پرش به محتوا

ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/لوکولوس

از ویکی‌نبشته

لوکولوس


آپیوس کلادیوس[۱] که نزد تیکران فرستاده شده بود. (و او همان اپیوس از برادران لوکولوس[۲]بود) رهنمایان تیکران او را چرخانیده از راه‌های بسیار دوری می‌بردند. آزادکرده‌ی او که مردی از سوریا بود از چگونگی آگاهش گردانیده و راه راست را به او نشان داد و این بود


نام این دشمن مثرادات پادشاه پونتوس بود که در آسیای کوچک به دشمنی روم برخاسته چه در دریا و چه در خشکی گزندهای فراوان به روم می‌رسانید دولت روم سه رشته لشکرکشی‌ها بر سر این دشمن بزرگ کرد که نخستین آنها به فرماندهی سولای معروف. دومین به فرماندهی لوکولوس که ما در اینجا داستان او را می‌نگاریم. سومین به فرماندهی پومپیوس که آخرین فیروزی را بر مثرادات یافت و ریشه دشمنی او را کند و داستان او نیز خواهد آمد. لوکولوس در این لشکرکشی خود بر مثرادات چیره شده و بر سراسر سرزمین او دست یافت و مثرادات گریخته بر داماد خود تیکران پادشاه ارمنستان پناه برد و این بود که لوکولوس لشکر بر سر ارمنستان کشید که ما داستان آن را می‌سراییم، باید دانست که ارمنستان این زمان بسیار بزرگ و نیرومندتر شمرده می‌شد ولی در نتیجه جنگهای لوکولوس بسیار ناتوان گردید. از سرگذشت لوکولوس آغاز آن که چندان جنبه تاریخی ندارد و یا با تاریخ ایران ارتباط پیدا نمی‌کند ترجمه نشده. چنانکه در بخش یکم در سرگذشت کیمون گفته‌ایم پلوتارخ کیمون را با لوکولوس سنجیده در کارهایی که کرده و در خوی و سرشت و آیین زندگانی دو تن را نزدیک به همدیگر می‌شناسد. به گمان او این دو تن کارهای بس گرانبها کرده‌اند: آن در یونان و این در روم. برافتادن مثرادات اگرچه با دست انتونیوس بوده ولی چنان‌که خواهیم دید پلوتارخ آن را نتیجه تلاشهای لوکولوس می‌شناسد و در همه جا هواداری از لوکولوس دارد.

آپیوس آن راه دور و پیچیده را رها کرده و به راهنمایان «بدرود» گفته در چند روز از یوفراتیس (فرات) بگذشت و به انیتوخ (انطاکیه) در بالاتر از دافنی[۳] رسید. در آنجا به او دستور دادند که در انتظار تیکران بنشیند که این هنگام به تازگی شهرهایی را در فنیکیا گشاده و کسانی از بزرگان و سرکردگان را به سوی خود کشیده بود که خواه‌وناخواه فرمانبردار او شده بودند و از جمله آنان زاربینوس[۴] پادشاه کوردوینیان[۵] بود.

نیز بسیاری از شهرهایی که لوکولوس گشاده بود در این زمان با تیکران رابطه داشتند و او وعده می‌داد که آنان را از زیردستی رومیان رها خواهد گردانید. ولی کنون را بایستی همچنان فرمانبرداری لوکولوس را نمایند. پادشاهی ارمنستان بنیادش بر زور و ستم و بر یونانیان در خور شکیبایی نبود. به ویژه از زمان این پادشاه که چون بزرگ شده بود هیچ‌گونه ستم و سختی دریغ نمی‌داشت و از شهرگشایی‌ها که می‌کرد روز به روز گردنکش‌تر می‌گردید. به گمان او هرآنچه نیک است و مردم آن را می‌پسندند نه تنها از آن اوست بلکه جز برای او آفریده نشده.

او نخست فرمانروای کوچکی بوده و این هنگام یکی از شهرگشایان گردیده بود، چنانکه اشکانیان را به زبونی که تا آن زمان ندیده بودند رسانیده و بین النهرین را پر از یونانیانی گردانیده بود که از کیلیکیا و کاپادوکیا بیرون می‌آورد. نیز تازیان چادرنشین را از جاهای خود کوچ داده به آن نزدیکیها آورده بود که به دستیاری آنان سوداگری را رواج دهد.

یک دسته از پادشاهان پاسبانان خاص او بودند و چهار تن ایشان را همیشه همراه خود داشت که چون سوار می‌شد از پهلوی اسب او می‌دویدند و چون بر تخت نشسته و بر مردم فرمان می‌راند آنان دست بسته بر سر پا می‌ایستادند.

حال دیگران هم این بود که آزادی خود را باخته و تنهای خود را برای هرگونه شکنجه آماده گردانیده بودند. آپیوس به آن نمایش تیاتری اعتنا نکرد و هرگز خود را نباخته همین‌که توانست نزد پادشاه برسد چنین گفت که آمده مثرادات را بخواهد و اگرنه جنگ را بر تیکران اعلام کند.

تیکران اگرچه می‌خواست با آپیوس به نرمی سخن گوید و چهره خود را باز و خندان نشان بدهد بااین‌همه نتوانست خشم خود را از آن زبان آزاد که از یک جوان می‌دید فرونشاند و از پیرامونیان خود پنهان دارد.

زیرا از بیست و پنج سال یا بیشتر که او پادشاه بود شاید این نخستین بار بود که سخنی آزادانه و دلیرانه از کسی می‌شنید. به‌هرحال چنین پاسخ داد که مثرادات را به دست نخواهد داد و اگر رومیان به جنگ برخیزند به نگهداری خود خواهد کوشید و از لوکولوس خشمگین بود که چرا در نامه خود او را شاه خوانده نه «شاه شاهان» و از این جهت می‌گفت در پاسخ، او را با لقب «امپراطور» یاد نخواهد کرد. به آپیوس هدیه‌های بزرگی فرستاد ولی او نپذیرفت. و چون چیزهای دیگری بر آنها افزوده دوباره فرستاد، باز اپیوس برای آنکه نگویند از روی خشم نمی‌پذیرد تنها یک قدحی را برداشته بازمانده را پس فرستاد.

پیش از آن تیکران سر فرونیاورده بود که مثرادات را ببیند و با او گفتگویی بکند و با همه خویشاوندی که داشت و این زمان از یک پادشاهی بزرگی بیرون افتاده پناه به او آورده بود او را در یک جایگاه تر و بدهوایی نشیمن داده و به عبارت بهتر با او آن رفتار را داشت که با یک دستگیر زندانی.

ولی این زمان به دنبال او فرستاده با همه‌گونه نوازش و شکوه او را به کوشک شاهی نزد خود خواند و با او نشسته با هم گفتگوی درازی کردند. دو تن با هم آشتی کرده هر چه رشک یا کینه بود از میان برداشتند و پیرامونیان خود را که مایه آن رشکها و کینه‌ها بودند گوشمال دادند که از جمله آنان مترودوروس[۶] یکی از مردم اسکپسیس[۷] بود که مردی زباندار و دانشمند و چندان به مثرادات نزدیک و با او یگانه بود که او را پدر مثرادات می‌خواندند.

زمانی این مرد از نزد مثرادات به فرستادگی نزد تیکران آمده بود که او را به جنگ با رومیان برانگیزد. تیکران از وی پرسید:

تو چه می‌گویی مترودوروس؟ آیا این پیشنهاد را بپذیرم یا نه؟

مترودوروس یا از روی دلبستگی به تیکران و یا از راه دلتنگی از مثرادات چنین پاسخ داد:

بنام فرستادگی از مثرادات باید بگویم بپذیر. ولی بنام دوستی با شما باید بگویم نپذیر!

این هنگام تیکران آن داستان را به مثرادات بازگفت و گمان نداشت که گزندی از آن راه به مترودوروس خواهد رسید. ولی مثرادات بی‌درنگ دستور داد او را گرفته بیرون بردند.

تیکران سخت غمگین و از کرده پشیمان شد. اگرچه در حقیقت باعث نابودی او نبود بلکه به اندیشه‌ای که مثرادات از پیش داشت نیرو داده و آن را به نتیجه رسانیده بود: زیرا مثرادات از پیش از آن مترودوروس را دشمن می‌داشت ولی راز خود را بیرون نمی‌داد و دلیل این سخن نوشته‌های اوست که از کابینه‌اش به دست افتاد و در میان آنها فرمانی بود درباره کشتن مترودوروس. باری تیکران جنازه او را با شکوه به خاک سپرد و خیانتی را که به زنده او کرده بود با احترام به مرده‌اش جبران کرد.

لوکولوس سرگرم قانون‌گذاری و سامان دادن به کارهای شهرهای آسیا بود ولی در همان هنگام بازی و لذت را فراموش نمی‌کرد. زیرا زمانی که در ایفیسوس[۸] درنگ داشت مردم را در شهرها بر آن وامی‌داشت که جشن برپاکنند و به ورزش پردازند و کشتی گیرند و با هم بجنگند و شمشیربازی کنند. در سایه این کار او، مردم یک رشته بازیهای تازه‌ای پدید آورده آنها را «بازیهای لوکولوسی» نامیدند و بدین‌سان خرسندی خود را از او که بهترین چیز نزد او بود نشان دادند.

در این میان آپیوس نزد لوکولوس آمده خبر آورد که باید برای جنگ با تیکران آماده شود. لوکولوس دوباره روانه پونتوس[۹] گردیده سپاه خود را گرد آورده شهر سینوپی[۱۰] را گرد فروگرفت. این شهر به دست گروهی از مردم کیلیکیا هوادار پادشاه[۱۱] بود و چون این داستان پیش آمد شبانه گروهی را از بومیان شهر کشته و به شهر آتش‌زده خودشان بگریختند.

لوکولوس آن شنیده زود به شهر درآمد و هشت هزار تن را از آن مردم که هنوز نگریخته بودند از شمشیر گذرانید و دوباره به آبادی شهر کوشید. زیرا در سایه خوابی که دیده بود دلبستگی بسیار به آنجا داشت. و آن خواب اینکه کسی نزد او آمده گفت:

لوکولوس! قدری جلوتر برو آاوتولوکوس[۱۲] برای دیدن تو می‌آید.

از خواب برخاسته ندانست مقصود از آن خواب چیست. در همان روز شهر را گرفت و مردم کیلیکیا را دنبال کرد و چون آنان از راه دریا گریخته بودند به کنار دریا رسیده در آنجا تندیسه‌ای را دید که در کنار آب گزارده‌اند که کیلیکیاییان آورده ولی مجال بردن به دریا نداشته‌اند و آن یکی از شاهکارهای سثنیس[۱۳] بود کسی در آنجا گفت:

این تندیسه اوتولوکوس بنیادگزار شهر می‌باشد.

گفته‌اند این اوتولوکوس پسر دیماخوس[۱۴] و یکی از کسانی بوده که همراه هراکلیس از ثسالی[۱۵] به جنگ آمازونان[۱۶] رفت. و چون از آنجا همراه دمولئون[۱۷] و فلوگیوس[۱۸] برمی‌گشت کشتی خود را در نقطه‌ای از خرسونس[۱۹] که پیدالیوم[۲۰] خوانده می‌شود از دست داد که تنها خود او و یارانش با ابزارهای جنگی که داشتند به سینوپی آمده آنجا را از دست سوریان برگرفتند. سوریان می‌گویند: او پسر سوروس[۲۱] بود که او هم زاییده از اپولو و از سنوپی دختر اسوپوس[۲۲] می‌باشد. باری لوکولوس آن شنیده گفته سولا[۲۳] را به یاد آورد که در یادداشتهای خود پند داده چنین می‌گوید:

هیچ باور کردنی‌تر و استوارداشتنی‌تر از خبری نیست که در خواب داده شود.

از این خبر که تیکران و مثرادات درست آماده گردیده و بر آن سرند که سپاه خود را بر لوکااونیا[۲۴] و کیلیکیا بیارند و قصد ایشان آن است که پیش از وی به آسیا[۲۵] درآیند لوکولوس سخت در حیرت افتاد که اگر ارمنیان به راستی قصد جنگ با رومیان داشتند پس چرا زمانی که مثرادات هنوز نیرومند بود به یاری او برنخاستند و سپاه خود را با سپاه او یکی نساختند، ولی

اکنون که او از نیرو افتاده و دلسردانه نزد ایشان پناه برده جنگ آغاز می‌کنند که به آسانی شکست یابند. در این میان ماخارس[۲۶] پسر مثرادات که فرمانروای بوسفوروس[۲۷] بود یک تاج زرینی که یک هزار تکه زر ارزش آن بود نزد لوکولوس هدیه فرستاده از او خواستار شد که وی را از هواداران و دوستان روم بشمارند. از این جهت لوکولوس دانست که این جنگ چندان نخواهد پایید و سورناتیوس[۲۸] را با شش هزار سپاهی در آنجا جانشین ساخته نگهداری پونتوس را به او سپرد و خویشتن با دوازده هزار پیاده و سه هزار اندکی کمتر سواره به پیشرفت پرداخت که به جنگ برخیزد. راه را با شتاب بسیار می‌پیمود و گذر او از دشتهای پهناور و بیکران و پر از رودهای ژرف یا از کوههای بلند پوشیده از برف بود و از میان مردمانی می‌گذشت که همه جنگجو بودند و به فراوانی و انبوهی در هر کجا یافت می‌شدند. این بود که سپاهیان روم از این سفر دلتنگ بوده بی‌دلخواه پیروی او می‌کردند. از این جهت سرشناسانی در روم زبان به بدگویی از او باز کرده چنین می‌گفتند:

لوکولوس به جنگ پشت سر جنگ برمی‌خیزد و این کار او نه از بهر سود کشور بلکه از برای آن است که خویشتن مال بیندوزد اگرچه کشور را دچار بیم و سختی گرداند. ولی لوکولوس پس از راه‌پیمایی دراز به کنار رود ایوفراتیس (فرات) رسیده چون به جهت زمستان آب بسیار بالا و تند بود و از این جهت گذشتن دشوار می‌نمود و از آن سوی دسترس به کشتی برای بستن پل نبود و از این جهت لوکولوس به حیرت افتاد و سخت می‌ترسید که این پیشامد او را از پیشرفت بازدارد.

ولی هنگام غروب ناگهان سیل فرونشستن آغاز کرد و سراسر شب را پیاپی آب کمتر می‌گردید چندانکه فردا سخت پایین افتاده و یک رشته جزیره‌هایی در میان رود پیدا شده بود.

بومیان چون تا آن هنگام چنان چیزی را ندیده بودند در شگفت شده چنین گفتند کسی که رود در برابر او فروتنی می‌نماید نباید در برابر او ایستادگی کرد و بدین‌سان از او فرمان‌برداری پذیرفته و گذرگاه بسیار آسانی برای او نمودند.

لوکولوس از رود گذشته به شکرانه تندرستی قربانیها از گاو و جز از آن برای رود سر برید.

آن روز را در آنجا درنگ کرده فردا و روزهای دیگر به شتاب راه می‌پیمود و بومیان که به آنان نزدیک می‌آمدند با مهربانی رفتار می‌کرد. در یک‌جا سپاهیان می‌خواستند بر دژی هجوم کرده و درون آن را که پر از مال بود تاراج کنند او جلوگیری نمود و با دست خود کوه‌های تااورس[۲۹] را نشان داده گفت:

آن است دژی که ما باید هجوم کنیم.

دژهای دیگر از آن کسانی است که در آنجا فیروز درآیند

بدین‌سان شتابزده راه می‌نوردید تا از تگرس[۳۰] گذشته به درون ارمنستان رسید.

نخستین کسی که خبر رسیدن رومیان را به تیکران داد، تیکران چندان خشمناک گردید که پاداش خبردهنده را با بریدن سرش داد. از اینجا کس دیگر دلیری آن نکرد که خبری برای او بیاورد و او بی‌خبر نشست تا هنگامی که جنگ به پیرامون او رسید. چاپلوسان نزد او چنین می‌گفتند:

لوکولوس اگر دلیری کرده در ایفیسوس منتظر شما بنشیند و از دیدن سپاهیان انبوه شما پای به گریز نیاورد خود را سردار بزرگی نشان خواهد داد. او تن نیرومندی دارد.

ولی تنها برای خوردن می فراوان و دل‌بزرگ و نیرومندی دارد ولی تنها برای دریافت خرسندی. تنها متروبارزان[۳۱] که یکی از خاصان نزدیک او بود توانست چگونگی را بدانسان که بوده به او بگوید و پاداشی که در برابر این سخن راست خود دریافت آن بود که تیکران او را به فرماندهی سه هزار سواره با دسته انبوهی از پیاده برگزید و دستور داد که بی‌درنگ به جنگ رومیان بشتابد، نیز فرمان سخت داد که خود لوکولوس را زنده دستگیر نموده همه سپاهیان او را نابود گرداند.

رومیان یک دسته به چادر زدن پرداخته و دسته‌های دیگر روی به سوی اینان راه می‌پیمودند که ناگهان دیده‌بانان خبر رسیدن دشمن را دادند. لوکولوس ترسید که چون سپاه پراکنده و ناآماده است ارمنیان یک سر بر سر او بتازند، خود او برای افراشتن چادرها ایستاده

سکستیلیوس[۳۲] لیقاتی[۳۳] را با یک هزار و ششصد سواره و به همان اندازه از پیاده سبک ابزار و سنگین ابزار پیش فرستاد که جلو دشمن را گرفته همچنان بایستند تا هنگامی که خبر افراشته شدن چادرها برسد.

سکستیلیوس می‌خواست که با این دستور رفتار کند ولی متروبارزان به او رسیده دیوانه‌وار به هجوم پرداخت و او ناگزیر از جنگ گردید. قضا را در همان کارزار خود متر و بارزان کشته شده و سپاهیانش که گریخته می‌خواستند جان به در ببرند همه نابود گردیدند، تیکران این را شنیده تیکرانا گرد را که شهر بزرگی و بنیاد کرده خود او بود رها کرده خود را به کوه‌های تاورس کشید و همه سپاهیان خود را بدانجا خواند.

ولی لوکولوس به او فرصت نداد که سپاهی گرد آورد. مورینا[۳۴] را فرستاد که کسانی را که به سوی تیکران می‌شتابند پراکنده و نابود گرداند و کسی را راه ندهد و سکستیلیوس را فرستاد که دسته‌های انبوهی از عرب را که به آهنگ نزد تیکران روانه هستند پراکنده نماید.

سکستیلیوس تازیان را در چادرهای خود یافته بیشتر آنان را نابود ساخت همچنین موریتنا تیکران را دنبال می‌کرد تا در یک تنکه کوهستانی به او رسید. تیکران همه بارهای خود را گزارده بگریخت و ارمنیان دسته‌ای کشته شده و دسته‌ای دستگیر گردیدند. این فیروزی‌ها چون رویداد لوکولوس بر سر تیکرانا گرد رفته در پیرامون آن نشست و شهر را گرد فروگرفت.

تیکران دسته‌هایی را از یونانیان از کیلیکیا به آنجا آورده نیز دسته‌هایی را از دیگران از مردم آدیابن[۳۵] و از اسوریان و کوردینیان و کاپادوکیان در آنجا نشیمن داده بود. شهرها را ویران کرده مردمش را به اینجا می‌آورد. شهر بسیار بزرگ و زیبایی بود که چون پادشاه دلبستگی به آرایش و شکوه آن داشت مردمان نیز چه از بازاریان و چه از درباریان به آراستن و پیراستن آن می‌کوشیدند.

لوکولوس چون این دانست فشار بیشتر به شهر آورد و چنین امیدوار بود که پادشاه دل از آنجا نکنده به پشتیبانی شهریان به جنگ پایین خواهد آمد. قضا را این امید او بیجا نبود.

مثرادات پیاپی نامه نوشته و پیام فرستاده نیک‌خواهانه او را از نزدیکی به شهر منع می‌کرد و چنین راه می‌نمود که به دستیاری سوارگان به بریدن آذوقه از سپاه رومیان بکوشد.

تاکسیلیس[۳۶] نیز که از نزد مثرادات آمده و با سپاه خود در آن نزدیکی بود با تیکران گفتگو نموده او را از نبرد با سپاهیان روم بازمی‌داشت و چنان کاری را جز زیان نمی‌دانست تیکران تا دیری گوش به این سخنان داد. ولی ارمنیان و گوردینیان همگی در نزد او فراهم آمدند و همه سپاه ماد و آدیابن به سرکردگی پادشاهان خود به او پیوستند و دسته‌هایی از تازیان کنار دریا از آن سوی بابل به یاری شتافتند و همچنین از کنار دریای کاسپی آلبانیان[۳۷] و همسایگان ایشان ایبریان و دسته‌های بسیار دیگری از مردمانی که در کنار آراکس زندگانی می‌نمودند و پادشاهی برای خود نداشتند و تیکران آنان را مزدور گرفته بود نزد او رسیدند.

این پادشاهان و سرکردگان در کنکاشها و رأی‌زدنهای خود رجزخوانی کرده به خود می‌بالیدند و این بود که تاکسیلیس بر جان خود ایمن نبوده چه او به جنگ رأی نمی‌داد و آنان چنین می‌پنداشتند که چون مثرادات نرسیده به هواداری او جنگ را به تأخیر می‌اندازد و ارمنیان را ترسانیده از یک سرفرازی پرشکوهی که می‌توانند به دست آورند بازمی‌دارد.

از این جهت تیکران نمی‌خواست جنگ را تا آمدن مثرادات به تأخیر بیاندازد که او را در آن سرفرازی شریک نباشد. در راه تیکران با همراهان خود گفتگو کرده می‌گفت:

من افسوس می‌خورم که چرا تنها لوکولوس به جنگ ما آمده. ای کاش همه سرداران روم یکجا می‌آمدند.

این رجزخوانی یکسره بیجا نبود. زیرا این زمان بیست هزار کماندار و فلاخن‌انداز و سی و پنج‌هزار سواره که هفت هزار از ایشان درست ابزار بودند (بدانسان که لوکولوس در نامه خود به سنات می‌نویسد) و یک‌صد و پنجاه هزار پیاده سنگین ابزار بر سر خود داشت که دسته‌های گوناگون از کوهورت و فالانکس از آنان پدید می‌آورد گذشته از اینها دسته‌های دیگری را برای ساختن راه‌ها درست کردن پلها و آوردن آب و بریدن جنگها و دیگر دربایستهای لشکرکشی برگماشته بود که شماره آنان به سی و پنج هزار تن رسید و اینان که دنبال لشکر را

گرفته بودند بدین‌سان لشکر بزرگ گردیده و خود کار دشواری بود که گرد آن فروگرفته شود.

همین‌که او از کوه‌های تاورس بیرون آمد و رومیان را دید که گرد شهر را فروگرفته‌اند. از این سوی مردم شهر چون از دور او را با آن سپاه دیدند آوازهای شادی بلند ساختند و از روی دیوار به رومیان بد گفته بیم می‌دادند.

لوکولوس از سرکردگان انجمن ساخته رأی خواست. برخی چنین می‌گفتند که باید شهر را رها کرده به جنگ تیکران شتافت. دیگران می‌گفتند این درست نیست که این همه دشمن را در پشت سر خود گزارده به جنگ پردازیم. لوکولوس گفت:

این دو رأی هر کدام در تنهایی ناپسندیده ولی هر دو در یکجا پسندیده است.

و این بود که سپاه را به دو بخش ساخته مورینا را با شش هزار سواره در گرد شهر گزارده خویشتن با بیست و چهار کوهورت که روی هم رفته بیش از ده هزار تن جنگی دارای ابزار در برنداشت و با همه سوارگان و فلاخن‌اندازان و هزار مرد کمابیش که بایستی در کنار رود در دشت پهناور[۳۸] بنشینند روانه شد و چون با این اندازه سپاه در برابر دشمن پدید آمد به چشم تیکران بسیار خوار نمود.

چاپلوسان که در برابر او بودند زمینه خوبی برای چاپلوسی به دست آوردند. کسانی ریشخند می‌نمودند و کسانی به شک می‌انداختند که کدام یکی از آنان به جنگ شتافته کار آن یک‌مشت رومی را بسازد. راستی هم هر یکی از پادشاهان و سرکردگان پیش آمده اجازه می‌خواست که به تنهایی جنگ را عهده‌دار شود.

خود تیکران که می‌خواست نکته‌سنجی از خود بنماید آن عبارت مشهور را بر زبان راند:

برای فرستادگی فزونند و برای سپاهیگری کم.

بدین‌سان گفته و می‌خندیدند.

چون فردا شد لوکولوس سپاه آراسته آماده کارزار شد. لشکر دشمن در کنار شرقی رود ایستاده و چون در آن نزدیکی رود پیچی به سوی غرب می‌خورد و در همان پیچگاه گذرگاه بسیار آسانی بود لوکولوس به قصد آن گذرگاه روانه گردید.

ولی تیکران چنین پنداشت که روی به گریز آورده این بود که تاکسیلیس را خوانده با ریشخند و سرکوفت چنین گفت:

نمی‌بینی که رومیان شکست‌ناپذیر چگونه می‌گریزند؟!

تاکسیلیس پاسخ داد:

کاش ای پادشاه چنین نیکبختی برای شما روی می‌آورد.

ولی رومیان هنگامی که در راهند هیچ‌گاه بهترین رختهای خود را نمی‌پوشند و سپرهای درخشان به دست نمی‌گیرند و خودهای خود را بی‌پوشاک نمی‌گذارند و اینکه اکنون می‌بینی روپوش چرمی خود را دور انداخته‌اند این خود دلیل است که آماده جنگ می‌باشند و همین اکنون به کار خواهند پرداخت. تاکسیلیس این پاسخ را بر زبان داشت که ناگهان درفش پیشین پیدا شده و دسته‌ها و فوجها هر کدام به جای خود با کمال آراستگی پیش می‌آمدند.

تیکران همچون کسی که از مستی به هوش آید دو بار یا سه بار داد زد:

این چیست؟ مگر آنان به سوی ما می‌آیند؟!...

و ناگهان به تلاش افتاده خواست مگر سپاه را به سامان بیاورد. بخش عمده لشکر را بر گرد سر خود نگهداشت دست چپ را به آدیابنیان سپرد و دست راست را به عهده مادان واگذاشت و در جلو این مادان انبوهی از سوارگان سنگین ابزار صف بستند. لوکولوس چون خواست از رود بگذرد. یکی از همراهان وی زبان به پند گشاده چنین گفت:

امروز که روز جلوتر از نونیس[۳۹] اوکتبر است روز نیکی نیست. چه در این روز سپاه کایپیو[۴۰] در جنگ کیمبریا[۴۱] شکست خورده نابود شد و مردم آن را روز سیاه می‌شمارند چه بهتر که شما امروز را آسوده بنشینید.

لوکولوس پاسخ داد:

من آن را برای رومیان روز همایونی خواهم گردانید.

این گفته و به سپاهیان دلداریها داده از رود بگذشت و خویشتن که زره آهنین دارای پولکهای فولادین درخشان در بر کرده جبه سجافداری بر خود پوشیده بود جلو سپاه افتاده آنان را به روی دشمن براند. از همان آغاز شمشیر از غلاف بیرون و این نشانه آن بود که سپاهیان شتاب کرده با دشمن جنگ دست به دست کنند.

زیرا هنر دشمن جنگ در میدان پهناور و باز بود. و آنگاه رومیان بایستی بسیار نزدیک

رفته از تیررس جلوتر باشند. در این میان دید که سوارگان سنگین ابزار که خود سرآمد لشکر بودند به پای یک پشته‌ای رانده‌شده که بالای آن سطح همواری به مسافت نیم میل می‌باشد و بالا رفتن بر آن پشته سخت آسان است از این جهت سوارگان ثراکی و گالاتی خود را بدانجا دواند که پهلوی آن سوارگان ایستاده و شمشیرهای خود را با گرزهای آنان توأم گردانند.

این دسته سوارگان تنها ابزاری که برای جنگ با دشمن یا نگهداری خود داشتند گرز بود و ابزار دیگری را نداشتند و این به جهت سنگینی بی‌اندازه آن گرزها بود. سپس خود او با دو گوهورت به سوی کوه شتافت و چون سپاهیان حال او را دیدند که پیاده از کوه بالا می‌رود و از کوشش بازنمی‌ایستد آنان هم از دنبال وی بس چابکانه از کوه بالا رفتند و چون بر تپه کوه رسیدند لوکولوس با صدای بلند داد زد:

ای برادران سپاهی! ما فیروزمندیم!

این گفته بر سوارگان درست ابزار حمله برد و بر سپاهیان دستور داد که بر رانها و ساقهای ایشان زخم بزنند چرا که از همه تنها این دو جا باز و در خور زخم زدن بود. ولی این دستور بیجا بود.

زیرا آن سوارگان نایستادند تا رومیان به آنان برسند بلکه روی به گریز آورده با اسبهای سنگین خود بر روی تیپهای پیاده افتادند و آنان را از سامان انداختند. بدین‌سان سپاه به آن بزرگی شکست یافت بی‌آنکه چندان کشته شده یا زخمی گردانیده شود.

ولی در میان گریز کشتار بزرگی رویداد. زیرا آنان که در پی گریز بودند از انبوهی و سنگینی سپاه خود راه گریز را بسته داشتند. هنوز در آغاز شکست تیکران همراه چند تن آماده گریز کردید. ولی چون دید که پسرش در خطر است تاج را از سر خود برداشته با دیده اشکبار به او داده گفت:

اگر می‌توانی خودت را از راه دیگری برهان.

لیکن آن جوان جرأت این را نداشت که تاج را بر سر بگزارد. آن را به یکی از نوکران امین خود سپرد که نگهدارد. قضا را این مرد دستگیر شده نزد لوکولوس آوردند که بدین‌سان تاج تیکران هم به دست رومیان افتاد.

گفته‌اند در این جنگ بیش از صد تن پیاده نابود شدند و از سواره جز دسته اندکی رهایی نیافت. اما از رومیان صد تن زخمی گردیده پنج تن کشته شد.

انتیوخوس[۴۲] فیلسوف در بخشی از کتاب خود که گفتگو از خدایان دارد از این جنگ نام برده می‌گوید:

خورشید مانندۀ چنین جنگی را هرگز ندیده بود.

فیلسوف دیگر استرابو[۴۳] در یادداشتهای تاریخی خود می‌گوید:

رومیان روی خود را سرخ کرده بر خودشان ریشخند کردند که شمشیر بروی چنان بندگان بیچاره‌ای کشیدند.

لیویوس[۴۴] می‌گوید:

رومیان هرگز با دشمنی به آن اندازه تفاوت جنگ نکرده بودند. زیرا شماره سپاه فیروزمند به اندازه یک بیستم سپاه شکست یافته هم نبود.

سرداران خردمند و آزموده روم همیشه از لوکولوس ستایش نموده می‌گفتند: او دو پادشاه بزرگ و نیرومند را از دو راه ضد یکدیگر برانداخت. مثرادات را به وسیله دیر کردن و شکیبایی نمودن از پا انداخته و تیکران را از راه شتاب و چابکی بی‌پا نمود و او یکی از سرداران کمیابی است که دیر کردن را به کار می‌برند در جایی که باید کوشش بسیار نمود و شتاب را به کار می‌برند در جایی که اطمینان به نتیجه دارند.

از همین جهت بود که مثرادات درآمدن به نزد تیکران شتاب نمی‌کرد، زیرا می‌پنداشت لوکولوس چنان که در جنگهای پیشین کرده در اینجا هم احتیاط به کار برده به جنگ دیر آغاز خواهد کرد و به همین امیدواری راه را با سستی می‌پیمود و چون نخستین بار به دسته‌هایی از ارمنیان برخورد که سراسیمه و بیمناک راه می‌پیمودند اندکی به شک افتاد. ولی چون سپس دسته‌های دیگر را دید که بسیاری از ایشان لخت یا زخمی بودند دانست که جنگ روی داده و ارمنیان شکست یافته‌اند.

این بود که به سراغ تیکران افتاده جستجوی او کرد و چون به او رسید تیکران این بار بسیار فروتن و سرافکنده بود. ولی مثرادات چیزی به روی او نیاورده نخواست دل او را بیازارد بلکه به مهربانی پیش آمده به احترام وی از اسب پیاده شد و از جهت آن شکست که زیانش بر هر دوی ایشان بود دلداری داد و پاسبانان خاص خود را به او داد.

بدین‌سان او را از ترس درآورد و قرار دادند که دوباره سپاه گرد آورده آماده جنگ باشند.

از آن سوی در شهر تیکراناگرد یونانیان خود را از آسیاییان جدا گرفته خواستند شهر را به لوکولوس بسپارند. لوکولوس هم از بیرون هجوم آورده شهر را بگشاد.

خود او دست به گنجینه تیکران یازیده شهر را به اختیار سپاهیان گذاشت که تاراج نمایند که گذشته از مالهای بسیار هشت هزار تالنت پول سکه شده به دست آوردند. خود او هم به هریک تن سپاهی گذشته از بهره‌ای که از تاراج می‌یافت هشتصد درهم پول بخشید و چون دانست که بازیگران بسیاری در آن شهر گرد آمده‌اند که تیکران بدانجا خوانده بوده تا در تیاتر تازه ساخته او بازی کنند آنان را گرد آورده فرمان داد برای جشن فیروزی بازیها برپا نمایند و نمایشها بدهند.

یونانیان را که در آنجا بودند خرج راه داده به شهرهای خود راه انداخت. دیگران را نیز هر تیره را به شهر خود گردانید که بدین‌سان یک شهری ویران ولی شهرهای بسیاری آباد گردید و اینان لوکولوس را آبادکننده آن شهرهای خود دانسته همیشه نام او را به نیکی می‌بردند.

راستی هم لوکولوس در سایه پاک‌دلی و مهربانی و دادگری خود شایسته نیک‌نامی بود و بزرگی او از این نیکی‌هایش بیشتر پیداست تا از فیروزیهای جنگی، زیرا آن فیروزیها بیشتر به دستیاری سپاهیان یا به عبارت بهتر به دستیاری بخت بود. کوتاه سخن: او مردم آسیا را نه تنها با زور بلکه با مهربانی و نیکی نیز رام خود می‌گردانید، چنان که پادشاهان عرب با پای خود نزد وی آمده داراییهای خود را پیشکش ساختند.

همچنین مردم سوفینی[۴۵] به دلخواه خود آمده فرمانبرداری نمودند. با گوردینیان رفتاری نمود که همگی می‌خواستند خانه‌های خود را گزارده با زنان و فرزندان دنبال او را گیرند.

شرح داستان ایشان آنکه زاربینوس پادشاه گوردینیان که نام او را بردیم چون از ستمگری تیکران در ستوه بود، نهانی با آپیوس رابطه یافته و به میانجیگری او با لوکولوس پیمان همدستی می‌بندد و این راز او آشکار گردیده پیش از آنکه رومیان به ارمنستان برسند با همه زنان و فرزندان خود کشته می‌شود.

لوکولوس این زمان او را فراموش نکرده چون به گوردینیان رسید به یاد زارینیوس

سوگواری برپاکرد و روی گور او را با رختهای شاهانه و زرینه ابزار که از تاراج تیکران به دست آورده بود پوشانید و آتش را با دست خود برافروخته و به همدستی خویشان و کسان آن مرده‌بویهای خوش بر آن ریخت و او را همدست خود و هم‌پیمان رومیان شمرده دستور داد بنای پرارجی به نام یادگار از او برپا نمایند. در آنجا هم از گنجینه‌زار بنیوس زر و سیم بسیاری به دست آمد. نیز مقدار گزافی گندم که کمتر از سه ملیون پیمانه نبود به دست آمد که بدین‌سان هم آذوقه برای سپاهیان پیدا شده و هم او نیازمند نشد خرج لشکرکشی را از گنجینه جمهوری بخواهد.

پس از اینها فرستادگانی از پادشاه اشکانی برای لوکولوس رسید که خواستار شده بود با او پیمان دوستی ببندد. لوکولوس آنان را پذیرفته و در بازگشت فرستادگانی را از پیش خود همراه آنان ساخت و اینان در آنجا چنین دریافتند که پادشاه اشکانی دودل است و در همان حال نهانی با تیکران نیز رابطه دارد که می‌خواهد در جنگ هم‌دست او باشد. با این شرط که تیکران میزوپوتامیا (بین النهرین) را به او واگذار کند.

لوکولوس همین‌که این دانست می‌خواست مثرادات و تیکران را دو دشمن سرکوفته شده پندارد و لشکر به سرزمین اشکانیان ببرد و چنین می‌انگاشت که نتیجه گرانبهایی از آن کار خواهد برداشت زیرا بدانسان که پهلوان‌بازی در یک تلاش چندین حریف راه برمی‌اندازد او هم در یک لشکرکشی سه پادشاه را یکی پس از دیگری برانداخته و نام او در جهان به اندازه سه پادشاهی بزرگ روی زمین مشهور خواهد شد این بود که کس نزد سورناتیوس و همراهان او در پونتوس فرستاده فرمان داد که سپاه را از آنجا آورده در بیرون گوردینی به او بپیوندند.

سپاهیان در آنجا که پیش از آن در ستوه بودند و سخت گله می‌نمودند از شنیدن چنین فرمانی آشکارا به اعتراض برخاستند چندان که پند یا زور هیچ‌کدام اثری نبخشیده و کار به آنجا رسید که داد زده می‌گفتند که ما در پونتوس نمانده از اینجا بیرون خواهیم رفت.

چون این خبر به سپاهیان گرد سر خود لوکولوس رسید آنان که از پیش از آن در سایه پیدا کردن توانگری از جنگ گریزان و سخت خواستار آسایش گردیده بودند از این خبر بیشتر تغییر حال دادند و بر آن سپاهیان و دلیری ایشان آفرین خوانده بر آن سر شدند که خودشان هم چنان اعتراضی بنمایند و حق خود می‌دانستند که پس از آن همه فرسودگیها مدتی آرام و آسوده باشند.

در سایه این پیشامد و به جهت خبرهای بدی که می‌رسید لوکولوس از قصد هجوم بر ایران گذشته و در گرمای تابستان برای دنبال کردن تیکران روانه گردید. و چون از کوهستان تااورس می‌گذشت از سرسبزی زمینها لذت فراوان می‌یافت و هوا در آنجا بسیار سردتر از دشتها بود. و چون از کوهستان برگذشت دو یا سه بار دیگر ارمنیان را که دلیری کرده به جنگ او آمده بودند بشکست و آبادیهای ایشان را تاراج کرده و آتش زد و آذوقه‌هایی را که برای تیکران انبار کرده بودند به دست آورده بدین‌سان از گرسنگی که همیشه ترس آن را داشت اطمینان پیدا کرد و دشمن را دچار آن ترس نمود.

چون از هر راهی بود می‌کوشید که دشمن را به جنگ بکشاند گرد لشکرگاه را خندق کنده و پیرامون آن را آتش زده منتظر نشست. ولی دشمن چون از آن شکستهای پیاپی ترسیده بود همچنان دور ایستاده نزدیک نیامد این بود لوکولوس خودش آهنگ کار کرده به قصد شهر ارداشاد روانه گردید[۴۶] این شهر چون از آن پادشاه بود و زنان و فرزندان خردسال وی در آنجا بودند انتظار داشت که تیکران آنجا را به دشمن رها نکرده باری آخرین بخت‌آزمایی را خواهد کرد، گفته‌اند:

هانیبال[۴۷] کارتاجی چون پس از شکست یافتن انتیوخوس از دست رومیان به نزد آرداشیس[۴۸] پادشاه ارمنستان آمد و چیزهای بسیاری به او یاد داد.

از جمله چون جایگاه این شهر را دید که جای بسیار استوار و خوش‌نماست با این همه بیکار و تهی افتاده نقشه شهری برای آنجا کشیده و ارداشس را به آنجا آورده نشان داد و به او راهنمایی کرد که شهری در آنجا بنیاد گذارد. ارداشس خرسند گردیده خواهش نمود که این کار به نظارت او باشد و بدین‌سان در آنجا شهر بزرگی بنیاد یافته و به نام آن پادشاه نامیده شد و تختگاه ارمنستان گردید[۴۹]، چنان‌که امید لوکولوس بود تیکران شهر را به حال خود رها نکرده

با سپاه خود بدانجا شتافت و روز چهارم در برابر سپاه روم فرودآمد که تنها رود آرسانیاس در میانه حایل بود و لوکولوس بایستی برای حمله به شهر از این رود بگذرد.

و چون به فیروزی خود یقین داشت پیش از آن قربانیها برای خدایان کرده سپاه را حرکت داد بدین‌سان که دوازده گوهورت در دسته پیشین جلو انداخته بازمانده سپاه را در دنبال گذاشت که مبادا دشمن از پشت سر نزدیک شود.

زیرا دسته‌ای از سواران برگزیده را بر سر او فرستاده بودند که در جلو آنان سوارگان تیرانداز ماردی و سپس سوارگان ایبری با نیزه‌های دراز خود بودند که با آن نیزه‌ها جنگ دلیرانه می‌نمودند و تیکران به این دو دسته بیشتر از دیگر دسته‌های بیگانه که به نزد خود خوانده بود اعتماد داشت ولی در اینجا هیچ کاری نتوانستند.

زیرا اگرچه با سوارگان روم نبردهایی از مسافت دوری می‌نمودند، ولی چون پیادگان رسیدند و جنگ از نزدیک شد آنان میدان را گزارده بگریختند و سوارگان رومی از دنبال آنان می‌تاختند. اگرچه اینان شکست یافتند ولی لوکولوس چون می‌دید سوارگان بسیار انبوهی که بر گرد سر تیکران بودند دلیرانه به سوی او می‌آیند سراسیمه گردیده سوارگان خود را از دنبال گریختگان بازخواند و خود او پیش از همه با یک دسته از جنگجویان ساتراپنیان[۵۰]که در برابر ایستاده بودند به جنگ برخاست و پیش از آنکه آنان بسیار نزدیک بیایند اینان را به حمله از جلو برداشت.

از سه پادشاهی که در این جنگ حریف او بودند مثرادات با حال شرمناکی بگریخت چه او تاب ایستادگی در برابر خروش رومیان نداشت و رومیان تا مسافت درازی از دنبال دشمن می‌رفتند و همه‌شب را پیاپی می‌گشتند تا دستگیر می‌گرفتند چندانکه خسته گردیدند.

لیویوس می‌گوید:

اگرچه در جنگ پیشین بیشتر کشته یا دستگیر شد ولی در این جنگ کسان سرشناس‌تر کشته یا دستگیر شدند.

لوکولوس از این فیروزی دلیرتر گردیده می‌خواست پیشتر برود و فیروزیهای خود را بیشتر گرداند. ناگهان سرما فرا رسید و هنوز پیش از آنکه آفتاب از نقطه اعتدال بگذرد (پاییز آغاز کند) طوفانها آغاز شده و برف پیاپی می‌بارید و در روزهای روشن نیز زمین پر از یخ بود.

از اینجا آبها سخت سرد گردید که اسبها خوردن آن نمی‌توانستند و نیز در گذشتن از آب یخها شکسته و پی‌های اسبها می‌بریدند. سرزمینی که سراسر گردنه‌های تنگ و جنگلهای انبوه بود رومیان را همیشه خیسیده می‌داشت. روزها چون راه می‌رفتند زیر برف بودند و شبها چون می‌خوابیدند روی یخ و آب بودند.

اینان پس از آن جنگ شکایت از حال خود آغاز کردند که نخست فرستاده نزد لوکولوس می‌فرستادند و سپس شبها در چادرهای خود گرد آمده غوغا بلند می‌نمودند، این خود نشان سرکشی آنان بود. ولی لوکولوس از روی مهر رفتار کرده می‌خواست آنان را نگاه بدارد تا هنگامی که کارتاج ارمنستان را بگشاید و آن شهر را که یادگار بزرگ‌ترین دشمن یونان (مقصودش هانیبال است) براندازد.

ولی چون از عهده برنیامد ناگزیر آنان را برداشته بازپس گشت که از تااورس گذشته از راه دیگری به سرزمین پربار و خورشید تاب موگدونیا[۵۱] رسید به شهر بزرگ و پرمردم نیسبیل[۵۲] (نصیبین).

این نام را بر آن شهر آسیاییان داده‌اند. ولی یونانیان آن را انطاکیه موگدونیا می‌خوانند.

در این شهر گوراس[۵۳] برادر تیکران عنوان فرمانروایی داشت، ولی اعتماد بیشتر به مهندسی و مهارت کالیماخوس[۵۴] بود آن کسی که در داستان آمیسوس[۵۵] آن همه گزند به رومیان رسانید.

لوکولوس سپاه خود را گرد شهر آورده کار را سخت گرفت و به اندک زمانی با هجوم شهر را بگشاد گوراس که خود را به دست رومیان سپرده بود لوکولوس با او مهربانی نمود. ولی بر گالیماخوس سخت گرفته با آنکه وی وعده می‌داد که جایگاه گنجینه‌ها را نشان خواهد داد لوکولوس بر وی نبخشیده به کیفر آنکه شهر امیسوس را آتش زده فرمان داد او را در زنجیر نگهداشتند و بدین‌سان خلاف رسم خود را که همیشه از یونانیان هواداری می‌نمود نشان داد.

می‌توان گفت تا اینجا بخت پشتیبان لوکولوس بود و همراه او جنگ می‌کرد. ولی از این پس بدانسان که باد ناگهان از وزیدن می‌افتد بخت هم از او روگردان گردید و او همه کارها را در سایه زورآزمایی پیش می‌برد. اگرچه همیشه شکیبایی و خردمندی از خود نشان می‌داد با

این همه دیگر فیروزی نوینی نیافت. بلکه می‌توان گفت در سایه کارهای بیجا و سختگیریهای بی‌جهت بر سپاهیان اندکی هم از نیک‌نامی پیشین او کاست.

علت این کارها بیش از هر چیز خود او بود که هیچ‌گاه نمی‌خواست با توده سپاهیان آمیزش پیدا کند و دلهای آنان را به سوی خود بکشد، همچنین با سرکردگان بزرگ هرگز جوشش نکرده همه را زبون می‌گرفت و آنان را درخور آمیزش با خود نمی‌دید.

چنین گفته‌اند: او که این خطاها را می‌کرد یک رشته برازندگیهایی نیز در خود داشت، زیرا در سخن گفتن چه در فورم و چه در میدان جنگ زبان شیوا داشت و در رأی زدن هوش سرشاری از خود نشان می‌داد و خود مردی پاک‌سرشت و بزرگواری بود.

سالوست[۵۶] می‌گوید:

سپاهیان از روز نخست با او کینه می‌ورزیدند زیرا آنان را ناگزیر ساخته بود که دو زمستان پیاپی در کوزیکوس[۵۷] میدان نگاه دارند. سپس هم در آمسیس این کار را کرده بود. در زمستانهای دیگر نیز آنان یا در خاک دشمن بودند و یا در خاک هم‌پیمانان خود ولی در بیابان در میان چادر به سر می‌دادند.

زیرا بیش از یک‌بار روی نداد که لوکولوس به درون یک شهر یونانی هم‌پیمان رفته و سپاهیان را با خود به درون شهر برد. در کینه‌ورزیها با او تریبونان[۵۸] در خود روم نیز همراه بودند و از روی رشک او را متهم می‌ساختند که جز برای فرمانروایی و مال‌اندوزی نمی‌کوشد و به همان جهت جنگ را به درازی می‌اندازد تا بتواند همه کیلیکیا و آسیا و بثنیا[۵۹] و پافلاگونیا[۶۰] و پونتوس و ارمنستان را تا کنار رود فاسیس[۶۱] در دست خود نگهدارد.

می‌گفتند: چنان‌که به تازگی شهر پادشاهی تیکران را تاراج کرده که تو گویی تنها برای لخت کردن پادشاهان جنگ می‌کند نه برای زیردست گردانیدن آنان.

این است آنچه که از گفته‌های لوکیوس کتنیوس[۶۲] که یکی از پرایتوران[۶۳] بود به ما رسیده و

خود در نتیجه این سخنان او بود که مردم به صدد آمدند کس دیگری را به جای لوکولوس بفرستند و نیز رأی دادند که سپاهیان زیردست او بیش از این در سر کار نباشند و آزاد گردند.

گذشته از این گفتگوها و بدگمانی‌ها آنچه بیش از همه مایه به هم خوردن کار لوکولوس شد برادر زن او پوبلیوس کلودیوس[۶۴] بود که خود مرد بدکاره و بی‌باکی بود و در سپاه لوکولوس یکی از کارکنان لشکر بود ولی چندان پایگاه والایی نداشت.

خواهر او زن لوکولوس هم زن بدکردار و بدخویی بود و پاره تهمتها درباره او با برادرش شهرت داشت. پوبلیوس چون پایگاهی را که در سپاه انتظار داشت لوکولوس به او نمی‌داد از این جهت به کارشکنی کوشیده با دسته‌های فیمبری از سپاه رابطه انداخته با زبان نرم و چاپلوسانه که عادت او بود آنان را به شوریدن و سر کشیدن برمی‌انگیخت.

اینان آن دسته سپاهیان فیمبریاس[۶۵] بودند که آنان را به کشتن کونسول فلاکوس[۶۶] برانگیخت و این پوبلیوس را سر کرده آنان ساخت. از آن جهت اکنون هم گوش به گفته‌های او داده فریب او را می‌خوردند و او را هوادار و غمخوار خود می‌نامیدند.

سخنانی که وی به آنان گفته به نافرمانیشان برمی‌انگیخت بدین‌سان بود:

آیا این جنگها نباید به پایان برسد؟ آیا باید سپاهیان با همه مردمان بجنگند و همه گیتی را با پایهای خود درنوردند و مزدی که در برابر این رنجهای خود بردارند آن باشد که پاسبانی شتران پربار و گردونه‌های انباشته از زر و ظرفهای گرانبهای لوکولوس را بکنند. در حالی که سپاهیان پومپیوس همیشه در شهرها نشیمن دارند و در خانه‌های خود نزد زنان و فرزندانشان زیست می‌نمایند و در سفر هم در سرزمینهای سبز و خرم رخت می‌اندازند و این آسایش و خوشی را آنان نه در برابر شکستن لشکرهای مثرادات و تیکران و گشادن شهرهای پادشاهی آسیا در می‌یابند بلکه در برابر آن که در اسپانیا مشتی گناهکاران دوررانده‌شده را زیر فرمان آورده‌اند یا در ایتالیا با غلامان پناهنده به آنجا جنگ کرده‌اند. اگر هم باید ما همیشه در جنگ و تلاش باشیم باری اندکی از تن و جان خود را برای کار

کردن در زیردست سرداری نگه داریم که سرفرازی خود را در آسایش و تندرستی سپاهیان می‌داند.

چون بدین‌سان نابسامانی در لشکر پدید آمد لوکولوس دیگر نتوانست که از دنبال تیکران برود یا لشکر بر سر مثرادات براند.

مثرادات این زمان از ارمنستان بیرون رفته در پونتوس برای برگردانیدن پادشاهی خود می‌کوشید. ولی لوکولوس زمستان را بهانه کرده در گوردوینی بیکار می‌نشست و سپاهیان هر زمان چشم به راه پومپیوس یا سردار دیگری داشتند که به جای لوکولوس بیاید. ولی چون خبر رسید که مثرادات فاپیوس[۶۷] را شکسته و اکنون به آهنگ سورناتیوس و تیریاریوس[۶۸] روانه می‌باشد، اندکی شرمناک گردیده سر به پیروی لوکولوس بیاوردند. تیریاریوس به آرزوی آنکه پیش از رسیدن لوکولوس جنگی کرده و فیروزی به دست آورد بلهوسانه به پیکار پرداخت و با همه نزدیکی لوکولوس منتظر او نشد ولی قضا را شکست سختی یافت که چنان که گفته‌اند بیش از هفت هزار تن از رومیان در جنگ نابود شدند که در میان ایشان یک‌صد و پنجاه تن سرصده (یوزباشی) و بیست و چهار تن تریبون بودند و نیز خود چادرها و لشکرگاه به دست مثرادات افتاد.

لوکولوس چون پس از چند روز به آنجا فرا رسید تیریاروس از ترس سپاهیان که بر او خشمناک بودند خود را نهان ساخت. و چون مثرادات به جنگ پیش نمی‌آمد و منتظر رسیدن تیکران بود که با سپاه انبوهی به یاری او می‌شتافت لوکولوس خواست پیش از آنکه آن دو سپاه به هم برسد به پیشواز تیکران بشتابد و با او بار دیگر جنگی کند و این بود که به قصد او روانه گردید.

ولی در اثنای راه فیمبریان گردنکش از صفهای خود جدا گردیده می‌گفتند زمان کار ما سر آمده بنابراین، لوکولوس هم به جای دیگری نامزد گردیده که دیگر نباید در کارها دخالت نماید.

این زمان لوکولوس بزرگی خود را پاک باخته و به کار سختی دچار گردیده بود. زیرا ناگزیر بود که به یکایک آن سپاهیان نوازش کند و از چادری به چادری رفته با دیده اشکبار فروتنی در برابر آنان بنماید، بلکه با پاره آنان دوستی نموده دستهای ایشان را بگیرد. با این

همه آنان از سلام کردن به او نیز خودداری داشتند و خود را به کناری کشیده کیسه‌های تهی خود را نشان داده می‌گفتند بدانسان که سود جنگ را تنها از آن خودت می‌گیری اکنون هم خودت تنها رفته با دشمن جنگ بکن.

سرانجام به میانجیگری دیگر سپاهیان رضایت دادند که آنان تابستان را هم با وی باشند.

ولی اگر در آن میان دشمنی به جنگ نیامد آنان آزاد باشند با این شرط آنان را نگاهداشت.

ولی هیچ‌گونه فرمانی بر آنان نداشت و نمی‌توانست آنان را به جنگی براند.

تنها به این اندازه بسنده می‌کرد که در لشکر او درنگ نمایند. با آنکه در همان هنگام تیکران در کاپادوکیا به ویرانی آنجا می‌کوشید و مثرادات در پونتوس فیروزانه نشسته بود و اینها سرزمینهایی بودند که در چندی پیش لوکولوس نامه به سناتوس نوشته و این سرزمینها را در دست رومیان قلمداد نمود و این بود که سناتوس دسته نمایندگانی را برای رسیدگی به کارهای آنها نزد او فرستاد و اینان که در راه می‌آمدند یقین داشتند که آن زمینها از دشمن پیراسته گردیده و به دست رومیان می‌باشد. ولی چون رسیدند لوکولوس را دیدند که هیچ‌گونه اختیاری در دست ندارد. بلکه سپاهیان بر او چیره شده‌اند و لگام گسیختگی ایشان به جایی رسیده بود که چون تابستان به پایان رسید شمشیرهای خود را کشیده و سرخود از لشکرگاه جدا گردیده و اندکی دور از آنجا آوازها را بلند کرده و شمشیرها را در هوا به لرزش آورده می‌گفتند: مدتی که ما وعده داده بودیم سرآمده بازمانده سپاهیان او نیز چون پومپیوس نامه نوشته بود به سوی او رفتند.

بدین‌سان لوکولوس که رومیان او را با لابه و خواهش به سرداری برگزیده و به جنگ دشمنان بزرگی همچون مثرادات و تیکران فرستاده بودند از کار بازگرفته شد و سزای فیروزیهای خود را بدین‌سان یافت. اگر چه سنات و بزرگان مردم این عقیده را داشتند که درباره او ستم رفته است و آن گفتگوها در پیرامون کارهای وی بیجاست بااین‌حال سفرهای او با خواری و زبونی به پایان رسید.[۶۹]


  1. Appius clodius
  2. Luculus ، در قرن یکم پیش از میلاد دولت روم گرفتار دشمن بزرگ و ترسناکی بود. دشمنی که روم را سخت تکان می‌داد.
  3. Daphne نام شهریست و گویا مقصود از یاد آن این است که گمان خواننده به انطاکیه معروف نرود.
  4. Zarbienus
  5. Cordyeni گویا مقصود همان کلمه کرد است که در کتابهای رومیان و یونانیان باستان به شکلهای گوناگون یاد کرده می‌شود.
  6. Metrodorus این کلمه ترجمه یونانی مثرادات (مهرداد) است
  7. Scepsis
  8. Ephesus یکی از شهرهای معروفی که یونانیان در کنار دریای سفید در آسیای کوچک داشته‌اند.
  9. Pontus نام شهری در آسیای کوچک که مثرادات یکی از پادشاهان آن بود
  10. Sinope
  11. مقصود از پادشاه در همه جای این سرگذشت مثرادات است.
  12. Autoiycus
  13. Sthenis
  14. Deimachus
  15. Thessalia جایی در ماکیدونی
  16. Amazon چنانکه در جای دیگری گفته‌ایم مقصود از آمازون گروهی است که در افسانه‌ها یاد شده و چنین می‌پنداشتند که همه ایشان زن هستند و مردی میان خود ندارند.
  17. Demoleon
  18. Phlogius
  19. Chersonesus
  20. Pedalium
  21. Surus
  22. Aspus
  23. Sylla یکی از سرداران معروف روم که به دیکتاتوری رسید
  24. Lycaonia
  25. مقصود آسیای کوچک است.
  26. Machares
  27. Bosporus
  28. Sornatius
  29. Taurus مقصود رشته کوه‌های غربی ایران است که از ارمنستان کشیده تا جنوب ایران می‌رسد و امروز نشیمن ارمنیان و کردان و لران است
  30. Tigris رود دجله مقصود است که خود ایرانیان تیگر (تیر) می‌نامیدند.
  31. Mithrobarzanes
  32. Scxtilius
  33. Legate لیقاتی فرستاده پاپ را می‌گفتند که نزد حکمرانان فرستاده می‌شد، ولی در اینجا شاید لقب مقصود است.
  34. Murena
  35. Adibenia بخشی از بین النهرین را با این نام می‌خواندند.
  36. Taxles
  37. Albania مقصود مردم از آران است که گروهی از آریان بوده‌اند و زبانشان شاخه‌ای از فارسی بوده. این مردم تاریخ درازی دارند و بازماندگان ایشان هم‌اکنون در بادکوبه و دیگر جاها هستند و زبانشان هنوز از میان نرفته.
  38. مقصود از این عبارت درست روشن نیست.
  39. Nones نامی است از نامهای تقویم رومی که شرح آن در اینجا بیجاست.
  40. Caepio
  41. cimbria
  42. Antiochus
  43. Strabo
  44. Litus Livius یکی از تاریخ‌نگاران معروف روم است که بخشهایی از کتاب او گم شده ولی آنچه بازمانده به زبانهای اروپایی ترجمه گردیده و بسیار معروف است.
  45. Sophenia بخشی از ارمنستان است. ولی این نام امروز از میان رفته است.
  46. Artaxata ارداشاد شکل ارمنی نام است.
  47. Hannibal سردار معروف تاریخ باستان است و داستان او بسیار معروف است.
  48. Artaxas آرداشیس شکل ارمنی نام می‌باشد. به عبارت دیگر همان نام اردشیر است که با اندک تغییری نام گزارده‌اند.
  49. ولی این تاریخچه بنیاد تاریخی و علمی ندارد. زیرا کلمۀ «آرد» و همچنین کلمه «شاد» در یک رشته از نامهای دیگر آبادیها نیز درآمده است و از آن سوی اگر مقصود نامیدن این شهر با نام آرداشیس بود بایستی به شکلهای دیگری که معنی بدهد بنامند و این شکل معنای درستی ندارد. در این باره باید کتاب نامهای شهرها و دیه‌ها دیده شود.
  50. Satrapenia
  51. Mygdonia
  52. Nisbil
  53. Goras
  54. Callimachus پیداست که مردی از یونانیان بوده.
  55. Amisus امیسوس آن شهری است که امروز سامسون نامیده می‌شود و به دست عثمانیان می‌باشد.
  56. Cullust
  57. Cyzicus
  58. Tribun تریبونان کسانی بودند که برای نگهبانی حقوق مردم برگزیده می‌شدند و در میان لشکر نیز از آنان فرستاده می‌شد. می‌توان گفت که آنان وکیل تودۀ مردم بودند و حق هرگونه ایراد به کارهای سرداران داشتند.
  59. Bitynia
  60. Paphlagonia
  61. Phasis
  62. Lucius Quintius
  63. Praetor پرایتوران دسته از حکمرانان بودند که آنان نیز وظیفه نگهبانی به حقوق مردم داشتند.
  64. Fublius Clodius
  65. Fimbrias
  66. Flacus فلاکوس با دسته‌ای از سپاهیان روم به همراهی فیمبریاس به آسیای کوچک آمد که با مثرادات جنگ کند. فیمبریاس به دستیاری دسته‌ای از سپاهیان او را کشته خویشتن سردار سپاه گردید و بر شهر معروف الیوم دست یافته در آنجا استوار نشست تا هنگامی که سولا به آسیا آمده او را از آنجا بیرون راند. در اینجا اشاره به آن داستان می‌نماید.
  67. Fapius
  68. Triarius
  69. بازمانده سرگذشت که پلوتارخ می‌سراید. چون هیچ‌گونه سود تاریخی ندارد بلکه در زمینه زندگی لوکولوس در رم می‌باشد از این جهت از ترجمه آن که چند صفحه بیش نیست چشم پوشیده شده. لوکولوس جای خود را به پومپیوس داد که سرگذشت او را از این پس خواهیم‌نگاشت.