرذ آمده است، که:[۳۹۱]«خرد آسمانی یا روح حکمت چنین فرماید: مرد هر چند صاحب عقلی قوی و دانشی نیرومند باشد با قضا، برنتواند آمد، زیرا که چون قضای محتوم مردی را سعید یا شقی کرد، دانا از کار فروماند، و نادان بداندیشه در کار چست و چالاک گردد، کم‌دلان دلیر، و دلیران کم‌دل شوند، مردم کوشا کاهلی گیرند و کاهلان بکوشش درآیند.» اما در این رساله بکلی منکر تأثیر کوشش انسان نشده‌اند، زیرا بنا بر فصل ۲۲ این رساله، کوشش و عمل هم در مقابل قضا وزنی دارد، و این وزن در آخرت در کفۀ میزان نهاده خواهد شد.[۳۹۲] باین ترتیب عقیده جبری رواج گرفت و جبر موجب سستی اعتقاد شد و این نکته را در رساله موسوم به شکند گمانیک ویژار (توضیحی که شک و گمان را براندازد)، که بعد از ساسانیان نوشته شده[۳۹۳]، بطریق ذیل بیان کرده‌اند: «طایفۀ موسوم به دهری[۳۹۴]که منکر وجود خدای تعالی هستند، بر آنند، که هیچ تکلیف دینی بر آنان وارد نیست و مکلف بعمل خیر نیستند. اما راجع بسخنان بی‌اساسی، که می‌گویند، این یکی را برای نمونه درین جا می‌آوریم. گویند این عالم با حوادث گوناگونی، که در آن رخ می‌دهد، و ترکیب اجسام، و ترتیب اعمال، و تضاد اشیاء، و اختلاط عناصر با یکدیگر، همه ناشی از تحولات زمان نامتناهی است، و مدعیند، که نه برای عمل نیک پاداشی هست، و نه برای گناه کیفری نه بهشتی هست، نه دوزخی، نه چیزی که انسان را بعمل نیک یا کار زشت بکشاند، و نیز گویند، که جز مادیات چیزی در عالم نیست، و روح وجود ندارد»[۳۹۵].

در خاتمه گوییم: اسباب پیشرفت اسلام در ایران متعدد است؛ از آن میان سببی نفسانی است، که فی‌الجمله در کتب اخلاقی عهد انوشروان آثار آن پدیدار، و بهتر از همه از خلال افکار برزویه طبیب آشکار است، و برزویه یکی از فاضل‌ترین مردمان و یکی از بزرگترین متفکران آن قرنی است، که پس از آن دولت ساسانی منهدم و منقرض گردید.

ما دین زردشتی را از دو طریق مختلف می‌شناسیم، یکی از راه اوستای فعلی و کتب دینی پهلوی، که بعد از ساسانیان برشته تحریر آمده است، دیگر از راه کتب اجانب، که راجع باین شریعت در زمان ساسانیان مطالبی نوشته‌اند. این دو طریق با هم تفاوت‌هایی دارند، ولی از مطالب مذکور سبب اختلاف آنان را درمی‌یابیم[۳۹۶].

شریعت زردشتی، که در زمان ساسانیان دین رسمی کشور محسوب می‌شد، مبتنی بر اصولی بود، که در پایان این عهد بکلی میان‌تهی و بی‌مغز شده بود. انحطاط قطعی و ناگزیر بود. هنگامی که غلبه اسلام دولت ساسانی را، که پشتیبان روحانیان بود، واژگون کرد، روحانیون دریافتند، که باید کوشش فوق‌العاده برای حفظ شریعت خود از انحلال تام بنمایند. این کوشش صورت گرفت. عقیده به زروان و اساطیر کودکانه را، که بآن تعلق داشت، دور انداختند و آیین مزدیسنی را، بدون شایبه زروان‌پرستی، مجدا سنت قرار دادند. در نتیجه قصصی که راجع بتکوین جهان در میان بود، تبدیل یافت. پرستش خورشید را ملغی کردند، تا توحید شریعت اوهرمزدی بهتر نمایان باشد، مقام میثر (مهر) را طوری قرار دادند، که موافق با مهریشت عتیق باشد. بسی از روایات دینی را یا بکلی حذف کردند یا تغییر دادند و بخش‌هایی از اوستای ساسانی و تفاسیر آن را، که آلوده به افکار زروانیه شده بود، در طاق نیسان نهادند، یا از میان بردند. این نکته قابل توجه است که یشت‌های مربوط بتکوین که خلاصه آن‌ها در دینکرد باقی مانده، بقدری تحلیل رفته است، که چند سطری بیش نیست، و از آن هم چیزی مفهوم نمی‌شود. همه این تغییرات در قرون تاریک بعد از انقراض ساسانیان واقع شده است. در هیچیک از کتب پارسی اشاره بدین اصلاحات نرفته است. این شریعت اصلاح‌شده زردشتی را چنان وانمود کرده‌اند، که همان شریعتی است، که در همه ازمنه سابق برقرار بوده است. باین ترتیب روحانیان زردشتی با اسلحه استدلال توانستند با اهل سایر دیانات، حتی با مسلمانان، مجادله کنند. و در آغاز به هیچ‌وجه مغلوب نشوند. این روحانیان در رساله دفاعیه، که نام بردیم، یعنی در کتاب شکند گمانیک ویژار، با کمال مهارت قدم بمیدان مباحثه و مجادله نهادند. از این تاریخ زروانیه یکی از فرق دینی زردشتی محسوب شد و شهرستانی هم، که در قرن دوازدهم میلادی عقاید ملل و نحل عالم را ذکر نموده، آن طایفه را باین عنوان شناخته است.

***

سلطنت خسرو اول یکی از درخشنده‌ترین دوره‌های عهد ساسانی. ایران چنان عظمتی یافت، که حتی از عهد شاهپوران بزرگ نیز درگذشت، و توسعۀ دامنه ادبیات و تربیت معنوی این عهد را کیفیت مخصوص بخشید. اما باید دید اوضاع مادی و احوال اجتماعی و معنوی قوم ایرانی در آن زمان بر چه منوال بوده است. از یک طرف روایاتی در دست است از مورخان بیزانسی آن عصر، که کم‌وبیش از روی عداوت نوشته‌اند، و از طرف دیگر توصیفاتی مبالغه‌آمیز در منابع عرب و ایرانی دیده می‌شود، که خسرو انوشروان را نمونۀ عدالت جلوه می‌دهند. با مطابقه این منابع، و در نظر گرفتن تمایلات راویان آنها و قصص مختلفۀ که نقل می‌کنند، و با همراه کردن جزئیاتی که از طریق غیر مستقیم می‌توان بدست آورد، ممکن است صورتی از ایران عهد انوشیروان ترتیب دهیم. این صورت اگر چه ضعیف و مشوش است، لکن کشور ایران، که پس از فتنه مزدکیان در حال نقاهت بوده، و در زیر سایه انوشروان به تقویت بنیه خویش می‌پرداخت، تا حدی نشان می‌دهد.

اصلاحات خسرو در امور مالیه بی‌شبهه بیشتر بنفع خزانه دولت بوده تا بنفع رعیت. طبقه عامه مثل قرون گذشته با نادانی و تحمل مصائب می‌زیست. فیلسوفان رومی، که به ایران پناه آوردند، بزودی آزرده شدند. مقام این اشخاص در حکمت به پایه نبود، که بتوانند بی‌طرفانه بعادات و رسوم یک قوم بیگانه نظر کنند، انتظار داشتند، که در کشور پادشاهی فیلسوف چون انوشروان چیزهای دیگر ببینند. مسلماً چون این اشخاص از حقایق علم نژادشناسی و روان‌شناسی نژادی آگاه نبوده‌اند، طبعا از بعض رسوم ایرانیان، مثل قواعد ازدواج و معامله با اموات رنجیده خاطر شده‌اند. اما تنها این علت نبود، که زندگی در ایران را برای آنان ناگوار کرد، بلکه بیشتر از اصول طبقاتی ایران، و فاصله که میان طبقات موجود بود، و تنگدستی عامه منزجر شدند. «صاحبان قدرت به زیردستان ستم می‌کردند و اعمال دور از انصاف و انسانیت مرتکب می‌شدند»[۳۹۷].

نجبا و اشراف، که از بحرانی سخت بیرون آمده، و گروهی از آنان عرضه هلاک شده بودند، در پرتو حمایت شاهنشاه جانی تازه گرفته، مطیع و آرام گشتند، فقط تا حدی از فکر تند و خوی تجددپرور خسرو نگرانی داشتند. نجبای درجه دوم در املاک خود روزگار می‌گذراندند و تمشیت امور اداری محلی را بعهده داشتند، و ظاهراً آسوده و متنعم‌تر از دیگران بودند.

می‌توانیم بگوییم، که مصائب عمومی و بدبختی‌های اجتماعی در عهد انوشروان کمتر از ادوار سلف بوده، ولی مردم بیشتر آن را حس می‌کرده‌اند، زیرا که بیشتر فکر می‌نموده‌اند. اینک قسمتی از شرحی را، که برزویه در مقدمه کلیله و دمنه راجع به ترجمه احوال خود نگاشته، در اینجا می‌آوریم. این حکیم در پایان تأمل و تفکر در سرنوشت بشر و تکلیف او در این عالم به اینجا رسیده است، که بهترین راه‌ها زهد و ترک دنیا است. گفتار برزویه بهترین آیینه افکار زمان او بشمار می‌رود[۳۹۸].

«... در این روزگار تیره، که خیرات بر اطلاق روی بتراجع نهاده است و همت مردمان از تقدیم حسنات قاصر گشته، با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را ثبات رأی و علو همت و کمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رأفت و افاضت جود و سخاوت و اختیار حکمت و اصطناع حکما و مالیدن جباران و تربیت خدمتکاران و قمع ظالمان و تقویت مظلومان حاصل است، می‌بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و عدل ناپیدا و جور ظاهر و لوم و دنائت مستولی و کرم و مروت متواری و دوستیها ضعیف و عداوتها قوی و نیک‌مردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب و دروغ مؤثر و مثمر و راستی مهجور و مردود و حق منهزم و و باطل مظفر و مظلوم محق، ذلیل و ظالم مبطل، عزیز و حرص غالب و قناعت مغلوب و عالم غدار و زاهد مکار، بدین معانی شادمان و بحصول این ابواب، تازه‌روی و خندان».


    است. در متن دارمستتر فقط از چهار ناحیه مرزبان‌نشین، سه ناحیه ذکر گردیده است و ناحیه جنوب در آنجا نیست. در متن مینوی است، که کابل ناحیه چهارم ذکر کرده‌اند، ولی واضح است، که کابل ناحیه مرزبان‌نشین جنوب نیست و در اینجا اشتباهی رخ داده است.

  1. فردوسی در شاهنامه نوشیروان آورده است.
  2. ص ۹۳-۸۹۲، نلدکه، ص ۵۳-۱۵۲.
  3. این قطعه ظاهراً معتبر است. رک نلدکه، طبری، ص ۱۵۳، یادداشت ۲.
  4. ص ۲۴-۲۲۳ و ۵۲۸ چاپ دارمستتر، ص ۲۰ چاپ مینوی.
  5. اوتوکیوس و طبری. رک «سلطنت کواذ اول»، ص ۳۳-۳۲ و ۴۷-۳۶.
  6. طبری.
  7. اوتوکیوس.
  8. نلدکه، طبری، ص ۲۴۱، یادداشت ۲.
  9. معادل با ۲۴۰۰ متر مربع.
  10. برای علوفه اسبان شایسته بوده است (رک نلدکه همان‌جا).
  11. طبری، ص ۶۲-۹۶۰، نلدکه، ص ۴۵-۴۴۱.
  12. ظاهراً خراج ارضی و جزیه سر.
  13. طبری، ص ۶۳-۹۹۲، نلدکه، ص ۴۷-۲۴۶.
  14. طبری،۶۱-۹۶۰، نلدکه، ص ۲۴۲.
  15. طبری، ص ۹۸-۸۹۷، نلدکه، ص ۱۶۴.
  16. Belisaire
  17. Hermogene
  18. پروکوپیوس،۱/۱۴.
  19. طبری، ص ۹۶۴، نلدکه، ص ۴۹-۲۴۸.
  20. پروکوپیوس، جنگ ایران،۱/۱۸.
  21. کمی پایین‌تر همین فصل را ببینید.
  22. از این عبارت نه تنها شاهزادگان خانواده ساسانی مفهوم می‌شود، بلکه شهردارانی نیز، که دارای عنوان شاهی بودند.
  23. طبری، ص ۱۰۴۳، نلدکه، ص ۳۵۷.
  24. طبری، ص ۹۴۸ و ۹۸۸، نلدکه، ص ۲۳۰ و ۲۶۴. مارکوارت (فیلولوگوس، ج ۵۵، ص ۲۱۵، شماره ۵) وین vin بجای زین zin خوانده است. (تبدیل حرف واو و زاء در خط عربی بسیار اتفاق می‌افتد).
  25. سالنامه‌های بیزانسی و یونانی جدید،۱۹۲۰، ص ۶۹-۶۸.
  26. رک بالاتر ص ۳۱۰.
  27. طبری، ص ۱۹۵، نلدکه، ص ۱۵۷ و بعد.
  28. همین مطلب نزد دیگر مصنفان عرب نیز دیده می‌شود. کراموس J. H. Kramers («مطالعات هندی و ایرانی تقدیم به سر جرج گریرسرن»، بولتن شرقی.۱۹۳۶، ص ۶۱۳ و بعد) با مقابله اشکال مختلف این کلمه، برای تصحیح آن چنین گوید: السیاسجین غلط و النشاسنجین یا النشاستکین صحیح است؛ و اصل پهلوی آن نشاستگان است، که بمعنی ساخلو یا باصطلاح امروز پادگان می‌باشد.
  29. مینورسکی، مجله آسیایی،۱۹۳۰، ص ۵۷.
  30. بلاذری، چاپ دخویه، ص ۹۵-۱۹۴، ترجمه رشر (ج ۲، اشتوتگارت، ۱۹۲۳)، ص ۲۱۶ و ما بعد.
  31. ایضاًً، ص ۱۹۶، ترجمه رشر، ص ۱۹-۲۱۸؛ مقایسه شود با مارکوارت، ایرانشهر، ص ۱۱۹.
  32. هرودت، ۲۰۴/۴ و ۵/۲۰.
  33. طبری، ص ۸۹۹، نلدکه، ص ۱۶۷. راجع به دیلمیان، مقایسه شود با رساله مینورسکی موسوم به «تسلط دیلمیان» La domination des Dailamites (نشریه انجمن مطالعات ایرانی، شماره ۳)، پاریس ۱۹۳۲؛ اینوسترانتزف، مطالعات ساسانی، ص ۱۱۵ و ما بعد، ترجمه بوگدانو، مجله کاما، شماره ۷، ص ۵۸ و ما بعد.
  34. طبری، ص ۸۹۴، نلدکه، ص ۱۵۵ و یادداشت ۲، دینوری، ص ۶۹، مقایسه شود با ثعالبی، ص ۶۰۹. تاوادیا، «سورسخون»، ص ۶۵-۶۴. رک ضمیمه دوم.
  35. مروج، ج ۲، ص ۱۵۶، مقایسه شود با اشتاین در سالنامه سابق الذکر، ص ۷۰-۶۸، رک ضمیمه دوم.
  36. سپس مسعودی گوید بهرام پنجم تغییراتی در طبقه رامشگران داد، و خسرو اول تشکیلات اردشیر را تجدید نمود. بنابراین تشکیلاتی را، که مسعودی ذکر می‌کند؛ همانست، که در زمان خسرو اول دایر بوده است.
  37. راجع بدو طبقه اخیر مسعودی ذکری نمی‌کند.
  38. بالاتر ص ۳۶۵. پائین‌تر هم درباره مقام رامشگران در دربار سخن خواهیم راند.
  39. به استثنای شاهان دست‌نشانده.
  40. دارمستتر، ص ۲۱۰ و ۵۱۳؛ مینوی، ص ۹ مؤلف گوید: من ابتدا گمان می‌کردم (چاپ اول، ص ۳۶۷)، که در این عبارت مقصود چهار سپاهبذ است ولی بعد به عقیده آقای اشتاین (موزئون، ۱۹۴۰، ص ۱۳۰) تسلیم شدم، که اصحاب تغور را مرزبانان یکی می‌دانست، و این مرزبانان هر چند تحت فرمان سپاهبذان قرار گرفتند، ولی عنوان شاهی را حفظ کردند صاحب نهایه (ص ۲۷۷) هنگام سخن از فرمانده مرزایمان و خزر را ذکر کرده است. باری در این عبارت نامه تنسر اشتباهی رخ داده
  41. طبری، ص ۹۶۳، نلدکه، ص ۲۴۷ و ما بعد و یادداشتها؛ فردوسی، چاپ مهل، ج ۶، ص ۱۷۴ و ما بعد.
  42. مقایسه شود تا بالاتر ص ۳۲۰.
  43. طبری، ص ۹۵۸ و ما بعد، نلدکه، ص ۲۳۸ و ما بعد، رتشتین، ص ۸۲-۸۱.
  44. Lazes
  45. اشتاین، موزئون،۱۶۴۰، ص ۱۲۶، یادداشت ۶.
  46. بنا بر تحقیقات اشتاین (در همان‌جا).
  47. Sindjibu
  48. Silzibul مارکوارت، ایرانشهر، ص ۶۴ و ۲۱۶؛ شدر، ایرانیکا (رسالات انجمن علوم گوتینگن ۱۹۳۴)، ص ۳۸ و ما بعد.
  49. بعضی مصنفان شرقی نوشته‌اند، که خسرو اول به جنگ «پادشاه هند» لشکر کشید و آن پادشاه از در اطاعت درآمد و «نواحی مجاور عمان (!) را که در زمان بهرام گور به ایران داده شده بود»، بدون جنگ، دوباره مسترد داشت. (بلعمی،۲، ص ۲۲۱)، طبق مسعودی (مروج، ج ۲، ص ۲۰۰) «سلاطین هند و سند و تمام ممالک شمالی و جنوبی با پادشاه ایران عقد صلح نمودند.»
  50. پس از مرگ وهریز، خسرو حکومت یمن را به یکی از اسواران موسوم به زین یا وین داد (ص ۳۲۹، یادداشت ۳). هرمزد چهارم او را معزول کرد و به جایش مزوران نامی را تعیین نمود. پسر مروزان خوره خسرو با اجازه خسرو دوم جانشین پدر شد، و سلسله حکمرانان ایرانی یمن به او ختم شد. (طبری، ص ۹۸۷ و ۴۰-۱۰۳۹، نلدکه، ص ۲۶۴ و ۵۱-۳۴۹).
  51. Melitene
  52. سیاست‌نامه، چاپ شفر، ص ۲۹ و ما بعد، ترجمه، ص ۴۱ و ما بعد.
  53. بدون شک سپاه‌سالار و سپاهبذ می‌باشد (معنی هر دو کلمه یکیست).
  54. بدون تعیین خراج.
  55. یکی از شواهدی، که املاک بزرگان در سرتاسر مملکت پراکنده بود.
  56. لازم بتذکر نیست که این اعداد ارزش تاریخی دقیق ندارند. ولی تا اندازه‌ای ما را بوضع و قدرت مادی بزرگان ایران آشنا می‌سازد.
  57. مروج: ج ۲، ص ۱۹۷ و ما بعد. نلدکه، طبری، ص ۲۵۱، یادداشت ۱.
  58. همین موضوع در داستان عربی ابن عبد السلام الهاشمی و پیرزن دیده می‌شود، کتاب الاذکیاء ابن الجوزی ترجمه آلمانی از رشر O. Resches، گالاته ۱۹۲۵، ص ۳۳۵.
  59. رک مثلا به بیهقی، چاپ دوشوالی de Schwally، ص ۵۳۸، و نهایه، ص ۲۳۲.
  60. چاپ شفر، ص ۳۶ و ما بعد، ترجمه ص ۵۲ و ما بعد.
  61. تاریخ قبل از اسلام، چاپ فلیشر؛ ۲ ۹۰ و مابعد.
  62. با سه R. Basset در مجله روایات عامیانه Revue des traditions populaires، ج ۲۴، ص ۱۹۲ و بعد.
  63. ص ۳۲۸.
  64. این شاهنشاه در نامه تنسر اردشیر اول است، اما دیدیم، که نامه تنسر را در زمان خسرو اول ساخته‌اند و وضع آن زمان را بیان می‌کند.
  65. به عقیده آیه‌نو (مجله تاریخ ادیان، ج ۴۵، ص ۱۷۱) نامه تنسر در اینجا خلاصه فرمان شاپور دوم را، که در سال ۳۴۰ صادر شده و در اعمال شهدا مذکور است، نقل کرده است.
  66. نامه تنسر، دارمستتر، ص ۲۱-۲۱۹ و ۲۶-۵۲۳؛ مینوی، ص ۱۸-۱۷. در چاپ اخیر آخرین جمله چنین خوانده می‌شود: و دیگر عضو را تعرض نرسانند.
  67. جنگ ایران ۲/۱۱/۳۸ و ۲/۱۷/۱۲-۱۱.
  68. ۴/۲۳.
  69. ص ۶۰۸.
  70. رک مثلا بیهقی چاپ شوالی، ص ۵۵۳ و ۴۹۴؛ شروانی، ترجمه رشر (اشتوتگارت ۱۹۲۰)، ص ۲۰۷ و ما بعد.
  71. جنگ ایران،۱/۲۳.
  72. پروکوپیوس،۲/۹/۸.
  73. Sura
  74. چاپ دخویه، ص ۱۹۵ و بعد، ترجمه رشر، ص ۲۱۶ و بعد.
  75. اینکه خسرو دختر یکی از شاهزادگان ترک را بزنی اختیار کرده باشد، مطابق تاریخ است. این زن دختر ایستمی خاگان Istami Khagan برادر کوچک سنجبو می‌باشد و او مادر هرمزد چهارم است (رک شدر، ایرانیکا، ص ۴۱).
  76. این از قصص سیار است و نظایر بسیار دارد، بالاتر ص ۳۱۶، یادداشت ۱ را ببینید، در تاریخ پیروز.
  77. همین روایت نزد این خرداذ به نیز دیده می‌شود (جغرافیون، ج ۶، ص ۲۵۹ و بعد، ترجمه، ص ۲۰۰ و بعد) ؛ ولی در آنجا شاه خرزان جای خاقان ترک را گرفته است.
  78. ص ۶۲ و ما بعد.
  79. چاپ فان فلوتن؛ ص ۲۷۷ و بعد، ترجمه رشر، ج ۲، ص ۸۸ و ما بعد.
  80. طبری، ص ۹۶۱؛ نلدکه، ص ۴۳-۲۴۲.
  81. ص ۳۸۶ کتاب حاضر.
  82. Aspedes
  83. بالاتر، ص ۳۷۵.
  84. پروکوپیوس، کتاب ۱، بند ۲۳.
  85. Zabargan
  86. سه‌پایه که در جلو قصر قرار داشت و مقصر روی آن نشسته، انتظار فرمان شاهی را درباره خویش می‌کشید.
  87. پروکوپیوس کتاب ۱، بند ۲۳.
  88. Zarvan زروان یا زروان Zavran نزد فردوسی (-زبرگان) ؛ روایت ثعالبی، دو تن از بزرگان عهد خسرو را با یکدیگر اشتباه کرده، و دشمن ماهبوذ را آزر ونداذ Azarvindadh می‌نامد (بخوان: آذرونداذ، Azurvinadh شکل دیگر آذرگنداذ.
  89. ثعالبی، ص ۶۲۵ و ما بعد؛ فردوسی، چاپ مهل، ج ۶، ص ۲۹۴ و بعد.
  90. Anoshaghzadh
  91. رک نلدکه، طبری، ص ۴۶۷ و ما بعد.
  92. ویرانه‌های پایتخت را هرتسفلد در کتاب زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی در نواحی دجله و فرات، ج ۲(برلن ۱۹۲۰)، ص ۴۶ و ما بعد وصف کرده است. راجع بتاریخ تیسفون و سلوکیه رک اشترک Streck، سلوکیه و تیسفون Ktesiphon Seleucia und (مشرق قدیم Der alte Orient،۱۶٬۴-۳). مقایسه شود با هونیگمان Honigmann، تیسفون، پولی و یسووا، متمم ۴. کاوشهای آلمانی‌ها از سال ۱۹۲۸ تحت ریاست رویتر شروع شد؛ در این باب رک به گزارش ادوارد میر Ed. Meyer در گزارشهای انجمن شرقی آلمان. Mitteilungen der Deutschen Orient-Gesellschaft، شماره ۶7(1929) ؛ رویتر در Antiquity" "Lhe،.۳ دسامبر (۱۹۲۹)، ص ۴۳۴ و بعد. و «هیئت علمی آلمانی اعزامی به تیسفون 29/1928 Die Deutsche Ktesiphon-Expedition ۲۹/۱۹۲۸، برلن ۱۹۳۰؛ و اختسموت در تحقیقات و پیشرفت‌ها. Forschungen u. Fortschritte 10 ژوئن ۱۹۳۰. این کاوشها را آلمانی‌ها با همکاری موزه صنایع متروپلیتن نیویورک تعقیب کرده‌اند؛ رک اپتون JM. Upton در بولتن موزه متروپلین،۱۹۳۲، ص ۱۸۸ و بعد؛ گونل و واختسموت، هیئت اعزامی به تیسفون ۳۲-۱۹۳۱. -u. O. Wachtsmuth,Die Ktesiphon Expedition 32/1931 E. K 2 hnel، برلن ۱۹۳۳، هیتریش شمیدت، اکسپدیسیون تیسفون، در سال ۳۲-۱۹۳۱، مجله سوریا،۱۵٬۱۹۳۴-دبواز Debevoise، آثار سفالین پارتها در سلوکیه، مطالعات دانشگاه میشیگان- Michigan Studies,32(1934) Parthian Pottery from Seleucia on the Tigris,Uniy. of
  93. Mahoze
  94. این لفظ جمع است، راجع بمفرد آن ماحوزا Mahoza («شهر»، «شهر بزرگ») پایین‌تر را ببینید.
  95. Medhinatha
  96. Mcdhine
  97. رک زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی، ج ۲، ص ۳۸، یادداشت ۲.
  98. ایده او گرام آن بابا baba ؛ اشترک، ص ۳۸.
  99. کتاب ۲۴، بند ۷، فقره ۱.
  100. طبری، ۱۰۶۲، نلدکه، ص ۳۸۷.
  101. بالاتر ص ۲۶۰ را ببینید.
  102. Tespon
  103. مصنفان چینی تیسفون را سوپین Ssu-qin نوشته‌اند (هیرت، چین و مشرق، رومی، ص ۲۲۴). نام دیگر پایتخت ساسانیان بچینی سولی Su-ti بود (ایضاً، ص ۱۹۸)، که، احتمال می‌رود از لغت پهلوی سوریگ («سریانی») گرفته شده باشد. هیون تسیانک آن را سولاساتانگ‌نا (سوریستان، «سوریه» ؟) می‌نامد، بیل ج ۲، ص ۲۷۷.
  104. در عربی مدینه العتیقه. زاره هرتسفلد، سفر باستان،۲، ص ۵۸. شمیدت در نقشه خود (شکل ۳۷) مجموعه شهرهای تیسفون و سلوکیه را تیسفون و مدینه العتیقه نام می‌برد.
  105. سفر باستان‌شناسی، ص ۵۸ و ۳۷، این نام را مورخان عرب به شکلهای مختلف نوشته‌اند (در نقشه شکل ۳۷ Asfanabr).
  106. زاره-هرتسفلد، همان کتاب، ص ۵۹ و بعد.
  107. Bachmann
  108. Reuther
  109. Antiokheya Khosrooy Veh-Antiokh-Khusro نزد پرو- کوپیوس، جنگ ایران،۲/۱۴.
  110. الرومیة اعراب.
  111. تئوفیلاکتوس، بارهبرئوس؛ رک زاره-هرتسفلد، سفر،۲، ص ۴۸.
  112. مروج ۲، ص ۲۰۰-۱۹۹.
  113. طبری، ص ۸۹۸، نلدکه، ص ۱۶۵.
  114. پروکوپیوس، جنگ ایران ‏۱-۴/۱۴/۲.
  115. ویه اردشیر Veh-Ardasher پهلوی «به اردشیر» است. عقیده نلدکه (مجله شرقی وین، دوره ۱۶ (۱۹۰۲)، ص ۷)، مبنی بر اینکه معنی حقیقی ویه اردشیر «خانه اردشیر» است، ویه همان بی‌آرمی be است، که به معنای خانه است، ظاهراً خطاست، رک بیلی، بولتن شرقی،۹، ص ۲۳۲.
  116. زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی، ص ۵۰ و بعد.
  117. ماحوزا مفرد است؛ مقایسه شود با بالاتر، ص ۴۰۶ بنا بر کتاب آمیانوس (کتاب ۲۵، بند ۵، پاره ۳) کوش Coche یا به سریانی کوخی Kokhe نام دیگر سلوکیه بود. اما ادوارد میر می‌گوید (گزارشهای انجمن شرقی آلمان- Mitt. d. Deutschen Orient Gcs شماره ۶۷، ص ۱۸)، که کلمه کش بغلط در متن مغشوش آمیانوس راه یافته است. زسیموس zosimos (کتاب سوم،۲۳ و بعد) عبارتی دارد، که تقریبا عین مطالب آمیانوس است، در آنجا نیز کلمه Zokhase را به صورتی آورده. که فساد در آن راه یافته است. مطابق عبارت دیگری که آمیانوس (کتاب ۲۶، بند ۶، پاره ۲) می‌آورد کوش قدری دورتر از سلوکیه در مصب نهر ملکا، که بدجله می‌ریزد، واقع بود.
  118. برلینر A. Berliner ؛ مقالات راجع بجغرافیا و نژادشناسی بابل Beitrage raphie und EthnograPhie Babyloniens zur Geog ص ۴۰، و ما بعد.
  119. Saint Narkcs
  120. Saint-Serge
  121. اشتراک، سلوکیه و تیسفون، ص ۴۶-۴۵؛ کلیساهای عهد ساسانی- Christian Churches Sasanian، تاریخ صنایع پوپ I، ص ۶۶۰ و ما بعد (رویتر).
  122. Resh galuta
  123. برلینر، مقالات فوق الذکر، ص ۱۹٬۲۴-۴۳٬۴۳-۳۹٬۶۲-۶۱، اشترک، ص ۲۷ و ص ۶۳، رک همچنین «دایره المعارف اسلام»، کلمه مداین، ص 84 a.
  124. Darzanidhan اشترک، ص ۳۶.
  125. طبری، ص ۸۸۳، نلدکه، ص ۱۳۴؛ لسترانج، قلمرو خلافت شرق، ص ۳۴.
  126. wachtsmuth
  127. Arabesque
  128. شمیدت، «سوریا» ۱۹۳۴؛ تصاویر آنها را در تاریخ صنایع پوپ IV ؛۷۴- ۱۷۱ و ۱۷۷ چاپ کرده‌اند و نیز مقایسه شود با همان کتاب، I، ص ۴۵-۶۰۱ (بالتروشائیتس Baltiusaitis و پوپ).
  129. آمیانوس، کتاب ۲۴، بند ۶، پاره ۳.
  130. زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی،۲، ص ۷۶.
  131. قسمتی از خرابی بنا مربوط به یکی از خلفاء نخستین عباسی می‌باشد. اغلب مصنفین عرب این عمل را بمنصور (۷۵-۷۵۴) نسبت می‌دهند. چون هزینه خراب کردن بیش از استفاده بود، که انتظار داشتند، لذا این کار را ادامه ندادند. در یکی از روایات پارسی (روایات داراب هرمزیار، ج ۲، بمبئی ۱۹۲۲، ص ۲۴۰ و بعد) افسانه راجع باین امر ذکر شده است. رک اشترک، ص ۶۱؛ رزنبرگ، رساله بزبان روسی (سن‌پترسبورغ، ۱۹۱۲) ؛ ترجمه انگلیسی توسط بوگدانو در مجله کاما، شماره ۳، ص ۲۹ و بعد.
  132. مجله آثار قدیم The Antiquity، ج ۳، دسامبر ۱۹۲۹، ص ۴۴۷.
  133. زاره هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی، ص ۷۶-۶۰، مقایسه شود با دیولافوا، IV بخش ۶؛ تاریخ صنایع، IV،۵۱-۱۴۹.
  134. این قصیده بختری در شرح عظمت ایوان کسری و ستایش ایرانیان بی‌نظیر است. عبارات فوق ترجمه سه شعر ذیل است:
      و کان الوان من عجب الصنعة جوب فی جنب ارعن جلس  
      مشمخر تعلو له شرفات رفعت فی رءوس رضوی و قدس  
      لیس یدری اصنع انس لجن سکنوه أم صنع جن لانس  
    (مترجم)
  135. هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۱۴۳. این کلمه را بعدها برای تشکیلات اسلامی هم بکار بردند، بنابراین ابن خلدون کلمه «دیوان» در اصل بر دفاتر درآمد و هزینه اطلاق می‌شده و بعدها معنی آن توسعه یافته و اطلاق شده است بر محل کار عمل مالیه و مأمورین وصول مالیات و بالاخره بتمام ادارات دیگر شمول یافته است.
  136. بلاذری بنا بر قول ابن مقفع، رک نلدکه، ص ۳۵۴، یادداشت ۲.
  137. مقایسه شود با ص ۱۴۳ و ص ۱۵۵ این کتاب. بنی امیه دفتری برای خراج و دفتری برای نگاهداری حساب اجاره اراضی بیت المال داشتند. در زمان متوکل خلیفه عباسی دیوانی برای خراج و دیوان دیگری برای ثبت هزینه موجود بوده است. (کرمر، تاریخ تمدن شرق؛ ichte des Orints Kremer Kulturgesch، ج ۱، ص ۱۷۴ و ۱۹۹).
  138. بنقل از ابن مقفع، رک نلدکه طبری، ص ۳۵۴، یادداشت ۳.
  139. فوستوس بیزانسی، لانگلوا، ج ۱، ص ۲۶۹؛ پاتکانیان، مجله آسیایی ۱۸۶۶٬۱، ص ۱۱۳. مسعودی (مروج، ج ۲، ص ۲۰۴ و ۲۲۸) راجع به مهرهای چهارگانه خسرو اول و مهرهای نه‌گانه خسرو دوم تفصیلی ذکر می‌کند.
  140. Derbadh
  141. کعبه زردشت، سطر ۳۳.
  142. Ttagharbadh
  143. grand-maitre
  144. هرتسفلد، پایکولی، لغت شماره ۹۹۹.
  145. بارتلمه، در باب فرهنگ ایران باستان Znm altiran. Worterbuch، ص ۱۴۹، و حقوق ساسانی، ج ۴، ص ۱۶؛ هرتسفلد، پایکولی، لغت شماره ۱۰۰.
  146. maybadh این عنوان مشکوک است، رک هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۶۹، و یادداشت ۲.
  147. padhishkhvar هوفمان، ص ۹۵.
  148. Khvansalar اردشیر سوم را، که در هفت سالگی بتخت نشست، ماه آذرگشنسپ خوان‌سالار تربیت کرد، طبری، ص ۱۰۶۱، نلدکه، ص ۳۸۶.
  149. senekapan
  150. Isenekapet
  151. پاتکانیان، مجله آسیایی همان‌جا، ص ۱۱۵.
  152. ایضاً.
  153. کعبه زردشت، سطر ۲۹.
  154. akhvarbadh
  155. storban هوبشمان، دستور زبان ارمنی، ص ۹۳؛ کارنامگ، بخش ۳، پاره ۲.
  156. اونوالا، شاه خسرو و غلامش، لغت‌نامه، شماره ۱۸۹. متن کارنامگ که نوشیروان چاپ کرده (بمبئی ۱۸۹۶، ص ۳۱، پاره ۱۷۴) از یک دران‌دربذ dran-darbadh، رئیس جمیع درها، نام برده است. در متن پشوتن سنجانا از این عنوان فقط دو حرف اول ضبط شده است.
  157. بیلی، بولتن شرقی،۹، ص ۲۳۲.
  158. هوبشمان، ص ۲۵۵.
  159. در کارنامگ (بخش ۱۰، پاره ۷)، پشتیگبان سالار از جمله نزدیکان و خواص شاه است، و همراه با موبدان، ایران سپاهبذ، دبیران مهشت و اندرزبذ اسواران ذکر شده است.
  160. رک ص ۱۳۳ این کتاب. تاوادیا، «سورسخون»، پاره 14 b، ص ۶۷، راجع به جانسپاران بالاتر ص ۲۳۴ را ببینید.
  161. shapsheraz
  162. کعبه زردشت، سطر ۳۲.
  163. حتی سربازان ساره گارد شاهنشاهی هم از نجبا بودند (رک نلدکه، طبری، ص ۳۹۱، یادداشت ۸).
  164. طبری، ص ۱۰۶۳، نلدکه، ص ۳۸۹.
  165. نامه تنسر، ص ۲۱۴ و ۵۱۸ چاپ دارمستتر؛ مینوی، ص ۱۲.
  166. آمیانوس مارسلینوس، کتاب ۱۸، بند ۴، پاره ۱؛ مقایسه شود با فوستوس بیزانسی، لانگلوا، ج ۱، ص ۲۷۰.
  167. طبری، ص ۸۵۴، نلدکه، ص ۸۶.
  168. طبری، ص ۱۰۰۹، نلدکه، ص ۳۰۴ و ما بعد.
  169. ۲۶/۲.
  170. drusbadh
  171. شکل اصلی کلمه شاید درذستبذ drudhistbadh باشد: نیبرگ، رساله پهلوی، لغت درذدست drudhist.
  172. لابور، ص ۱۰۹ و ۲۱۹. درباره طب پایین‌تر در همین فصل شرحی بیاید.
  173. هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۶۹، یادداشت ۲.
  174. APadana
  175. نئوفیلاکتوس، کتاب ۵. بند ۶، فقره ۱۰.
  176. زاره-هرتسفلد، سفر باستان‌شناسی، ج ۲، ص ۷۰.
  177. رک ببعد.
  178. طبری، ص ۹۴۶، نلدکه، ص ۲۲۲-۲۲۱؛ ثعالبی، ص ۷۰۰؛ بلعمی ترجمه زنتبرگ، ج ۲، ص ۶-۲۰۵.
  179. یوستی، تاریخ ایران قدیم، ص ۲۱۰.
  180. Jean. Chrysostome
  181. رک نلدکه، طبری، ص ۴۵۳.
  182. تئوفیلاکوس کتاب ۴، بند ۳.
  183. رک بالاتر، ص ۸۶-۸۵.
  184. گوتوالد، ص ۵۷، ترجمه، ص ۴۲.
  185. دیولافوا، ج ۶: تصویر ۲۲، بابلون؛ فهرست مهرهای کتابخانه ملی، شماره ۳۷۹، زاره، صنایع ایران قدیم، تصویر؛ تاریخ صنایع پوپ، IV،۲۰۳.
  186. فلاندن و کست و تصویر ۵۰؛ آندرآس و اشتولتسه، تخت جمشید؛ تصویر ۱۳۸.
  187. رازه، شباهت تصویر پادشاه را در نقش برجسته با صورت شاه در جام دلیل این می‌داند، که در هر دو مورد تصویر یک شخص را کشیده‌اند (نقوش برجسته، ص ۲۱۳ و بعد) و خواسته است ثابت کند، که هر دو تصویر از آن خسرو دوم است؛ هرتسفلد (تخت خسرو، سالنامه مجموعه‌های هنری پروس؛ ج ۴۱ ص ۱۴) جام را از خسرو اول می‌داند. تاجی که در آن تصویر شاه بر سر دارد، بی‌شک از آن خسرو اول است. در نقش برجسته شکل تاج خوب تشخیص داده نمی‌شود.
  188. Yuvanoe
  189. طبری، ص ۸۵۹، نلدکه، ص ۹۳-۹۲.
  190. paitidana
  191. ظاهر، همان‌طورکه ما در نقوش برجسته ساسانی می‌بینیم، درحالی‌که انگشت سبابه دست راست را به جلو دراز می‌کرد. این تشریفات نزد طبری در یک مورد بخصوص ذکر شده است (ص ۱۰۴۸، نلدکه، ص ۳۶۶ و ما بعد)، و آن هنگامیست، که فرستاده شیروی نزد خسرو پرویز مخلوع می‌رود، تا به او پیامی از شاهنشاه جدید برساند. چون خسرو دوم دربند شد. یکی از رؤسای گارد سمت خرم‌باش را بعهده گرفت. بنابراین با خسرو در زندان رفتاری شایسته شاهان کرده‌اند. نلدکه، همان‌جا، یادداشت ۳.
  192. Anoshagh bavedh
  193. کارنامگ، بخش ۹، پاره ۱۲ و بخش ۱۰، پاره ۷.
  194. shmakh baghan
  195. مقایسه شود با هرتسفلد، پایکولی، لغت شماره ۸۸.
  196. mardanpahldm
  197. تاوادیا، «سورسخون»، بخش ص ۶۳.
  198. چاپ قاهره ص ۸۳.
  199. ایضاً ص ۹۰.
  200. چاپ قاهره، ص ۹۰-۷۹. بعد مصنف گوید، که خسرو اول، معمولا، روزهای شنبه حجامت می‌کرده و صبح شنبه منادی رعایا را خبر می‌کرده است، که در آن‌روز حجامت نکنند. این شرح عجیب بنظر می‌رسد و مستلزم آنست، که در زمان ساسانیان حساب هفته شماری نیز متداول بوده باشد (مقایسه شود با ص ۱۹۳، یادداشت ۱ این کتاب).
  201. «کتاب الاغانی»، که در ص ۲۲، سطر ۱۳ چاپ قاهره ذکر شده، به عقیده من غلط است و صحیح آن «کتاب الابین- آیین‌نامگ» می‌باشد.
  202. مصنف (ص ۲۵) صحبت از «اساوره که از تخمه شاهی بودند» می‌کند؛ مقایسه شود بالاتر ص ۳۹۲.
  203. مسعودی (مروج، ج ۲، ص ۱۵۳) همین روایت را آورده، با این اختلاف، که محارم را در طبقه اول قرار داده و مرزبانان و شاهان خراجگزار را، که در دربار شاهنشاهی بودند، و اسپاهبذان را جزء طبقه دوم دانسته است، و البته این صحیح نیست. ثعالبی حکایت می‌کند، که شاه ولاش جمعی از مسخرگان را به خدمت خود آورده بود، تا به‌وسیله مزاح آنان کارها را پیش ببرد و آنان پادشاه را به‌وسیله شوخی‌های خود خرم و شاد نمایند. ولی آنان را منع فرمود که در سه محل به او نزدیک نشوند، پرستش‌گاه، و بارعام و میدان جنگ.
  204. ص ۲۸-۲۵.
  205. بیانات جاحظ خوب روشن نیست. بنا بر مسعودی (مروج، ج ۲، ص ۱۳۵)، که در اینجا نیز تابع همان منبع کتاب جاحظ است، وهرام در طبقه‌بندی رامشگران تغییراتی داد؛ آنان را که در طبقه متوسط بودند بطبقه اول برد و آنان را که در طبقه پسین جای داشتند، داخل طبقه متوسط کرد. هفت درجه «رجال دولت» (بالاتر، ص ۳۹۴) و سه طبقه درباریان دو دسته مختلف می‌باشد. مسعودی آنها جدا ذکر می‌کند.
  206. ص ۲۹-۲۸.
  207. مروج، ج ۲، ص ۱۵۸ و بعد.
  208. مقایسه شود با بالاتر، ص ۳۹۲ و ۴۱۷.
  209. در فصل بعد درباره موسیقی سخن خواهیم راند.
  210. ص ۳۰-۲۹.
  211. یکی از پادشاهان اشکانی بنام اردوان (؟)
  212. قرائت تنقل بر شغل ترجیح دارد.
  213. جاحظ، ص ۷۷ و بعد؛ حکایت موبدی که اسبش در حضور شاه کواذ اول سرگین انداخت.
  214. ایضاً، ص ۸۰.
  215. ایضاً، ص ۷۰.
  216. ایضاً، ص ۱۲۴.
  217. ص ۱۲۵.
  218. که بعد شاه بهرام پنجم شد.
  219. بنا بر طبری (ص ۸۵۸، نلدکه، ص ۹۰)، وهرام در کودکی نزد منذر پرورش یافت، بعد به دربار پدرش آمد و در آنجا چندی بماند.
  220. سیاست‌نامه، چاپ شفر، ص ۱۱۸، ترجمه ص ۷۴-۱۷۳. چون حکایاتی که برای توصیف این رسم ذکر شده، منحصرا از تاریخ ساسانیان نقل گردیده است، بنابراین واضح است، که «تخمه ساسانیان» در سطر ۱۳ متن فارسی غلط است، و بایستی آن را «تخمه ساسانیان» خواند. راجع به کلمه زه» zih! (ظاهراً- ز zi، زیو ziv ) یعنی «زنده بمان» بتلفظ سریر) مقایسه شود با یعقوبی چ هوتسما، ص ۱۹۲، سطر. کلمه زه در فارسی جدید هم هست.
  221. کارنامگ، بخش ۱۰، پاره ۱۴.
  222. رک به حکایتی که نظامی عروضی در چهار مقاله (چاپ قزوینی، ص ۳۵، ترجمه برون ۳۸) آورده است. مضمون آن حکایت اینست، که سلطان محمود، فرمود سه مرتبه دهان عنصری را از جواهر پر کند.
  223. جاحظ، تاج، ص ۱۴۵.
  224. جاحظ، تاج، ص ۱۵۸ و ما بعد: اردشیر اول و خسرو انوشیروان.
  225. مراد کسانی است، که باین افتخار نائل می‌شدند.
  226. رک س ۲۰۰-۱۹۵ این کتاب.
  227. جاحظ، ص ۵۰-۱۴۶. راجع به بارعام در نوروز و مهرگان بالاتر س ۳۲۴ و ما بعد را نگاه کنید.
  228. Manuel
  229. فوستوس بیزانسی؛ لانگلوا، ج ۱، ص ۳۰۱.
  230. جنگ ایران،۱/۱۷.
  231. پروکوپیوس، جنگ گتها،۴/۶.
  232. کتاب هشتم، ۸۵.
  233. Orosagges بمعنی اصل پارسی این کلمه را هورزگ huvarzaka دانسته‌اند. شدر (گنومون ۹، ص ۳۴۷، یادداشت ۳) یک اتیمولوژی ذکر می‌کند: varu-thanha بمعنی «بسیار ستوده» («Weitgepriesen»).
  234. Mahisht این عنوانیست، که یزدگرد بمنذر از ملوک عرب داد (طبری، ص ۸۵۵، نلدکه، ص ۸۶ و ۸۷، مقایسه با هرتسفلد، پایکولی، لغت شمارۀ ۶۴۵). نهایه (ص ۲۲۲) مسترا مستران [مستری مستران] نام می‌برد، که بمعنی «اعظم عظما» است. (مهتر مهتران).
  235. عنوان سرداری که یمن را بنام خسرو اول فتح کرد (طبری، ص ۹۴۸، نلدکه، ص ۲۲۳ تا ۲۲۴. مقایسه شود با مارکوارت، ایرانشهر، ص ۱۲۶).
  236. Vahriz
  237. Hgzaraft
  238. Hazarabhd
  239. Atsarefthes، بزبان ارمنی هزروخت Hazarawukht است، لقب زرمهر و سپاهبذ وستهم چنین بود (نلدکه، طبری، ص ۷۶، یادداشت؛ هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۱۷۴).
  240. طبری، ص ۸۴۹، نلدکه، ص ۷۶.
  241. «هزار مرد» یعنی «دارای نیروی هزار مرد»، وهریز، فاتح یمن، باین نام ملقب بود؛ همین عنوان را خسرو دوم بیک سردار رومی، که موریکیوس قیصر روم به کمک او فرستاد، اعطا نمود (نلدکه، طبری، ص ۲۸۴، یادداشت ۲).
  242. tahm
  243. رک نلدکه، طبری، ص ۴۴۳.
  244. مرزبانی از کنزک در آذربایجان.
  245. Khusro-Shnum
  246. نام افتخار سمپات باگراتونی Smbat Bagraturni پاتکانیان، مجله آسیایی،۱۸۶۶٬۱، ص ۱۹۵؛ هوبشمان صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۱۱۴). در جنگ قادسیه صاحب‌منصبی ایرانی ملقب به خسروشنوم بوده است (طبری، ص ۲۳۴۶) ؛
  247. Zhayedhan-Khusro
  248. لقب ورزترتس varaztirots ارمنی (پاتکانیان، مجله آسیایی،۱۸۶۶٬۱، ص ۱۹۶؛ هوبشمان، صرف و نحو ارمنی، ج ۱، ص ۶۸).
  249. Guunand-Shahpuhr فوستوس بیزانسی، لانگلوا، ج ۱، ص ۲۶۳؛ ومند vimand، گمند gumand، «سرحد».
  250. الیزئوس، لانگلوا، ج ۲، ص ۱۹۰. لازار فرپی همین لقب را به شکل ویه‌تن‌شاهپوهر (به تن شاپور. تن خوب شاپور) ذکر کرده است.
  251. Ram-avzudh-Yazdgard
  252. لقبی است، که بمنذر از ملوک عرب داده شده بود. در کتاب نهایه (ص ۲۲۲) بجای آن لفظ اوزوذخرجی Avzudh-khurrahe آورده است، که ظاهراً تحریف اوزوذخرهی [ یزدگرد ]می‌باشد، که مترادف رام‌اوزوذ یزدگرد است.
  253. Nokhv-Hormizd، نخو Nokhv، که صورت تفصیلی آن نحوست nokhvist (نخست) است، مقایسه شود با نخویر Nokhver، نخویر nakhver و غیره. (ص ۳۵، یادداشت ۳). رک هرتسفلد، پایکولی، لغت شماره ۶۶۸.
  254. وراز varaz «گراز» ؛ هرتسفلد، پایکولی، لغت شماره. شاهپوهروراز در زمان نرسه مرزبان آذربایجان بود (فوستوس بیزانسی. لانگلوا، ج ۱، ص ۲۲۹) و ظاهراً این لقب را در جوانی خود در عهد شاهپور اول گرفته بود.
  255. Karter) یا (Kartir
  256. پایکولی، لغت شماره ۵۵۸. در کعبه زردشت نام کرتیری ذکر شده است.
  257. بالاتر ص ۱۴۲.
  258. رک ضمیمه دوم.
  259. در زمان رضا شاه القاب منسوخ شد.
  260. هوفمان، ص ۵۴.
  261. امیانوس مارسلینوس، کتاب ۱۸، بند ۵، پاره ۶. در این مورد سخن از یکی از رومیان است، که به پاداش خدمتی که به ایران و خیانتی که به روم کرد، پادشاه به او تاج افتخار عطا کرد. پس خارجی‌ها می‌توانستند در زمان شاهپور دوم در طبقات عالیه وارد شوند.
  262. پروکوپیوس، جنگ ایران،۱/۱۷/۲۸-۲۶.
  263. طبری، ص ۱۰۱۸، نلدکه، ص ۳۱۶.
  264. ص ۱۲۸.
  265. ص ۹۷.
  266. به عقیده من بوذرجمهر غلط است و بجای آن باید وزرگهرفرمذار باشد که ضمیمه دوم.
  267. گوشت پخته و تره و خاگینه که در نان تنک پیچند و مالند نواله سازند (برهان قاطع).
  268. جاحظ، تاج، ص ۱۷۳ و ما بعد.
  269. ایضاً، ص ۱۸.
  270. جاحظ، تاج، ص ۱۷۳ و ما بعد.
  271. در دوره اسلامی اگر شخصی از طرف دولت تعقیب می‌شد، در صورتی که در مسجدی بست می‌نشست، در امان می‌بود؛ بنظر می‌رسد، که در ازمنه قدیم آتشکده‌ها هم پناهگاه محسوب می‌شده است.
  272. پروکوپیوس. جنگ ایران،۱/۲۳/۲۸.
  273. طبری، ص ۱۰۵۹، نلدکه، ص ۳۸۰.
  274. تاج، ص ۱۰۰ و ما بعد.
  275. پدرش استاندار نصیبین بود.
  276. هوفمان، ص ۹۵-۹۴.
  277. طبری، ص ۸۹۹، نلدکه، ص ۱۶۷.
  278. سفیر بایستی علت مأموریت خود را قبل از رسیدن بحضور شاه بگوید، تا بتوانند جواب تهیه کنند قراولان خاصه (گارد احترام)، که همراه او می‌نمودند، بایستی مواظب باشند، که راجع باوضاع مملکت موفق به جاسوسی نشود؛ سفرایی که از جانب دولت ایران به دربارهای خارجه فرستاده می‌شدند، بایستی سعی نمایند حتی الامکان راجع بوضع راه‌ها و تنگه‌ها و معابر آگاه شوند و بفهمند در کجا رودخانه و چاه آب یافت می‌شود. کجا ممکنست علوفه تهیه کرد و امور آن کشور را کی اداره می‌کند سپس راجع به اخلاق پادشاه آن کشور و اطرافیانش و قوای نظامی و غیره اطلاع حاصل نمایند. این بود شرحی، که نظام الملک (سیاست‌نامه، چاپ شفر، ص ۸۸-۸۷، ترجمه ص ۱۲۹) می‌نویسد، که مسلما از رسوم قدیمه ایرانست و موافقست با آنچه که فردوسی در این باب گوید و ما سابقا خلاصه آن را ذکر کرده‌ایم.
  279. فردوسی، چاپ مهل، ج ۵، ص ۳۶۴، بیت ۳۸۸ و ما بعد.
  280. Hit
  281. el-Udaid
  282. این خرداذبه، جغرافیون، ج ۶، ص ۱۷۳، ترجمه ۳۵-۱۳۴.
  283. جاحظ، تاج، ص ۱۲۲.
  284. بیل، آثار بودایی، ج ۲، ص ۲۷۸.
  285. مقایسه شود با بغ‌نسک، دینکرد، کتاب نهم، فصل ۵۰، فقره ۱۷.
  286. نلدکه، طبری، ص ۴۴۳.
  287. راجع به چوگان‌بازی رک به اینوسترانتزف، مطالعات ساسانی، ص ۷۲ ما بعد، (ترجمه بوگدانو، مجله کاما، شماره ۷، ص ۴۱ و ما بعد)، بنا بر عیون الاخبار، که از آیین‌نامگ اقتباس کرده است.
  288. راجع به بازی شطرنج پایین‌تر را ببینید.
  289. کارنامگ، بخش ۱، پاره ۲۲ و ما بعد. دور از مرکز شهر میدان‌های اسب‌دوانی یافت می‌شد، که در آن رائض‌ها اسبها را تمرین می‌دادند و اسب‌دوانی و مشق تیراندازی می‌کردند، دینکرد کتاب هشتم، فصل ۳۸، فقره ۲۳(پشوتن، کتاب هشتم، فصل ۳۷، فقره ۲۳)، بنا بر سکاذم نسک. راجع به تربیت اسب و حیوانات دیگر و پرورش پرندگان برای شکار کتبی موجود بود (فهرست، ص ۳۱۵؛ مقایسه شود با اینوسترانتزف، مطالعات ساسانی، ص ۱۲، نریمان، نفوذ ایران الخ، ص ۲۸). یادداشت‌های راجع به تیراندازی، که در عیون الاخبار از روی آیین‌نامگ آورده شده، توسط اینوسترانتزاف تفسیر و چاپ شده است. رک مطالعات ساسانی، ص ۶۶ و بعد، ترجمه بوگدانو، مجله کاما، شماره ۷، ص ۳۵ و بعد.
  290. بالاتر، ص ۲۹۸.
  291. طبری، ص ۸۵۵ و بعد، نلدکه، ص ۸۷ و بعد.
  292. فریمان، A. Freiman، پندنامگ‌ی زردشت، پایان‌نامه علمی، وین ۱۹۰۶ و مجله شرقی وین، دوره ۲۰.
  293. یک گفتگوی دبستانی بزبان پارسی میانه، Einmiuelpersisches Schulgesprach ناشر H. F. J. J unker (گزارش آکادمی هیدلبرگ). بخش ۴۳٫۴۱.
  294. متن پهلوی «خسرو و غلامش» چاپ اونوالا، (پاریس ۱۹۲۱). آن ریدک خویشتن را واسپور می‌نامد (مقایسه شود با بالاتر، ص ۱۲۰، یادداشت ۱) ثعالبی در شرحی که از سلطنت خسرو دوم نوشته (ص ۷۰۵ و بعد) عباراتی از کلمه این پادشاه با غلام خود خوش‌آرزوگ Khvash-Arzugh نقل نموده است. این عبارات که با نسخه چاپ اونوالا اختلاف دارد، از همان نسخه اصلی، که منبع رساله اونوالا نیز بوده است، اقتباس شده. در این دو نسخه چنانکه مشهود است. نخستین اختلاف راجع به پادشاه است، که یکی خسرو اول و دیگری خسرو دوم ذکر نموده است. همچنین راجع بنام غلام. در باب نام خوش‌آرزوگ/گ بیلی، بولتن شرقی،۹، ص ۲۳۲. بعلاوه هریک از دو نسخه حاوی عباراتیست، که در نسخه دیگر حذف کرده‌اند. مثلا تفصیل راجع بتعلیم و تربیت نزد ثعالبی دیده نمی‌شود.
  295. زن در حقوق ساسانی، ص ۸.
  296. دینکرد، کتاب نهم، فصل ۶۷، فقره ۹.
  297. بارتلمه، حقوق ساسانی، ج ۴، ص ۳۵ و ما بعد؛ زن، ص ۹.
  298. رک شدر، مشرق و میراث یونان Der Orient und das griechische Erbe ص ۲۵۴.
  299. چاپ وستفلد، ج ۲، ص ۸۸۷، ترجمه باربیه دومینار، ص ۲۷۱.
  300. دینکرد، کتاب ۸، فصل ۳۷، فقره ۱۴ و بعد.
  301. " " " "۳۸."۱۲.
  302. ایضاً " " "۳۷."۲۹.
  303. " " " "۳۳."۱.
  304. " " " "۱۹."۳۹.
  305. ایضاً، کتاب ۸، فصل ۲۰، فقره ۴.
  306. این متن در ج ۴ چاپ پشوتن از ص ۱۸۱ ببعد و ترجمه انگلیسی آن در ص ۲۲۰ و ما بعد بطبع رسیده است. ترجمه از آن با حواشی توسط کاسارتلی Casarteli تهیه و در «موزئون»، ج ۵، ص ۲۹۶ و ۳۵۱ و ما بعد چاپ شده است.
  307. وندیداد، فرکرد ۷، فقره ۴۴-۳۶.
  308. دینکرد همان‌جا،۷.
  309. می‌توان این گونه هم ترجمه کرد. بتواند بسیار بخواند (مراد از خواندن دعا است برای شفای مریض).
  310. ایضاً ۱۹-۱۶.
  311. ایضاً. همان‌جا فقره ۳۱ بنا بدستور وندیداد (فرکرد ۷، فقره ۴۰-۳۹) امتحان وقتی کامل خواهد بود، که سه تن از کفار را مورد عمل قرار داده باشند.
  312. ایضاً، فقره ۳۳-۳۲.
  313. ایضاً،۳۴.
  314. فقره ۶٬۱۶٬۳۸، بالاتر ص ۴۹ را ببینید.
  315. Zarathushtrotum
  316. ایضاً،۴۲-۴۱.
  317. ایضاً، فقره ۱۵، مقایسه شود با دارمستتر، زند اوستا، ج ۱، ص ۳۱
  318. ایضاً فقره ۵۲-۴۹.
  319. Casartelli ص ۳۱۴ و ما بعد.
  320. بیرونی در کتاب الهند (چاپ زاخو، ص ۷۸. ترجمه، ج ۱، ص ۱۵۹) عبارتی آورده است که عباس اقبال در رساله ابن المقفع خویش و گابریلی -al-Muqaffa) L. Opera d. lbn مجله مطالعات شرقی Riv. degli Studi Orientali ج ۱۳، ص ۲۰۳) توجه ما را بآن جلب کرده‌اند. بیرونی گوید ابن المقفع در ترجمۀ «کلیله و دمنه» فصل برزویه را افزوده است، تا در اذهان اشخاصی، که ایمان آنها ضعیف است، تولید شک کند، پس آنگاه آنان را بمذهب مانی دعوت نماید. در مقدمه سخنی از مذهب مانی در میان نیست. اما از طرف دیگر همچنان‌که بعد خواهیم دید، دور از تمایل بآن مذهب نیست. چیزی که حائز اهمیت است، اینست که بیرونی می‌گوید، ابن المقفع مقدمه را افزوده و به‌عبارت‌دیگر می‌خواهد بگوید مقدمه در اصل پهلوی موجود نبوده است. ولی بیرونی نمی‌گوید، که مقدمه را ابن المقفع جعل کرده است. در واقع آثار عهد خسرو به‌طوری در این قسمت دیده می‌شود و بقدری اشارات راجع بآن؟ ؟ ؟ دربردارد، که یک نفر مصنف قرن هشتم ممکن نیست آن را ساخته باشد. و در نظر من صحت آن قابل تردید نیست. ابن المقفع شرح حال برزویه را بقلم خود او، که بعنوان کتاب مستقلی وجود داشت، ترجمه کرده و در ترجمه کلیله و دمنه خود داخل نموده است. ممکن است، همان‌طورکه، نلدکه (مترجم «مقدمه برزویه» از روی متن ابن المقفع بزبان آلمانی) و گابریلی فرض کرده‌اند، ابن المقفع آزادانه در شرح برزویه تصرفاتی کرده باشد، اما مفاد فصلی که ابن المقفع در ابتدای کلیله و دمنه قرار داده، حتما بقلم برزویه نوشته شده است.
  321. یعنی اسواره، اسواران.
  322. او هرمزد با یزدان.
  323. نلدکه؛ ترجمه و تفسیر مقدمه برزویه کتاب کلیله و دمنه (نوشته‌های انجمن علمی اشتراسبورگ ۱۹۱۲)، ص ۱۱ و ما بعد.
  324. یعنی شاهنشاه و شاهزادگانی، که با عنوان شاهی حکومت می‌کردند.
  325. نلدکه، مقدمه برزویه، ص ۱۴.
  326. ایضاً ص ۲۲ و ما بعد.
  327. ایرانیان از کلمه «باد» عنصر هوا را نیز اراده می‌کردند.
  328. از ترجمه کلیله بهمرامشاهی گرفته شد. (مترجم)
  329. اطلاع هرقل به نلدکه.
  330. نلدکه، طبری، ص ۱۶۲، یادداشت.
  331. لابور، ص ۱۷۵؛ مقایسه شود با بالاتر، ص ۳۴۸. چند سال قبل از آن ماربها از قسطنطنیه فرار کرده بود. از ترس اینکه مبادا کشته شود. زیرا که از افکار عقاید نسطوریه خودداری کرده بود، (لابور، ص ۱۶۷).
  332. لابور، ص ۱۷۶ و بعد.
  333. لابور، ص ۱۸۷ و بعد.
  334. بالاتر، ص ۳۹۶ را ببینید.
  335. Volkerkunde<noinclude
  336. رک آندرآس، گزارش اجلاسات آکادمی علوم پروس،۱۹۱۰، ص ۸۶۹ و بعد پس از مرگ آندرآس قطعات مزامپررا بار K. Barr (گزارش آکادمی پروس،۱۹۳۳) بچاپ
  337. Paulus Persa
  338. Mercati,Per la vita e gli scristi di Paolo il persiano, Rome؛۱۸۹۹ رک لابور، ص ۱۶۶.
  339. لاندر، روایات سریانی Land,Anecdote Syriaca، ج ۴، ص ۳-۲ از ترجمه لاتین؛ کازارتلی، فلسفه دینی مزدیسنان در زمان ساسانیان-La philosophie religieuse du mazdeisme,sousles Sassanides. ص ۱. کروس P'Kraus، مجله مطالعات شرقی، ج ۱۴ (۱۹۳۳)، ص ۱۷ و بعد می‌توان تصور کرد، که خسرو اول بزبان سریانی آشنا بوده باشد.
  340. آگاثیاس، کتاب دوم، بند ۲۸. این مورخ گوید: جمعی مدعی هستند، که خسرو تصنیفات ارسطو و افلاطون را بسیار دوست می‌داشته.
  341. Uranios
  342. Thersites
  343. ایضاً، کتاب ۲، بند ۲۹.
  344. Damascrns
  345. Simplicios
  346. Eulamios
  347. Periscianos
  348. ایضاً، کتاب ۲، بند ۳۱-۳۰.
  349. بالاتر، ص ۷۷، هرتسفلد (گزارش باستان، ج ۳، ص ۲۸) بر این عقیده است، که این بازی قبل از خسرو اول هم در ایران معمول بوده است.
  350. Bariam
  351. Yoasaph
  352. نلدکه، مقدمه برزویه، ص ۵؛ رزنبرگ، یادداشتهای ادبیات پارسی (زردشتی) ص ۵۷.
  353. Pancatantra
  354. اواخر مقدمه برزویه.
  355. فردوسی، چاپ مهل ج ۶، ص ۴۴۴ و ما بعد؛ ثعالبی، ص ۶۲۹ و بعد.
  356. PaulusPersa
  357. در باب صحت، انتساب این قسمت از مقدمه به برزویه من عقاید خود را در خطابه، که در پاریس در سال ۱۹۳۲ ایراد نمودم. اظهار داشته‌ام پول‌کروس (مجله ایتالیایی مطالعات شرقی،۱۴٬۱۹۳۳، ص ۱۴ و بعد) همین ملاحظات را نموده است و مانند من شباهتهایی که بین تفکرات برزویه و پولوس‌پرسا موجود بوده، ذکر کرده است. مقایسه شود با کلینگه G. Kinge در «جشن‌نامه فریدریش گیزه Festschrift Friedrich Giese جهان اسلام Die Welt des Islams، مجلد مخصوص ۱۹۴۱، ص ۵۱-۱۴۰.
  358. نلدکه؛ مقدمه برزویه، ص ۱۵، مقایسه شود با ص ۳.
  359. مقایسه شود با بالاتر، ص ۱۷۴.
  360. بالاتر ص ۷۶.
  361. بالاتر ص ۷۴.
  362. در موقع استناد به پندنامه‌ها و اندرزها اختصارات ذیل را بکار خواهیم برد: آذربد اندرزی آذربد (چاپ پشوتن سنجانا، گنج شایگان و غیره)، خسرو-اندرزی خسرو (ایضاً)، اوشتر اندرزی اوشتری داناگ (چاپ دبهر Dhabhar )، بزرگمهر-پندنامک وزرگ‌مهر (پشوتن چاپ پشوتن سنجانا، گنج شایگان؛ جاماسپ-متون پهلوی چاپ جاماسپ اسانا، ص ۷۵ و بعد) ؛ زردشت پندنامکی زردشت (چاپ فریمان)، مینوخرد-مینوگ‌ی خرد، اردای‌ویراز -اردای‌ویرازنامگ.
  363. بزرگمهر، پشوتن،۲۲ جاماسپ،۶۸-۵۷.
  364. مینوخرد،۳۷/۴، بزرگمهر، پشوتن ۱۱۵، جاماسپ ۲۴٫۲۲۳.
  365. آذربذ،۶۹.
  366. مینوخرد،۲/۵۲.
  367. بزرگمهر، پشوتن،۲۹ و ۱۰۰، جاماسپ ۷۲-۷۱ و ۱۴-۲۱۳.
  368. زردشت،۹.
  369. ارادای ویراز،۳۲، نگارش دیگر در سپندنسک بوده است، رک وست، متون پهلوی، ج ۱، ص ۳۵۰.
  370. بزرگمهر، پشوتن،۳۳، جاماسپ،۸۰-۷۹.
  371. آذربذ،۹۸.
  372. مقایسه شود با ارادای ویراز ۹۳ ر ۵.
  373. مینوخرد ۱۵ ر ۴.
  374. مینوخرد ۳۹/۳۱.
  375. بزرگمهر، پشوتن ۷۲. جاماسپ ۴۰-۱۳۹.
  376. آذربذ،۸۵.
  377. بزرگمهر، پشوتن،۲۵، جاماسپ،۶۴-۶۳.
  378. مینوخرد ۲/۱۱.
  379. آذربذ ۴۵.
  380. آذربذ،۱۰۸.
  381. مینوخرد، ۲/۸۲.
  382. دینکرد، کتاب هشتم، فصل ۴۳، فقره ۳۷(سکاذم نسک)، و کتاب ۹، فصل ۹، فقره ۲(سوذگرنسک). مقایسه شود با بالاتر ص ۴۳۵.
  383. مینوخرد،۱۶/۳۸-۳۶.
  384. مینوخرد،۱۶/۳۵-۳۰.
  385. مینوخرد،۱۶/۶۳-۴۹. مقایسه شود با آذربذ،۱۱۱، اوشنر ۳۳، دینکرد، کتاب نهم، فصل هفتم. فقره ۱۱-۷(سوذگرنسک).
  386. بزرگمهر، پشوتن ۱۶۹. فقره ۱۶۹-۱۶۰ چاپ پشوتن سنجانا، متعلق به پندنامه بزرگمهر نیست ولی در حقیقت یکی از هفت اندرزیست، که وست ذکر کرده است رک وست، فقه اللغه؛ همچنین رک فریمان، پندنامه زردشت، ص ۶.
  387. Giwargis
  388. نام ایرانی او مهران گشنسب بود؛ بالاتر ص ۴۳۶ را ببینید.
  389. هوفمان، ص ۱۰۹.
  390. عقیده اختیار در دین زردشتی را ویلیمز جکسن در رساله خود موسوم به «تتبعات زردشتی» Zoroastrian Studies (نیویورک ۱۹۲۸. ص ۲۱۹ و ما بعد) مورد بحث قرار داده است.
  391. ۲۳/۷-۴.
  392. رک تاوادیا، مجله هند و ایران،۱۹۳۱، ص ۱۳۱-۱۳۰.
  393. ۶/۸-۱.
  394. یعنی پیروان عقیده قدم زمان.
  395. در این عبارت کلمه دهری را بر مردمان آزاد فکر اطلاق کرده‌اند و آقای تاوادیا (مجله هند و ایران،۱۹۳۱، ص ۱۳۲) از روی همین جمله معتقد شده است، که مراد یکی از فرقه‌های عهد ساسانی نیست، زیرا که لفظ دهری مشتق از کلمه دهر دهر عربی است، بمعنی زمان و مال و بخت و مصنفین اسلام هم یکی از فرقه‌ها را بنام دهریه خوانده‌اند. مسلما نکته، که آقای تاوادیا ذکر کرده. صحیح است، اما باعتقاد من لفظ دهر در عبارت مذکور ترجمه کلمه زروانیگ Zurvanigh بوده، که در اصل وجود داشته است، و مصنف کتاب مذکور مقصودش رد یکی از فرقه‌های عصر خود بوده، که در جنبه مادی عقاید زروانیه افراط روا می‌داشته‌اند. اما ما حقیقة نمی‌دانیم آیا زروانیه در عهد ساسانیان نیز افکار مادی را تا باین پایه رسانده بودند یا نه.
  396. رک بالاتر ص ۱۶۳ و ما بعد.
  397. آگاثیاس،۲/۳۰.
  398. نلدکه، برزویه، ص ۲۴ و ما بعد. احتمال قوی می‌رود، که ابن مقفع در نقل شکایتهای برزویه پزشک مخصوص خسرو اول، قدری جنبه بدبینی آن را مؤکد ساخته باشد و از مصائب زمان خود چیزی بر قول برزویه افزوده باشد، ولی هیچ دلیلی در دست نداریم بر اینکه اساس این شکایات نومیدانه از قلم برزویه تراوش نکرده باشد.