پرش به محتوا

ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/ارتخشتر

از ویکی‌نبشته

ارتخشثر


ارتخشثر[۱] میانه همه پادشاهان پارس[۲] نیک‌خوترین و پاک‌نهادترین پادشاه بود و او را «درازدست» می‌نامیدند، چرا که دست راست او درازتر از دست چپ بود.

او پسر خشایارشاه است[۳] اما ارتخشثر دوم[۴] که من در اینجا داستان وی را می‌نگارم و او را «پرحافظه»[۵] لقب داده بودند. نوۀ ارتخشثر یکم است از دخترش پاروساتیس[۶] چه پاروساتیس که زن داریوش بود[۷] چهار پسر از او زایید.

بزرگتر از همه ارتخشثر کوچک‌تر از او کوروش سپس دو کوچک دیگر اوستانیس[۸] و اوخاثرس[۹] بود. چنانکه گفته‌اند:

کوروش نام خود را از آفتاب گرفته بود. زیرا آفتاب را در زبان پارسی «کوروش» می‌نامند.[۱۰]

به گفته کتسیاس[۱۱] ارتخشثر را نخست آرسیکاس[۱۲] می‌نامیدند دینون[۱۳] به جای آن اوارسیس[۱۴] گفته ولی این باورنکردنی است که کتسیاس که طبیب ارتخشثر بوده و پاسبانی از تندرستی او و تندرستی زن و مادر و فرزندانش می‌کرده نام درست او را ندانسته باشد. (اگر چه کتسیاس کتاب خود را از افسانه‌های بی‌پا و درهم پر ساخته است.)

کوروش از آغاز جوانی درشتی و خودسری از خود می‌نمود لیکن از آن سوی اردشیر همواره نرمی نشان داده در هر کاری به آسانی می‌گرایید.

او یک زن زیبا و هنرمندی داشت که به دلخواه پدر و مادر خود او را گرفته ولی برخلاف دلخواه ایشان او را نگاهداشته بود.

زیرا (پس از زناشویی ایشان بود) که داریوش برادر آن زن را کشته خواست او را هم نزد برادر بفرستند.

ولی آرسیکاس خود را به پای مادرش انداخته چندان اشک ریخته و لابه نمود که او را به ترحم آورد تا از سر خون زن گذشته اجازه دادند که آرسیکاس او را طلاق ندهد.

اما کوروش مادرش او را بسیار گرامی داشته همیشه می‌کوشید که پس از داریوش این پسر او بر تخت نشیند.

از این جهت زمانی که داریوش بر بستر بیماری بود و کوروش را از دریا[۱۵] به دربار فرستادند او بدین امید روانه گردید که به پشتیبانی مادر خود تخت پادشاهی را به دست خواهند آورد.

چه پاروساتیس در این باره دلیل خاصی داشت دلیلی که پیش از آن خشایار شاه به آموزگاری دیماراتوس[۱۶] به کار برده و نتیجه به دست آورده بود و آن اینکه ارتخشثر هنگامی زاییده شده که پدرش زیردستی بیش نبوده ولی کوروش هنگامی به جهان آمده که پدرش پادشاه بوده.

با این همه پاروساتیس بر داریوش چیرگی نتوانست و برخلاف دلخواه او به آرسیکاس پادشاهی داده شده و نام او تغییر یافته «ارتخشتر» گردید.

کوروش همچنان شهرپاون[۱۷] لودیا و فرمانده شهرهای کنار دریا بازماند.

اندکی پس از مرگ داریوش بود که جانشین او ارتخشثر به پاسارگاد رفت برای انجام آیینی که بایستی به هنگام تخت‌نشینی با دست مؤبدان انجام گیرد. در آنجا ستایشگاهی است به نام خدای مادینه جنگ دوستی که می‌توان آن را مانندۀ منیروا[۱۸] دانست و در این پرستشگاه است که کسی که نامزد تخت و تاج است رخت خود را کنده رختی را که داریوش یکم پیش از پادشاهی بر تن خود داشته می‌پوشد و سپس یک زنبیل انجیر خورده از روی آن قدری میوه خورده و یک فنجان شیر ترش می‌نوشد.

گذشته از این آیینهای دیگری هست که تا کسی نبیند با شنیدن نخواهد دریافت. هنگامی که ارتخشثر بسیج آن آیین می‌دید ناگهان تیسافرنیس[۱۹] نزد او آمده موبدی را همراه آورد. این موبد آموزگار کوروش بوده از روی رسم دربار ایران به او یاد فلسفه مجوسی داده بود و همه

می‌پنداشتند که او هواخواه شاگرد خود و از پادشاهی نیافتن او دلتنگ است. این بود که نسبتی را که به کوروش داد کسی در راست‌گویی او شک نکرده حاجت به جستجو ندیدند.

موبد گفت کوروش می‌خواهد در پرستشگاه کمین کرده هنگامی که پادشاه به آنجا در آمده رخت خود را می‌کند ناگهان بر او جسته و او را بکشد. برخی نیز گفته‌اند کوروش را به هنگام حمله به پادشاه دستگیر نمودند هم کسانی گفته‌اند که چون او به پرستشگاه درآمده در آنجا پنهان شده بود موبد او را پیدا کرد.

به‌هرحال چون خواستند او را بکشند مادرش او را میان دو دست گرفته و گیسوهای خود را برو پیچید و گردن خود را به گردن او چسبانید و با گریه‌های تلخ و لابه‌هایی که به ارتخشثر نمود او را از مرگ رهایی بخشید.

کوروش را بار دیگر به حکمرانی دریا و آن پیرامونها فرستادند ولی این پیشامد او را بیش از چند هنگام آرام نگاه نداشت.

چه او رهایی خود را از مرگ چندان یاد نمی‌آورد که آن گرفتاری و ترس را و از اینجا کینه او بیشتر کرده بیشتر از زمان‌های پیش آرزوی پادشاهی می‌کرد.

برخی گفته‌اند که او بر برادر خود نشورید مگر از این جهت که درآمد او به اندازه خرج روزانه‌اش نبود.

ولی این سخن هیچ باورکردنی نیست. زیرا کوروش اگر هیچی نداشت باری مادری داشت که می‌توانست خرج او را به هر اندازه که بخواهد بپردازد.

به گفتۀ گزنفون[۲۰] کوروش به دستیاری دوستان و بستگان خود دسته‌های انبوهی از سپاهیان بیگانه را از اینجا و آنجا مزدور گرفته برای انجام مقصود خود نگاه می‌داشت و این خود بهترین دلیل بر توانگری و بی‌نیازی اوست.

تا دیرزمانی این سپاهیان را در یک‌جا گرد نمی‌آورد تا مقصود در پرده بماند، ولی کارکنان او به دستاویزهای گوناگونی سپاهیان از بیگانه گرفته نامه‌های ایشان را می‌نوشتند.

در همین زمان پاروساتیس در درباره سخت مواظبت داشت که مبادا گمان بدی به کارهای کوروش برده شود، خود کوروش هم پیاپی نامه‌هایی فروتنانه نوشته گاهی خواهش مهر و نوازش نموده گاهی از تیسافرنیس شکایت می‌کرد که با او حسد و دشمنی به خرج داده.

گذشته از اینها خود پادشاه در کارها سست‌نهاد بود اگرچه کسانی این سستی او را از نکوخویی و از روی مهربانی و آمرزش می‌پنداشتند.

راستی هم در آغاز پادشاهیش از او نکوخوییهای اردشیر یکم پیدا بود. هر کسی می‌توانست پیش او بیاید و به همه‌کس جوانمردی نموده نوازش دریغ نمی‌ساخت.

در کیفر دادن به گناه نیز دشنامی نداده کینه از خود نشان نمی‌داد. کسانی که هدیه پیش او می‌آوردند از چگونگی پذیرفتن آن سخت خوش‌دل می‌گردیدند.

هم چنین کسانی که بخشش از او درمی‌یافتند از مهربانی و خوش‌روییش لذت فراوان می‌بردند.

هر چه به او داده می‌شد اگرچه بسیار بی‌ارج بود با خوش‌رویی می‌گرفت هنگامی اومسیس[۲۱] نامی یک انار بسیار بزرگی به او هدیه داد. پادشاه آن را گرفته گفت:

به مهر سوگند اگر شهرها به دست این مرد سپرده شود شهر کوچکی را بسیار بزرگ می‌گرداند.

هنگامی راه می‌رفت کسانی هدیه‌هایی پیش می‌داشتند کارگر بی‌نوایی که به هیچی دسترس نداشت به چوبی که در کنار راه بود دویده دو کیف خود را پرآب ساخته به عنوان هدیه پیش پادشاه آورد.

ارتخشثر از این کار او چندان خرسند گردید که یک قدح زرین و یک هزار در یک پول برای او فرستاد. ایوکلیداس[۲۲] لاکیدومون که در پشت سر او سخنان درشت و گستاخانه می‌گفت ارتخشثر به دستیاری یکی دو تن از سرکردگان خود پیام به او داد:

تو خود را آزاد می‌شماری که آنچه دلخواه تست از من بگوی.

فراموش مکن که من آزادم هر آنچه دلخواهم است از تو بگویم و بر تو بکنم.

روزی در شکار تریبازوس[۲۳] به او نزدیک شده خاطرنشان کرد که جامه شاهانه او پاره شده.

پادشاه پرسید:

می‌خواهید با این جامه چه کنم؟

تریبازوس پاسخ داد:

اگر خواسته باشید جامه دیگری بر تن کرده این یکی را به من ببخشید.

پادشاه جامه را از تن خود درآورده به او بخشید.

ولی گفت:

شرط می‌کنم که آن را بر تن خود نکنی.

لیکن تریبازوس که مرد سبکسر و بی‌پروایی بود همین‌که آن جامه را گرفت بی‌درنگ بر تن خود کرده و آنگاه گردن‌بند پادشاهی را به گردن آویخته و خویشتن را با آرایشهای زنان بیاراست.

این کار او که پاک مخالف قانون بود و همه را به گفتگو برانگیخت پادشاه خشم از آن نگرفت بلکه خندیده چنین گفت:

تو از من اجازه داری که خود را همچون زنی بیارایی و جامه پادشاهی را همچون احمقی بر تن خود کنی.

همیشه رسم بر آن بود که بر سر خوان پادشاه جز مادر و زن عقدی او نمی‌نشست (آن یکی بالا دست شاه و این یکی زیردست او.)

ولی ارتخشثر دو برادر کوچک خود اوستانیس و اوکساثریس را نیز بر سر خوان خویش می‌نشاند.

آنچه بیش از همه مایه شگفت و خرسندی همه ایرانیان بود داستان گردونه (عرابه) زن او استاتیرا[۲۴] بود که همیشه چون در بیرون پیدا می‌شد پرده‌های آن را پایین می‌آوردند و به همه زنان ایرانی اجازه می‌دادند که نزدیک آن آمده به بانوی کشور خود درود بگویند و از اینجا مردم آن زن را سخت دوست می‌داشتند.

با این همه ستودگیهای ارتخشثر کسانی که همیشه به اندیشه‌های ساختگی می‌پردازند و همواره از تغییر اوضاع لذت می‌برند مدعی این اندیشه بودند که زمانه پادشاهی کوروش را خواستار است چرا که او مردی والاهمت و جنگجویی زبردست است و همیشه نگهداری از هواداران خود می‌کند.

پادشاهی هخامنشی را با آن پهناوری نیازمند پادشاهی چون کوروش می‌پنداشتند.

از اینجا بود که کوروش گذشته از امیدی که به شهرهای زیردست خود در کنار دریا داشت بر هواداری بسیاری از شهرهای درون ایران و نزدیک پایتخت هم امید می‌بست و به این پشت‌گرمیها دست به کار شوریدن زده بود.

او نامه نزد لاکیدومونیان نوشته آنان را به یاری خوانده بود که پشتیبان سپاه او باشند و امیدواریها داده بود که آنان که به یاری بیایند هر که پیاده است اسب به او خواهد بخشید و هر که اسب دارد او را بر گردونه (عرابه) خواهد نشانید.

هر که دارای کشتزار است او را خداوند دیه گردانیده خداوندان دیه را دارندگان شهر خواهد ساخت.

هر که در شمار سپاهیان او درآید مزد خود را نه با شمردن بلکه با سنجیدن خواهد دریافت.

هم ستایشهای گزافی از خود نموده از جمله نوشته بود:

من روانم از آن برادرم استوارتر است.

من از برادرم فیلسوف‌تر و به آیین مجوسی داناتر می‌باشم.

باده را بیشتر از او گساریده بهتر از او تاب مستی می‌آورم.

هم درباره برادرش مدعی شده بود:

او چندان ترسناک و چندان فرومایه است که روز شکار بر اسب نشستن نمی‌تواند و روز بیم بر تخت پادشاهی.

لاکیدومونیان نامه او را خوانده دسته سرکردگانی نزد کلیارخوس[۲۵] فرستاده به او دستور دادند که فرمانبرداری از کوروش نماید.

بدین‌سان کوروش بسیج کار کرده آهنگ ارتخشثر نمود.

همراهان او گروه بس انبوهی از مردم آسیا و سیزده هزار تن اندکی کم از یونانیان مزدور بود.

هر روز علت دیگری برای جنبش خود یاد می‌کرد.

ولی دیری نگذشت که علت راستین آن از پرده بیرون افتاد و تیسافرنیس خویشتن نزد پادشاه رفته چگونگی را به او بازگفت.

در سراسر دربار تکان و آشوبی پدید آمده همگی مادر شاه را از جهت آن پیشامد نکوهش می‌کردند و به کسان او بدگمان شده زبان به تهمت ایشان باز می‌داشتند.

بیش از همه استاتیرا او را به خشم وامی‌داشت.

چرا که از پیشامد گله نموده با آه و درد می‌پرسید:

کجاست آن ضمانت و میانجیگری که کوروش را از مرگ آزاد ساخت و برای این جنگ و لشکرکشی زنده نگاهداشت؟! می‌گفت:

همیشه او ما را گرفتار جنگ و رنج خواهد داشت!

پاروساتیس که استاتیرا دشمن می‌داشت و خود زن کینه‌توزی بود که در خشمناکی خود را نگاهداری نمی‌توانست از شنیدن این سخنان دل به نابودی او بست.

دینون می‌گوید در همین زمان جنگ بود که او این قصد خود را انجام داده.

ولی کتسیاس می‌گوید پس از زمان جنگ چنین کاری کرده شد.

ما نیز داستان آن را به جایی که کتسیاس نشان داده نگاه می‌داریم.

زیرا این نشدنی است که کسی که خودش در آنجا بوده نداند فلان داستان کی رویداده.

جهتی هم نیست که او از روی قصدی جای داستان را تغییر داده باشد.

اگرچه از کتسیاس بارها رویداده که در نگارش تاریخ رشته راستی را از دست هشته و به سرودن افسانه‌ها و داستانهای بی‌بنیاد پرداخته است.

زمانی که کوروش در راه بود خبرها به او می‌رسید که پادشاه هنوز در اندیشه است و آهنگ آن نکرده که به جلوگیری برخیزد و جنگی روبه‌رو نماید بلکه در آن دل پادشاهی (مرکز) خود منتظر خواهد نشست تا لشکرها از هر سوی در آنجا گرد آیند.

بر سر راه کوروش بر دشتی خندقی به پهنای هشتاد پا و به همین اندازه گودی کنده تا به مسافتی که کمتر از پنجاه میل نبود امتداد داده بودند.

ولی اردشیر چندان دیر کرد که کوروش از آن خندق بگذشت و رو به سوی بابل پیش آمد.

چنانکه نوشته‌اند تریبازوس نخستین کسی بود که جرأت کرده نزد شاه رفته به او گفت:

شما نباید از جنگ پرهیز جویید و نباید بابل و ماد را رها کرده نیز شوش را از دست داده خود را در پارس نهان سازید.

با آنکه شما سپاهی چندین برابر سپاه دشمن دارید و فرمانروایان و سرکردگان بسیاری بر سر شما گرد آمده‌اند که هر یکی در جنگجویی و سیاست‌دانی برتری بر کوروش دارند.

از این سخنان پادشاه عزم کرد هرچه زودتر به جنگ و جلوگیری بشتابد و با نهصد هزار تن سپاه بسیار منظم بر گرد سر خود روی به راه نهاده به یک ناگاه از جلو دشمن پدیدار گردید.

دشمن که چنین گمانی را هرگز نداشت و بی‌پروا و پراکنده راه می‌پیمود و ابزارهای جنگی ایشان آماده کارزار نبود از پیدایش ناگهانی آن سپاه بیکران سخت سراسیمه گردیده به دست و پا افتاده.

ولی کار بس دشواری بود که کوروش بتواند در میان آن غوغا و پرآشفتگی سپاه خود را به سامانی آورده آماده جنگ گرداند.

بیش از همه آن نظمی که ارتخشثر به سپاه خود داده و آن آرامی و آهستگی که آن لشکر بیکران در حرکت خود داشت یونانیان را سخت در شگفت انداخت.

چه آنان به گمان خود سپاهی را منتظر بودند سخت نابسامان که سپاهیان هیاهو برانگیزند و جستها نمایند و پراکنده و دور از هم راه پیمایند، ولی اکنون همه آهستگی و آرامی دیدند.

برگزیده‌ترین گردونه‌های زره‌پوش را در پیشاپیش تیپها در برابر یونانیان قرار داده بودند که با یک حمله نیرومندی صفهای آنان را در هم شکسته بی‌آنکه سپاهیان نزدیک رفته باشند.

داستان این را تاریخ‌نگاران بسیاری به رشته نگارش کشیده‌اند. گزنفون که آن را با چشم دیده گزارش آن را چنان بازمی‌گوید که تو گویی نه حادثه انجام یافته بلکه حادثه‌ای است که هم اکنون در کار به رویدادن است و با سخنان جان‌دار خود چنان حادثه را در دلهای شنوندگان نمودار می‌گرداند که هر کسی باید به افسوسها و بیمهای آن شرکت نماید.

بااین‌حال جز بی‌خردی نخواهد بود که من داستان آن جنگ را سرتاسر بسرایم و بیش از این نمی‌سزد که آنچه را گزنفون یاد نکرده و خود در خور یاد کردن است من در اینجا بنگارم.

جایی که دو لشکر به هم رسیدند گناگسا[۲۶] نام داشت که شصت و دو میل کمابیش فاصله از بابل دارد. در اینجا کلیارخس از کوروش خواستار گردید که تا جنگ درنگرفته خود را به پشت سر جنگجویان کشیده در پیشاپیش صفها با خطر روبرو نباشد.

می‌گویند کوروش در پاسخ او گفت:

چه می‌گویی کلیارخس؟ من در طلب پادشاهی می‌کوشم و شما می‌خواهید که خود را ناشایسته به آن نمودار گردانم!

اگرچه این خطای بزرگ از کوروش سرزد که سرمستانه خود را به خطر انداخته پروای جان خود را نکرد.

لیکن نکوهش بیش از همه بر کلیارخس است. زیرا او تیپهای یونانیان را روبه‌روی دسته‌های عمده سپاه دشمن که پادشاه نیز در میان آنها بود نکشانید و از این ترس که مبادا یونانیان را گرد فراگیرند دست چپ لشکر خود را پیوسته به کنار آب نگاهداشته از آنجا حرکت نکرد.

اگر مقصود تندرستی و آسودگی بود و بایستی بیش از هر چیزی در بند نگهداری خود بود بهتر آن بود که کلیارخس از شهر خود بیرون نیامده باشد. ولی پس از آنکه از کنار دریا تا آنجا هزار و سیصد میل کمابیش راه پیموده و سنگینی ابزارها و فرسودگی را در آن مسافت دراز تحمل نموده و این کار را با میل خود و به قصد پادشاه ساختن کوروش به گردن گرفته بود دیگر نبایستی در روز جنگ در پی تندرستی و آسودگی خود بوده جایگاهی را برای سپاه برگزیند که تنها برای آسودگی خود او نه برای آسودگی کوروش مناسب نبوده.

چنین کاری دلیل است که کلیارخس ترس کرده و در آن هنگام کاری را که بایستی انجام دهد فراموش نموده و بر مقصودی که از آن سفر او منظور بوده خیانت کرده.

از خود حادثه پیداست که آن دسته سپاهی که بر گرد سر شاه بودند اگر حمله‌ای از یونانیان می‌شد تاب ایستادگی نیاورده به زودی از میان برداشته می‌شدند ارتخشثر هم گریخته با زخمی می‌افتاد و بدین‌سان کوروش نه تنها از گزند آسوده می‌ماند بلکه به تخت و تاج نیز دست می‌یافت.

پس کلیارخس در نتیجه آن احتیاطکاری خود بیشتر مایه خرابی کار کوروش بوده و بیشتر شایسته نکوهش می‌باشد تا خود کوروش. در نتیجۀ آن تندی و بی‌خردی خود اگر ارتخشثر کوششها کرده تدبیر به خرج می‌برد که یونانیان در جایگاهی بایستند که با اندک‌ترین گزندی آنان را دفع نماید همانا جایگاه دیگری جز از آنکه کلیارخس برای آنان برگزیده و دورترین نقطه از ایستگاه پادشاه و پیرامونیان او بود پیدا نمی‌کرد.

در همین جایگاه کلیارخس بر دشمن چیرگی یافت ولی کوروش از دوری جا از فیروزی استفاده نتوانسته و پیش از آنکه آگاهی یابد از پا افتاده راه نابودی را پیش گرفت.

کوروش بهتر از همه دانسته بود که سپاه یونانی به چه کار بپردازند و به کلیارخس فرمان داده بود که با سپاهیان خود در دل لشکر جای گزیند ولی کلیارخس فرمان نبرده پاسخ داده بود که خود او بهترین نظم را به لشکر خویش خواهد داد. افسوسا که بهترین نظم او مایۀ خرابی همه کارها گردید.

یونانیان در آنجا که بودند بر ایرانیان چیره شدند و آنان را از میان برداشته مسافت بسیاری از دنبالشان رفتند. اما داستان کوروش او سوار اسب نجیبی که سرکش و سخت لگام بود و کتسیاس نام آن را پاساکاس[۲۷] می‌نویسد گردیده آرتاگرسیس[۲۸] بزرگ کادوشیان[۲۹] برو تاخت و با صدای بلند داد زد:

ای نامردترین مردمان و نادان‌ترین آنان که ننگ نام خجسته «کوروش» می‌باشی آیا این یونانیان شوم را بر این سفر شوم کشانیده‌ای که شهرهای ایران را تاراج نمایی و آرزوی آن داری که برادر و سرور خود را که ده هزار بار ده هزار تن بندگان بهتر از تو دارد بکشی؟! اکنون سزای خود را خواهی یافت و پیش از آنکه چشمت به روی پادشاه بیفتد سر خود را از دست خواهی داد.

این گفته زوبین خود را به سوی کوروش پرتاب کرد.

کوروش که زره محکمی در تن داشت گزندی از آن ضربه ندیده ولی از آسیب ضربت به خود پیچید و چون آرتاگرسیس اسب خود به گردانید کوروش به او حربه حواله کرده سر آن را به گردن او نزدیک استخوان شانه فروبرد و شاید هم تاریخ‌نگاران در این باره یک زبانند که مرگ او به دست کوروش بود.

اما مرگ خود کوروش گزنفون چون آن را با چشم ندیده است به اختصار از آن گذشته و به چند کلمه بسنده کرده و بی‌جهت نخواهد بود اگر من به آن داستان پرداخته نخست گفته دینون را درباره این یاد کرده سپس به گفته کتسیاس بپردازم:

دنیون چنین آورده که پس از کشتن ارتاگرسیس کوروش دیوانه‌وار بر پاسبانان ارتخشثر تاخته بر اسب ارتخشثر زخمی زده او را پیاده گذاشت. تریبازوس به یاری شاه شتافته او را از زمین بلند کرده و بر اسب دیگری نشانده چنین گفت:

ای پادشاه فراموش مکن امروز را که هرگز فراموش کردنی نیست.

کوروش دوباره اسب جهانده باز ارتخشثر را به زمین انداخت. در تاخت سوم پادشاه سخت خشمناک گردیده به کسانی که در پیرامون او بودند نهیب زد که:

مرگ بر شما بهتر است.

و آنان را بر کوروش برآغالید و چون کوروش بی‌پروا و بی‌باک حمله می‌آورد دچار حربه‌های آنان گردیده پادشاه زوبینی زده دیگران هم هر کدام حربه به کار بردند و کوروش بیفتاد. از اینجاست که کسانی کشتن او را از دست پادشاه دانسته‌اند و دیگران آن را به نام مردی از کاریا[۳۰] خوانده‌اند و می‌گویند به پاداش آن کار اجازه داد که همیشه خروس زرینی بر سر نیزه نصف کرده و در هر لشکرکشی در صف نخستین جا گزیند. زیرا ایرانیان مردم کاریا را به مناسبت آن نشانی که بر سر کلاخودهای خود دارند «خروس» می‌نامند.

اما داستانی که کتسیاس سروده و ما آن را کوتاه‌تر گردانیده از بسیاری از تفصیلهایش چشم می‌پوشیم بدین‌سان می‌باشد:

کوروش پس از کشته شدن ارتاگرسیس آهنگ پادشاه کرد چنان که پادشاه نیز آهنگ او کرده بود و هیچ سخنی با هم نگفتند. نخست آریایوس[۳۱] یکی از همراهان کوروش که در پیشرو بود زوبین حواله پادشاه کرد ولی زخمی نرسانید.

سپس پادشاه نیزه حواله کوروش کرد که از او رد شده ساتیفرنیس[۳۲] نامی از بزرگان که هوادار سخت کوروش بود نیزه خود را به سوی ارتخشثر راست کرده سخت به سینه او زد چنانکه از زور آن ضربت از اسب درغلطید.

کسانی که پیرامون ارتخشثر بودند روی به گریز آوردند و نابسامانی سختی روی داد.

ارتخشثر برخاسته با چند تنی که بر سر او مانده بودند و یکی از ایشان خود کتسیاس بود راه پشته کوچکی را در آن نزدیکی پیش گرفت و خود را به آنجا رسانیده اندکی بیاسود.

اما کوروش که به میان انبوهی از دشمنان افتاده بود اسب او سرکشی نموده مسافت بسیاری او را راه برد و چون این هنگام تاریکی فرا می‌رسید دشمنان به سختی می‌توانستند او را بشناسند. هم کسان خود او به سختی می‌توانستند او را دریابند.

به‌هرحال کوروش سرمست فیروزی با دلی پرامید و سری پرغرور از میان دشمنان می‌گذشت و با زبان پارسی پیاپی داد می‌زد:

راه را باز کنید ای پلیدان راه را باز کنید!

مردم راه باز کرده خود را به پاهای او می‌انداختند تاج در این میان از سر او دور شد.

جوانی از ایرانیان به نام مثراداث (مهرداد) که از آن نزدیکی می‌گذشت او را ناشناخته نیزه‌ای بر گیجگاه نزدیک چشم او زد و ناگهان خون جهیدن گرفته چندان فروریخت که کوروش از خود رفته بی‌هوش بر زمین افتاد و اسب او در رفته همچنان می‌دوید و زینت ابزار خون‌آلود او که فرومی‌ریخت همراهان مثرادات برمی‌داشتند.

پس از دیری که کوروش اندکی به خود آمد چند تن از خواجه‌سرایانش که او را دریافته بر سرش گرد آمده بودند همی‌خواستند که او را سوار اسب دیگری گردانند.

کوروش یارای اسب سواری نداشت و خواست پیاده راه پیماید و به یاری خواجه‌سرایان آهنگ رفتن کرد.

در این حال که با سری گیج به این سو و آن سو می‌پیچید و هوش درستی نداشت باز به فیروزی خود امیدوار بود و از این سوی و آن سوی گریختگان را می‌دید که نام کوروش را با پادشاهی توأم می‌سازند و از برای خود بخشایش و آمرزش آرزو می‌کنند.

قضا را در این میان بی‌سر و پایانی از مردم بینوای کاانوس[۳۳] که برای انجام کارهای پستی از دنباله‌گیری چادرها و مانند اینها همراه لشکر پادشاه بودند به این دسته پرستاران کوروش برخوردند و آنان را از کسان خود پنداشته به ایشان پیوستند. ولی اندکی راه نرفته از جامه آنان دشمن بودن آنان را دریافتند.

چرا که سینه‌بند ایشان را سرخ دیدند با آنکه سینه‌بند کسان خودشان همه سفید بوده.

یکی از ایشان بی‌آنکه هرگز به کوروش بودن آن زخمی گمانی برده باشد و زوبینی از پشت سر بر او انداخته رگ پای او را از زیر زانو سخت بشکافت. کوروش تاب آن ضرب نیاورده ناگهان بیفتاد در آن زخم و در آن افتادن گیجگاه زخمی، پس او به سنگی فرودآمده از آسیب آن بدرود زندگی گفت. این است داستانی که کتسیاس می‌سراید. مرگ کوروش بیچاره را به حربه کندی حواله داده بدین‌سان داستان را دیر به انجام می‌رساند.

پس از مرگ کوروش آرتاسوراس[۳۴] دیده‌بان ارتخشثر سواره بدانجا رسید و چون سوگواری خواجه‌سرایان را دید نزدیک آمده از یکی از ایشان که می‌شناخت پرسید:

پارسکاس[۳۵] این کیست که چنین نشسته برو گریه می‌کنید؟

پارسکاس گفت:

مگر نمی‌شناسی آرتاسوراس که این سرور ما کوروش می‌باشد؟!

آرتاسوراس تکان سختی خورده به خواجه‌سرایان نوازش نموده دستور داد که جنازه را در آنجا نگاه دارند و خویشتن با شتاب آهنگ نزد ارتخشثر کرد.

پادشاه که این هنگام از آینده خود سخت نومید بوده از تشنگی جان به لبش رسیده بود ناگهان آرتاسوراس شادمان نزد او رسیده مژده داد که گشته کوروش را با چشم خود دیده.

پادشاه می‌خواست خویشتن بدانجا بشتابد به ارتاسوراس فرمود که پیش افتاده راه نماید.

لیکن در این هنگام غوغای بلندی شنیده شد و چنین گفتند که یونانیان که سپاه ایران را شکست داده‌اند آنان را دنبال کرده دور می‌راند. این بود که پادشاه بهتر آن دید کسانی را به دیدن کشته کوروش بفرستد و سی تن را با مشعلها به دست روانه نمود.

در این میان ارتخشثر از تشنگی به مرگ نزدیک بود. یکی از خواجه‌سرایان بیرون دویده در جستجوی آن می‌گردید. ولی چون در آن نزدیکی آبی نبود و از چادرها نیز بسیار دور افتاده بودند دست به مقصود نمی‌یافت تا ناگهان مردی را از آن بینوایان کااونی از دنباله‌گیران چادرها دریافت که در یک خیک چرکینی به اندازه یکی دو من آب گندیده و ناپاکیزه‌ای داشت.

آن آب را از او ستده برای پادشاه برد. پادشاه همه آن آب را سرکشیده خواجه‌سرا پرسید که آیا نفرتی از آن داشته؟ ارتخشثر پاسخ گفت:

سوگند به خدایان تاکنون نه می نابی و نه آب پاکیزه و گوارایی تا این اندازه بر من خوشگوار نبوده.

سپس گفت:

اگر من خودم نتوانم دهندۀ این آب را پیدا کرده و پاداشی شایسته به او برسانم از خدایان خواستارم که او را توانگر و خرسند گردانند.

در همین هنگام سی تن فرستاده شادمان و خوش‌رو بازگردیدند و به او مژده آن فیروزی را که هرگز امید نداشت آوردند. نیز این زمان دسته‌ای از سپاهیان پراکنده بر سر او گرد می‌آمدند و این خود علت دیگر بر دلیری او گردیده با چراغها و مشعله‌های فراوانی به دشت و در آمد و چون بر سر مرده رسید از روی رسمی که در ایران است سر و دست او را از تن جدا کرده فرمان داد سر را نزد او بیاورند و آن را از مویهای انبوه و درازش گرفته به کسانی که هنوز مطمئن نبوده آماده گریز ایستاده بودند نشان داد. آنان وحشت کرده به ارتخشثر نیایش نمودند.

در این زمان هفتاد هزار سپاه بر سر او گرد آمده بودند و او همراه آنان بار دیگر به لشکرگاه درآمد. به گفته کتسیاس سپاه ارتخشثر در این رزم چهارصد هزار تن بود.

ولی دینون و گزنفون مدعی هستند که بیش از چهل بیور سپاه به میدانگاه رانده شده بود.

درباره شماره کشتگان هم کتسیاس می‌گوید فهرستی که به ارتخشثر دادند نه هزار تن یاد شده بود.

ولی خود او شماره کشتگان را کمتر از بیست هزار ندانسته. تا اینجا سخنانی است که از دوسوی گفته شده و ما آوردیم ولی کتسیاس دروغ آشکار گفته که می‌نویسد:

او همراه فالینوس[۳۶] زاکونثی[۳۷] و چندین تن دیگر بفرستادگی نزد یونانیان فرستاده شده.

زیرا گزنفون که بودن او را در دربار ارتخشثر می‌دانسته و نام او را می‌برد نیز نوشته‌های او را دیده بوده بااین‌حال اگر او همراه فالینوس آمده و ترجمان آن سخنان برجسته بودی هرگز نمی‌شد که گزنفون نام او را یاد نکرده تنها فالینوس را نام ببرد.

پیداست کتسیاس بسیار خودپسند و همچنین بسیار هوادار لاکیدومونیان و کلیارخوس بوده و این است که در سرودن داستان همیشه فرصت جسته خود را دست‌اندرکار قلمداد می‌کند و همواره ستایشهای گزاف‌آمیز از کلیارخوس و یونانیان به میان آورد.

باری پس از انجام جنگ ارتخشثر ارمغانهای گرانبهایی برای پسر ارتاگرسیس کشته‌شده فرستاد. نیز نوازشها از کتسیاس و دیگران دریغ نداشت. آن مرد کااونی که آبش را خورده بود پیدایش کرده او را از گمنامی و تهیدستی بیرون آورده با ارجمندی و توانگری رسانید، اما کیفرهایی که به بدکرداران داد و در هر یکی مناسبت میانه گناه و کیفر را رعایت می‌نمود.

آرباکیس[۳۸] نامی از مادان که در اثنای جنگ به سوی کوروش گریخته سپس بدین‌سوی بازگشته بود برای آنکه مردم او را یک ترسوی زن‌کرداری بشناسند نه یک مرد خاینی فرمان داد که زن روسپی را به دوش خود گرفته یک روز از بام تا شام در بازارها بگرداند.

مرد دیگری که گذشته از آنکه به سوی دشمن گریخته بود این هنگام مدعی بود دو تن از ایشان را کشته پادشاه فرمان داد که سه‌تا سوزن به زبان او فروببرند. و چون ارتخشثر مدعی بود که کوروش را با دست خود کشته و آرزو داشت که مردم نیز چنین بینگارند و گفتگو نمایند برای مثرادات که گفتیم نخستین ضربت به کوروش زد ارمغانهای پربهایی فرستاده پیغام داد:

زینت و ابزارهای اسب کوروش را تو برای پادشاه آوردی و اینک به پاداش آن نیکوکاریست که پادشاه تو را با این ارمغانها نواخته!

آن مرد کاری که گفتیم کوروش را زخمی بر ران زده کشت و این هنگام طلب پاداش می‌کرد پادشاه ارمغانی برای او فرستاده چنین پیغام داد:

پادشاه این ارمغان را که پاداش و دومین مژدگانی است برای شما می‌فرستد. چرا که نخست ارتاسوراس و دوم شما بودید که مژده کشته بودن کوروش را به او رسانیدید!

مثرادات اگرچه ناخرسند بود گله به زبان نیاورد.

ولی کاری بدبخت از نادانی خود را به خطر سختی انداخت. بدین‌سان که از دیدن آن هدیه‌های شاهانه چندان دلشاد گردید که خود را باخت و به هوسهای خام افتاده گستاخانه پاسخ داد که به ارمغانی که به نام مژدگانی به او داده شود نیازمند نیست. چرا او بوده که کوروش را کشته نه دیگری و باید برای او پاداش کشتن کوروش داده شود. بدین‌سان فریاد برانگیخته این و آن را به گواهی می‌خواند و چون این گفته‌های او به گوش پادشاه رسید سخت برآشفته بی‌درنگ فرمان داد که او را سر ببرند. ولی مادر پادشاه که این هنگام نزد پادشاه بود گفت:

شاه نباید از این مرد به آسانی دست بردارد او را به من واگذارید تا سزای آن گفته‌های گستاخانه خود را چنان که می‌باید دریابد.

شاه اختیار او را به پاروساتیس بازگذاشته و پاروساتیس فرمان داد که او را به چهار میخ کشیده ده روز بدان حال نگاه داشتند و سپس چشمهایش را بکندند و روی را گداخته به گلویش فروریختند تا زیر این شکنجه‌ها جان بسپرد.

مثرادات نیز دیرزمانی نگذشت که از بی‌خردی خود به چنین آسیبی دچار گردید بدین‌سان که او به بزمی که خواجه‌سرایان ارتخشثر و خواجه‌سرایان مادرش نیز بودند دعوت نمودند و او رختهای زیبا پوشیده و زرین ابزارهایی را که از پادشاه دریافته بود بر خویشتن بیاویخت و بدین‌سان آراسته به بزم درآمده و چون زمانی باده گساریده سرگرم شدند یکی از خواجه‌سرایان پاروساتیس که از همه بزرگ‌تر بود روی به مثراداث کرده چنین گفت:

چه گرانمایه خلعتی که شاه به شما بخشیده! این زنجیر و بازوبندها بسیار زیبا و این شمشیر بی‌اندازه پربهاست! زهی خوشبختی شما که بدین‌سان نزد همه گرامی گردیده‌اید!

مثراداث که از مستی بیخود گردیده بود به این سخنان چنان پاسخ داد:

مگر اینها چیست سپارامیزیس[۳۹]

من در آن روز آزمایش خودم را به پادشاه بسی باارج‌تر از آن نمودم که چنین خلعتی به من داده شود!

سپارامیزیس لبخندی زده گفت:

من رشک بر تو نمی‌برم. ولی چون به گفته یونانیان راستی با مستی دوشادوش است می‌خواهم دوستانه بدانم آیا پیدا کردن زینت ابزاری که از روی اسبی فروریخته بود و آوردن آنها نزد پادشاه چه دشواری دارد یا در خور چه ارزشی می‌باشد.

این سخن را می‌گفت نه اینکه چگونگی کار آگاه نبود بلکه چون مستی هوش از سر مثراداث ربود، و او را به پرگویی برانگیخته بود.

منظور سپارامیزیس برانگیختن او به سخن‌گویی بود که راز درون خود را بیرون ریخته آنچه نبایستی گفت بگوید و به این منظور خود دست یافت. زیرا مثراداث سخن او را شنیده بی‌باکانه چنین پاسخ داد:

درباره زینت ابزار اسب و آن چیزهای بی‌ارزش تو هر چه می‌خواهی بگو! من آشکار می‌گویم که مرگ کوروش با این دست من بود! من ارتاگرسیس نبودم که زوبین به هوا بیندازم و کاری بیهوده کنم. من چشم کوروش را آماج کرده و زوبین را راست به گیجگاه او فرودآوردم و با یک زخم او را به زمین انداختم و از همین زخم بود که او بدرود جان گفت.

دیگران که در آن بزم بودند از این گفته‌ها سرنوشت سیاه مثراداث را دریافته سر به زیر انداختند.

خداوند خانه که آن بزم را در چیده بود روی به مثراداث کرده گفت:

دوست من بگزار بخوریم و بنوشیم و از فیروزمندی‌های شاه خود خرسند باشیم ما را چه از این گفتگوهایی که بر همگی‌مان سنگین خواهد افتاد؟!

پس از بزم سپارامیزیس بی‌درنگ چگونگی را به پاروساتیس بازگفت.

او نیز پادشاه را آگاه ساخت.

ارتخشثر سخت خشمگین گردیده دید که دروغ او در می‌آید و بزرگ‌ترین سرفرازی که از آن جنگ با کوروش برای خود برگزیده بود از دستش در می‌رود.

زیرا آرزوی او آن بود که هر کسی از یونانیان و ایرانیان چنین باور کنند که در آن نبرد تن به تن که میانه او و برادرش کوروش رویداد و هر یکی به دیگری ضربتی برساند ارتخشثر از آن ضربت زخمی گردیده ولی کوروش بدرود جان گفته است.

این بود فرمان داد که مثراداث را در قایق با شکنجه بکشند.

دستور این کشتن آن است که می‌نگاریم:

دو قایق را چنان می‌سازند که هر دو به یک اندازه بوده روی هم جفت شود و گناهکار را که شکنجه باید کرد، در یکی از آنها بر پشت می‌خوابانند چنانکه سر و دستها و پایهایش بیرون بوده بازمانده تنش درون باشد و آن قایق دیگر را روی آن وارونه گزارده دو قایق را با هم جفت می‌گردانند.

سپس خوردنی به گرفتار بیچاره نشان داده تکلیف خوردن می‌نمایند که اگر نخورد سوزن به چشمهایش می‌خلانند ناگزیر از خوردن باشد.

سپس شیر با انگبین درآمیخته مسهلی می‌سازند و آن را به گلوی او ریخته سر و رویش را نیز با آن می‌آلایند و بااین‌حال او را زیر تابش آفتاب نگاه می‌دارند.

در اندک زمانی از یک‌سوی مگسها بر سر و روی او هجوم آورده چندان انبوه می‌شوند که سر و رو را پاک می‌پوشاندند.

از سوی دیگر در درون قایق کاری که مسهل بایستی کند کرده و از پلیدیهای او که قایق را پر می‌سازند کرمهای بسیار و خزندگان گوناگون پدید می‌آید و اینان به درون روده‌های او راه یافته به خوردن می‌پردازند و چون گرفتار بیچاره با آن شکنجه‌ها بدرود زندگی می‌گوید این هنگام است که قایق بالایین را بلند می‌سازند و گوشتهای آن بیچاره را تکه و پاره می‌یابند و دسته‌دسته کرمهای گزیده را می‌بینند که از بیرون و درون به جویدن آن پرداخته‌اند.

مثراداث هم پس از هفده روز که گرفتار چنین شکنجه‌ای بود بدرود زندگی گفت.

اما ماساباتیس[۴۰] خواجه‌سرای پادشاه که گفتیم سر و دست کوروش را برید این زمان تنها او بود که بایستی پاروساتیس از او کینه جوید و کیفر کردارش را به کنار بگزارد.

ولی او با هوشیاری و دوراندیشی خود را پاییده بهانه به دست نمی‌داد تا هنگامی که پاروساتیس برای او نیز چنین دامی درچید:

پاروساتیس زنی هنرمند و در نردبازی ورزیده بود و پیش از جنگ کوروش بارها با ارتخشثر نردبازی می‌کرد. پس از جنگ هم با پادشاه آشتی کرده تا می‌توانست در سرگرمیها با او شرکت می‌نمود و نردبازی می‌کرد و در عشق بازیهای او محرم رازش بود.

از همه این کارها آن منظور را داشت پادشاه کمتر مجال یافته با استاتیرا خلوت نماید.

زیرا با او استاتیرا را سخت دشمن می‌داشت و آنگاه همیشه این آرزو را داشت که زنی در شکوه و نیرومندی همپایه او باشد.

روزی پادشاه بیکار بوده پی سرگرمی می‌گشت.

پاروساتیس فرصت از دست نداده او را به نردبازی خواند که بر سر هزار در یک بازی کنند.

و چون بازی کردند او به قصد بازی را باخته بی‌درنگ هزار در یک زر بپرداخت.

سپس دلگیری از خود نشان داده عنوان کرد که باید بازی دیگری بر سر یک خواجه‌سرا کرده جبران آن باختن را کند.

پادشاه رضایت داد.

ولی هر دو پنج تن از خواجه‌سرایان برگزیده خود را نام بردند که باخته شده از میان آن پنج کس نباشد.

با چنین شرطی به بازی پرداختند.

پادشاه از قصد مادر ناآگاه بوده ساده‌دلانه بازی می‌کرد.

قضا را تاس با پاروساتیس بازی کرد و او بازی را برد و ماساباتیس را که از خواجه‌سرایان شاه و از آن پنج تن نام برده نبود درخواست.

پادشاه او را بدو واگذاشت.

پاروساتیس برای آنکه پادشاه قصدش را درنیابد بی‌درنگ ماساباتیس را به دست دژخیمان سپرده فرمان داد که زنده پوست او را بکنند و چون آن چنان کردند لاشه او را به روی سه چوبی گزارده پوستش را جداگانه روی سه چوب بگسترد:

این کار که شد پادشاه سخت برنجید و بر پاروساتیس خشمگین گردید.

ولی پاروساتیس با خنده و شوخی پیش آمده به پادشاه می‌گفت:

راستی تو مرد بسیار خوشبختی هستی و این است که از گم کردن یک خواجه‌سرای پیر پلید تا این اندازه به هم برآمده‌ای.

ولی من با آنکه هزار در یک از دست دادم باز با بخت خود سازش و آشتی دارم.

پادشاه از اینکه بدانسان فریب خورده سخت دلتنگ بود لیکن به خاموشی می‌گرایید.

اما استاتیرا آشکار دشمنی با پاروساتیس کرده سخت خشمناک بود از اینکه او به کینه کشته شدن کوروش یک خواجه‌سرای درستکار و وفادار پادشاه را بدانسان بی‌رحمانه و نامردانه کشته.

سپس حادثه دیگری که رویداد آن بود که تیسافرنیس کلیارخس و سرکردگانی دیگر را فریب داده با سوگند دروغی آنان را نزد خود خواست و چون بیامدند همه را دستگیر کرده با بند و زنجیر نزد ارتخشثر فرستاد.

کتسیاس می‌گوید کلیارخس شانه‌ای از او خواست و چون او درخواست را انجام داد کلیارخس با آن شانه سر خود را شانه کرده شادمان گردید و به پاداش آن انگشتری به کتسیاس داد که نزد خویشان و دوستان او در اسپارت نشانه سپاسمندی باشد و بر روی نگین آن صورت یک دسته از زنان را رقص‌کنان نقش کرده بودند.

می‌گوید سپاهیانی که همراه کلیارخس در بند بودند همیشه خوراک روزانه او را که فرستاده می‌شد می‌دزدیدند و جز مقدار کمی به او نمی‌دادند.

کتسیاس می‌گوید:

من این نابسامانی را رفع کرده چنین قرار دادم که به کلیارخس خوراک بهتری فرستاده شده و برای سپاهیان خوراک جداگانه ببرند که میان خودشان بخش نمایند.

می‌گوید:

من این نیکیها را با دستور و خواهش پاروساتیس انجام می‌دادم و چون گذشته از خوراکهای دیگر روزانه خوراکی از گوشت ران برای کلیارخس فرستاده می‌شد پاروساتیس دستور داد که کارد کوچکی درون آن خوراک جا داده بفرستند.

بدین منظور که کلیارخس خود را کشته از شکنجه‌های بی‌رحمانه‌ای که پادشاه برای او در اندیشه داشت آسوده باشد ولی کلیارخس ترسیده از خودکشی بازایستاد.

می‌گوید در نتیجه میانجیگری پاروساتیس پادشاه وعده داد که بر کلیارخس ببخشاید و سوگند بر این یاد کرد.

ولی پس از دیری در سایه دخالت استاتیرا همه آن دستگیران به جز از مینون[۴۱] را بکشت.

می‌گوید از این سپس بود که پاروساتیس همیشه در پی فرصتی بود که استاتیرا را نابود سازد و زهر برای او تهیه دید.

ولی این سخن باورنکردنی است. اگر به راستی مقصود این است که پاروساتیس برای خواستن کینه کلیارخس به کشتن زنی که همسر قانونی شاه و مادر ولیعهد و شاهزادگان بود دلیری کرده باید گفت کتسیاس سخن پاک بی‌بنیادی. رانده و می‌توان گفت که این بخش داستان کتسیاس خود سوگواری بر کلیارخس می‌باشد نه تاریخ‌نگاری.

چه او می‌خواهد ما باور کنیم که چون سرداران یونانی کشته شدند گوشتهای آنان بهره سگان و مرغان گردیده که از هم دریدند. به جز کلیارخس که چون تن او به زمین افتاد ناگهان تندبادی برخاسته و خاک بسیاری با خود آورده و روی آن لاشه را پوشانیده پشته‌ای بر روی آن پدید آورده شد.

پس از دیری خرماهایی در آنجا افتاده از هسته‌های آنجا انبوهی درخت روییده و از هر سوی سایه بر روی گور می‌انداخت، چندانکه پادشاه چون آن را دید دانست که کلیارخس بر گزیده خدایان بوده و از کشتن او سخت پشیمان گردید.

پاروساتیس از دیرزمانی با استاتیرا کینه داشت همیشه آتش رشک در دل وی فراوان بود.

زیرا می‌دید که شکوه و نیروی خود او از نوازشی است که ارتخشثر به پاس مادری از او دریغ نمی‌سازد ولی شکوه و نیروی استاتیرا بر روی بنیاد استواری از مهر و اعتماد گزارده شده و

این بود که همیشه اندیشه برانداختن او را داشت و به چنین کاری از آن جهت دلیری می‌کرد که گمان می‌کرد در نتیجه آن به والاترین جایگاهی در جهان خواهد رسید. در میان پرستاران او زنی به نام گیگیس[۴۲] بسی ارجمند بود و بیش از دیگران به وی نزدیکی داشت و چنانکه دینون می‌نویسد تهیه زهر به همدستی او شده بود. ولی کتسیاس این اندازه می‌گوید که گیگیس از داستان آگاهی داشت و این آگاهی نه به رضای او بود.

به گفته او تهیه زهر را بلیتاراس[۴۳] کرده بود و این بلیتاراس را دینون ملان‌تاس[۴۴] نام می‌برد.

باری پاروساتیس و استاتیرا از دیرزمانی باز با هم آمد و شد کرده گاهی در یک‌جا بر سر سفره می‌نشستند ولی چون با همه آشتی هنوز به یکدیگر دلگرمی نداشتند این است که از ترس یا از احتیاط بر سفره بایستی هر دو به یک ظرف دست دراز نمایند و از یک‌ور آن ظرف بخورند.

در ایران مرغکی هست که در شکم آن هیچ‌گونه ناپاکی پیدا نمی‌شود و همه آن چربی و گوشت است.

از اینجا چنین می‌پندارند که خوراک آن مرغ هوا و آبش شبنم می‌باشد.

نام آن رهونتاکیس[۴۵] می‌باشد.

کتسیاس چنین می‌گوید که پاروساتیس مرغی را از این جنس با کارد دو پاره کرد که یک پاره آن پاکیزه و بی‌زیان و پاره دیگر آلوده به زهر بود خود او تکه بی‌زیان را خورده تکه آلوده به زهر را به استاتیرا داد.

ولی دینون نه پاروساتیس بلکه ملان‌تاس را می‌نگارد که مرغ را دو تکه کرده تکه زهرآلود آن را به استاتیرا داد که چون از اثر آن به حال مرگ افتاد خود از سختی درد و از پیچ و تابی که در روده‌ها و معدۀ او پدید آمده بود هوش در سر نداشت تا بداند آن حال از کجا آمده ولی پادشاه که بر سر او فرا رسید از آگاهی که از بدنهادی و بی‌باکی مادر خود داشت بدگمان گردید بی‌درنگ به جستجو و بازپرس پرداخت و همه بستگان پاروساتیس را که بر سر سفره او خدمت می‌کردند دستگیر نموده به شکنجه کشید. ولی پاروساتیس گیگیس را در خانه نزد خود

نگاهداشته تا دیرزمانی نگذاشت بیرون بیاید و با همه فرمانهای پادشاه دست از نگهداری او برنداشت. تا شبی خود او اجازه گرفت که نهانی خانه خویش برود و ارتخشثر که از چگونگی آگاه بود و انتظار بیرون آمدن او را داشت همین‌که بیرون آمد او را دستگیر کرده پس از بازپرسی فرمان کشتن او را داد.

اما دستور کشتن زهردهندگان در ایران این است که یاد می‌کنیم.

سنگ پهنی هست که سر زهردهنده را بر روی آن گزارده سپس با سنگ دیگری آن را چندان می‌کوبند و می‌سایند که همۀ سر و روی کوفته شده تیکه‌تیکه می‌گردد.

کیفر گیگیس را نیز بدین‌سان داده او را نابود ساختند، اما دربارۀ مادر شاه ارتخشثر دست یا زبان به آزار او نگشاده به این اندازه بسنده کرد که او را به بابل دور رانده سوگند خورد تا او زنده باشد هیچ‌گاه به نزدیک آن شهر نرود. خود پاروساتیس هم از این پیشامد چندان ناخرسند نبود.

این بود چگونگی کارهای ارتخشثر در درون خانه خویش اما در بیرون خانه چون ارتخشثر نتوانست یونانیانی را که همراه کوروش به جنگ او آمده بودند دستگیر نماید و با همه علاقه‌ای که به این کار داشت و کمتر از علاقه او به شکست کوروش و نگاهداری تاج و تخت برای خود نبود فیروزمند نگردید و یونانیان با آنکه کوروش را گم کرده و سرداران خود را از دست هشته بودند با این پشت شکستگی و بی‌سرپرستی و با آنکه تا نزدیکی چادر پادشاه پیش آمده و به خطر آن همه نزدیک شده بودند باز توانستند خود را رها گردانیده از ایران بروند.

این کار شگفت به همه نشان داد که پادشاه ایران و دربار او تنها از حیث فراوانی پول و زن و آراستگی و شکوه پیشی و پیشی دارد وگرنه دارای نیرو و توانایی نیست، و این بود که همه یونانیان گستاخ گردیده به ایرانیان با دیده خواری نگریستند.

به ویژه لاکیدومنیان که عار خود دانستند به رهایی هم‌نژادان خود در آسیای کوچک از یوغ هخامنشیان نکوشند و آنان را از آن شکنجه و رفتار زشت ایرانیان آسوده نگردانند.

اینان نخست سپاهی به سرکردگی ثیمبرون[۴۶] و پس از آن لشکر دیگری به فرماندهی دیرکوییداس[۴۷] پدید آورده به جنگ بفرستادند و چون نتیجه مهمی از آنان به دست نیامد این

زمان به سرکردگی پادشاه خود آگیسیلاوس[۴۸] بسیج جنگ کردند و این پادشاه چون به سپاه خود به آسیا رسیده به خشکی درآمد بی‌درنگ به کوشش پرداخته شهرت خوبی به دست آورد و میانه او و تیسافرنیس جنگی در میدان روی داده تیسافرنیس شکست یافت. نیز بسیاری از شهرها بر تیسافرنیس بشوریدند. و چون این خبرها به ارتخشثر رسید دانست که نباید با یونانیان از این راه درآید و این بود تیموکرانیس[۴۹] را از مردم رودوس[۵۰] با مقدار انبوهی از زر به یونانیان فرستاده به او اختیار داد که به هر نحوی که می‌پسندد و آن پولها را بین پیشوایان یونانی در این شهر و آن شهر بخش کرده آنان را به جنگ با اسپارت برانگیزد.

تیموکراتیس به یونان رفته دستور ارتخشثر را به کار بسته بسیاری از شهرهای بزرگ را بشورانید نیز تلوپونیسوس[۵۱] را به شورش برانگیخت و این بود که دارالشوری آگیسیلاوس را از آسیا بازپس خواند.

می‌گویند چون او از آسیا برمی‌گشت به دوستان خود چنین گفت:

به دست سی هزار تیرانداز است که مرا از آسیا بیرون می‌راند.

مقصود اشاره به صورت تیرانداز است که بر روی دریکهای ایران نقش می‌شود.

ارتخشثر دریا را نیز از لاکیدومونیان پیراست و سرداران دریایی او یکی کونون[۵۲] از مردم آتنه و دیگری فارنابازوس[۵۳] بود.

کونون پس از جنگ آیکوسپوتامی[۵۴] در کوپریس[۵۵] نشیمن گرفت و مقصود او نه تنها آسودگی و تندرستی خود و بلکه بدانسان که دریانوردان همیشه گردش باد را می‌پایند او نیز گردش زمان را می‌پایید و در انتظار فرصت نیکی بود.

و چون دید که او با همه مهارت نیازمند نیرویی است و ارتخشثر با آن نیرویی که دارد نیازمند مرد ماهری است که آن نیرو را به کار بیاندازد این بود که چگونگی را نوشته به ارتخشثر پیشنهاد کرد و به آن کسی که نامه را می‌برد دستور داد که اگر توانست آن را به

دستیاری زینوی کریتی[۵۶] یا پولوکرتوس میندایی[۵۷] (زینو سردسته رقاصان و بولوکرتوس طبیب بود) و اگر هیچ‌یک از آنان نباشد به دستیاری کتسیاس به شاه برساند.

گفته‌اند که کتسیاس این نامه را گرفته و جمله‌هایی از پیش خود بر آن افزود به این مضمون که شاه نوازش فرموده کتسیاس را به نام فرستاده نزد او بفرستند و این کار را برای آن کرد که خویشتن در آرزوی سفری به کنار دریا بود.

هم کتسیاس می‌نویسد که پادشاه با تصویب او کوتون را پذیرفته به کارهای خود در دریا بر گماشت.

باری ارتخشثر به دستیاری فارنابازوس و کونون لاکیدومونیان را در جنگ دریایی که در کنیدوس[۵۸] درگرفت شکست داده نیرومندی آنان را در دریا پاک از میان برد و نیز بر همه یونانستان چیرگی یافته یونانیان را چندان زبون خود ساخت که صلحی را که به نام صلح انتالکیداس[۵۹] معروف است به گردن آنان گزارد و پیمان صلح را خود او بر زبان رانده دستور داد بنویسند.

این آنتالکیداس مردی از اسپارتا و پسر لئون[۶۰] نامی بود و چون بر پیشرفت کار پادشاه می‌کوشید لاکیدومونیان را بر آن واداشت که با پادشاه پیمانی بسته همه شهرهای یونانی را در آسیا و جزیره‌های نزدیک به آسیا را همچنان زیردست و باجگزار او بشناسند و با این شرط بود که صلح در میان یونانیان انجام گرفت.

اگر بتوانیم نام خجسته صلح را به این پیشامد ننگین خیانت‌آمیز بدهیم. صلحی که اگر کسی از جنگ شکسته درمی‌آمد نتیجه آن به این ننگینی نمی‌شد.

از این جهت بود که ارتخشثر با آنکه دیگر اسپارتیان را دوست نمی‌داشت بلکه چنانکه دینون نوشته همیشه بر آنان با دیده یک‌مشت مردم بیکاره‌ای نگاه می‌کرد. به انتالکیداس که به دربار او آمده بود نوازش بسیار کرد تا آنجا که روزی بساکی را از گل با روغن بسیار گرانبهایی آلوده پس از خوراک شام برای او فرستاد که همگی از این اندازه نوازش در شگفت شدند.

راستی هم انتالکیداس در خور چنین نوازشها و رفتارها بود و خود بر چنان بساکی نیاز داشت.

چرا او بود که در میان ایرانیان دیوانگی لئونیداس[۶۱] و کالیکراتیداس[۶۲] را آشکار ساخته بود.

می‌گویند کسی نزد آگیسیلاوس گفت:

ای تیره‌بخت، یونان کنون اسپارتا هم راه ماد را پیش می‌گیرد!

آگیسیلاوس پاسخ گفت:

نه نه! بلکه آن ماد است که راه اسپارتا را پیش خواهد گرفت!

ولی نکته‌سنجی این پاسخ هرگز ننگینی کار را از میان نخواهد برد.

لاکیدومونیان اگرچه توانایی خود را اندکی پس از این در نتیجه شکست جنگ لئوکترا[۶۳] از دست هشتند. ولی ننگ و آبروی خود را بیش از آن در نتیجه این صلح از دست داده بودند تا آن هنگام که اسپارتا نخستین دولت یونان شمرده می‌شد ارتخشثر هم آنتالکیداس را دوست خود و مهمان خود شمرده نوازش از او دریغ نمی‌ساخت. ولی چون در جنگ لئوکترا اسپارتا شکست یافته سخت ناتوان گردید و در سایه تنگدستی به فشار افتاد ناگزیر شد که اگیسیلاوس را برای چاره آن فشار به مصر بفرستد و انتالکیداس نزد پادشاه آمده از او هم دستگیری طلبید. این هنگام پادشاه او را سخت خوار و سبک داشته خواهش او را نپذیرفت و چندان بدرفتاری کرد که انتالکیداس در بازگشت خود را مایه ریشخند و دشنام دشمنان یافته از ترس دارالشوری به گرسنگی خودکشی کرد.

نیز اسمینیاس[۶۴] ثبیی و پیلوپیداس[۶۵] که در جنگ لئوکترا فیروزیها یافته بودند به دربار پادشاه درآمدند.

از پلوپیداس کاری که ناشایسته باشد سر نزد. ولی به اسمینیاس چون تکلیف کردند که سر پیش پادشاه فرودبیاورد انگشتری خود را در روبه‌رو به زمین انداخته به بهانه برداشتن آن خم شده چنان وانمود که سر فرودمی‌آورد.

ارتخشثر چندان از شنیدن خبرهای نهانی لذت می‌برد که تیموقوراس[۶۶] آتنی به دستیاری دبیر او بلوریس[۶۷] خبرهایی به او رسانید و او ده هزار در یک پادشاه داد و چون تیموقوراس دردی داشت که بایستی شیر گاو بخورد همیشه هشتاد گاو شیرده از پی او بیرون برده می‌شد.

نیز برای او رختخواب و فرش و ابزار خانه فرستاده نوکران برای درست کردن و نگهداشتن آنها روانه کرد. زیرا که یونانیان چنان مهارتی را ندارند.

نیز تخت روانی برایش داد که او را که ناتندرست بود تا کنار دریا برسانند.

گذشته از جشن شاهانه و بسیار باشکوهی که در دربار به نام او برپاساختند و در این جشن بود که اوستانیس برادر پادشاه به او گفت:

تیموفراس فراموش نکن این میز آراسته پرشکوه را که در برابر آن نشسته‌ای! زیرا این میز بی‌جهت در برابر تو گزارده نشده! و این خود به جنایتکاری او بیشتر ارتباط داشت تا به نوازش و مهر پادشاه دربارۀ او. چنانکه آتنیان او را به رشوه‌گیری متهم ساخته و حکم به نابودیش دادند.

تنها نیکی که ارتخشثر پس از آن همه بدیها به یونانیان کرد برداشتن تیسافرنیس از آسیای کوچک بود.

این مرد که دشمن بزرگ یونانیان و بدخواه ایشان بود در نتیجه گناهانی که از او برمی‌شمردند به فرمان ارتخشثر کشته گردید. کوشش باروساتیس نیز در این کار دخالت داشت.

زیرا پادشاه به کینه خود درباره‌ی پاروساتیس پایبند ننموده دیری نگذشت که کس فرستاده او را به دربار بازخواند و با او آشتی کرد. چه می‌دید که او زن دلاور خردمندی است و همه گونه شایستگی را دارد و از آن سوی مانعی در میانه از خوشدلی با هم با جهتی که برای رمیدن از یکدیگر بازنمانده بود.

از این پس پاروساتیس همیشه در برابر خواهشها و آرزوهای پادشاه سر به خرسندی فرودمی‌آورد و هرگز خورده‌ای بر او نمی‌گرفت و این بود که نزد او سخت گرامی گردیده دارای همه‌گونه نیرو شد.

از جمله چون چنین دریافت که پادشاه به آتوسا[۶۸] که یکی از دو دختر او بود عشق سختی رسانیده ولی از ترس رسوایی عشق خود را نهان داشته به خفه کردن آن می‌کوشید با آنکه اگر گفته برخی مورخان را باور نماییم تا این زمان کار از کار گذشته و آنچه نبایستی بشود در نهان شده بود.

پاروساتیس همین‌که چگونگی را دریافت از آن پس علاقه بی‌اندازه‌ای از خود به آن دختر جوان نشان می‌داد و همیشه از زیبایی و برازندگی او نزد ارتخشثر گفتگو به میان می‌آورد و او را شایسته زنی پادشاه قلمداد می‌کرد و سرانجام ارتخشثر را راضی ساخت که آن دختر خود را به زنی گرفته چگونگی را آشکار اعلان کند.

چنین کاری اگرچه در نزد یونانیان مخالف قانون و عادت شمرده می‌شود، ولی در ایران پادشاه را با دیده دیگری دیده او را برای هر کاری چه از نیک و بد مختار می‌شناسند. برخی تاریخ‌نگاران که یکی از ایشان هیراکیدیس[۶۹] از مردم کوماست از این اندازه هم گذشته چنین می‌نگارند که ارتخشثر نه تنها این یک دختر خود را به زنی گرفت بلکه آن دختر دیگر را که نام او آمستریس[۷۰] بود و ما از او سخنی خواهیم راند زن خود گردانید.

باری پادشاه آتوسا را چون به زنی گرفت او را بسیار دوست می‌داشت و چون درد برص سراسر تن او را فراگرفت پادشاه از مهر خود با او چیزی نکاست. بلکه چون جونو[۷۱] تنها یکی از میان خدایان بود که پادشاه در برابر او سر فرومی‌آورد در این هنگام نیز به جهت آن بیماری آتوسا نزد خدای مادینه به دعا پرداخت و دستهای خود را در پیش او به زمین گذاشت. و نیز شهرپاونان و دیگر نزدیکان خود را واداشت که برای آن خدا ارمغانها پیش کشند و آنان چندان ارمغان پیش کشیدند که همه راه از کوشک پادشاه تا پرستشگاه جونو که مسافت آن نزدیک به هشت میل بود پر از زر و سیم و رختهای گرانبها و اسبها گردید که برای آن خدا ارمغان می‌بردند.

ارتخشثر جنگی در بیرون پادشاهی خود با مصریان کرد که فرماندهان سپاه او فارنابازوس و ایفیکراتیس[۷۲] بودند و چون این دو تن همدست نبودند کاری از پیش نبردند. ولی در

لشکرکشی بر سر کادوشیان او خویشتن با سپاه بود و سیصد هزار پیاده و ده هزار سوار همراه داشت. و با این سپاه انبوه بر سرزمین آن مردم تاخت برد. سرزمینی که سراپای آن کوههای بس بلند و جنگلهای بس انبوه است و گذشتن از آنها بسیار دشوار می‌باشد و با این همه همیشه از مه پوشیده است. در این سرزمین کشتی از گندم و مانند آن نمی‌روید و حاصل آن جز گلابی و سیب و این گونه میوه‌ها نیست و مردمی که در آنجا زیست می‌کنند بسیار دلیر و جنگجو می‌باشند. ارتخشثر ندانسته و ناآگاه خود را گرفتار چنین سرزمینی کرده به خطر سختی افتاد.

زیرا چیزی برای خوردن نه از خود آنجا به دست می‌آوردند و نه از جای دیگری می‌توانستند بدانجا آورد و راهی برای تهیه خوراک جز کشتن چارپایان بارکش خود نداشتند.

این بود که یک سر خر را به شصت درهم می‌خریدند و آن هم با سختی به دست می‌آمد.

کار به آنجا رسید که در سفره خود پادشاه چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. از اسبها جز چند سری بازنمانده همه را کشته و خورده بودند.

تریبازوس که گاهی در سایه دلیریهای خود نزد پادشاه ارجمند گردیده و گاهی در نتیجه سبک‌سری خویش از دیده او می‌افتاد و این زمان پاک از دیده او افتاده و دور رانده شده بود همانا در سایه تدبیر او بود که پادشاه و آن سپاه انبوه او از این خطر بسیار سختی رهایی یافتند.

شرح چگونگی آن است که کادوشیان دو فرمانروایی داشتند که هر یکی در جای دیگری چادر زده بود.

تریبازوس پس از آنکه اندیشه خود را به پادشاه خبر داد و از او اجازه گرفت خود او نزدیکی از آن دو فرمانروا رفته پسرش را نزد آن دیگری فرستاد. هر کدام از پدر و پسر به آن فرمانروایی که نزدش رفته بود چنین گفت که آن فرمانروای دیگر نهانی کس پیش ارتخشثر فرستاده و می‌کوشید که با پادشاه به تنهایی صلح کرده و تنها برای خود زینهار بگیرد و آن فرمانروای دیگر را در برابر آن همه سپاه بگزارد.

سپس چنین گفت:

پس شرط خرد نیست که شما بدین‌سان خاموش بنشینید بلکه شما نیز فرستاده بفرستید و با پادشاه گفتگوی صلح نمایید. نیز هر کدام از پدر و پسر وعده دادند که آنچه نتوانند درباره پیشرفت کار آن فرمانروا دریغ نگویند.

آن فرمانروایان این سخنان فریب‌آمیز را باور کرده و هر یکی بی‌درنگ فرستاده‌ای از کسان خود برگزیده همراه تریبازوس یا پسر او نزد ارتخشثر فرستادند. ولی چون انجام این کار زمانی دیر شد و بدخواهان تریبازوس فرصت به دست آورده نزد پادشاه او را به خیانت‌کاری متهم ساختند پادشاه سخت غمگین گردیده و از اینکه اعتماد به تریبازوس کرده بود پشیمان شد.

لکن چون سرانجام تریبازوس به مقصود خود دست یافته همراه فرستاده فرمانروای کادوش نزد پادشاه آمد پسرش هم با فرستاده رسید و بدین‌سان کار صلح انجام گرفته جنگ از میان برخاست و پادشاه به تریبازوس نوازش بیش از اندازه کرده و آسوده و شادمان به پایتخت بازگشت.

ارتخشثر در این سفر خود به همه نشان داد که ترس و نامردی نه نتیجه خوشگذرانی و زندگانی پرشکوه است چنانکه بسیاری این عقیده را دارند بلکه ترس و نامردی همانا نتیجه فرومایگی و برخاسته از بداندیشی و نادانی است، زیرا ارتخشثر با آنکه رخت شاهانه در برداشته و سراپای او با زرینه ابزار آراسته بود که اگر قیمت می‌کردند بی‌شک بیشتر از دوازده هزار تالنت می‌شد با این همه آرایش و با آن عنوان پادشاهی که داشت در غیرت و کوشش قدمی از دیگران پس‌تر نمی‌گذاشت و همیشه ترکش از کمر آویخته و سپر بر دوش گرفته پیاده در پیشاپیش سپاهیان در آن فرازها و نشیبها راه می‌پیمود و اسب خود را نیز رها کرده بود.

همین غیرت و مردانگی او و چهره شادان و خندانی که همیشه داشت تو گویی به سپاهیان بال‌وپر می‌بخشید و آن سفر سنگین را بر آنان چندان سبک گردانیده بود که روزانه بیش از پنج میل راه می‌پیمودند.

و چون به جایی رسیدند که از نشیمن‌گاههای خود پادشاه و در آنجا باغ بزرگی پر از درختهای زیبا و آراسته بود ولی در پیرامون آن جز زمینهای خشک چیزی نبود.

در اینجا هوا بسیار سرد بود و پادشاه به سپاهیان اجازه داد که از درختهای آن باغ بریده برای گرم شدن به کار ببرند و بر درختهای صنوبر و سرو دریغ نگویند.

ولی چون درختها گشن و زیبا بود سپاهیان را دریغ می‌آمد که آنها را براندازند و سختی سرما را بر خود آسان می‌ساختند. این بود خود پادشاه تبری به دست گرفته نخست چند درختی را از بزرگترین یا زیباترین آنها برانداخت تا پس از وی سپاهیان تیشه بر آن درختها بنهادند و آتشهای بزرگی پدید آورده شب را به آسانی بگزارند.

با همه اینها ارتخشثر از این لشکرکشی بی‌زیان بازنگشته دسته بسیاری از سپاهیان دلیر را با همۀ اسباب خود از دست هشت. نتیجه دیگر این لشکرکشی آن بود که چون بدانسان نافیروزمند بازگشت چنین می‌پنداشت که این نافیروزی او را در نزد مردمان بی‌ارج گردانیده و این بود که همیشه به نزدیکان خود با دیده رشک می‌نگریست تا آنجا که بسیاری از آنان را بکشت و این کار از خشم یا ترس بود.

راستی ترس خونریزترین حالیست که در پادشاهان پیدا می‌شود. از آن‌سوی آرامش دل حالی است پرمهر و نوازش سودمند. درندگان را نیز می‌بینیم که پرعنادترین و دیرآموزترین آنها ترسوترین و درنده‌ترین آنهاست آن جانورانی که نجیب‌ترند و در سایه دلیری که دارند در خور اعتمادند به پیشرفتهای آدمیگری آماده‌تر می‌باشند.

ارتخشثر که این زمان پیر شده بود می‌دید که پسرانش درباره جانشینی او کشاکش با هم دارند و هر کدام هواخواهانی از میان نزدیکان و خویشاوندان شاه پیدا کرده‌اند.

کسانی از اینان عدالت‌خواهی نموده چنین می‌گفتند که ارتخشثر چنانکه پادشاهی را به عنوان بزرگترین دریافته همچنان باید آن را به پسر بزرگتر خود داریوش بسپارد.

از آن سوی پسر کوچکتر او اوخوس[۷۳] نام جوانی گرم و تندی بود و هواخواهان بسیاری میانه درباریان داشت. و آنگاه او پشتش به آتوسا گرم بوده همیشه امید داشت که به دستیاری او پدر را هواخواه خویش خواهد ساخت.

زیرا او به آتوسا وعده می‌داد که چون شاه شور او را به زنی پذیرفته در کارها انباز خود خواهد ساخت و بدین‌سان او را به سوی خویش کشیده بود. این از بسیار پیش شهرت داشت که میانه اوخوس با اتوسا نامه‌نگاریهای نهانی در کار است.

چیزی که هست پادشاه خبر از این کارها نداشت. به‌هرحال شاه برای آنکه تا فرصت از دست نرفته اوخوس را به جای خود نشاند و او را مجال ندهد که همچون عموی خود کوروش به کوششهایی برخیزد و بار دیگر جنگ در کشور هخامنشی رخ نماید داریوش را که این زمان بیست و پنج‌ساله بود به ولیعهدی برگزیده و به او انجام داد که کلاه‌راسته[۷۴] چنانکه خود ایشان می‌نامند بر سر بگزارد.

در ایران هم قانون و هم عادت بر این بود که هر ولیعهدی در آغاز ولیعهدی خود می‌تواند یک خواهش از پادشاه بکند و پادشاه تا می‌تواند باید این خواهش او را بپذیرد.

داریوش از پدر خود خواهش آسپاسیا[۷۵] را کرد که زنی از برگزیدگان[۷۶] کوروش بوده و این زمان از آن پادشاه گردیده بود.

زادگاه این زن فوکایی[۷۷] بوده در ایونیا[۷۸] و پدر و مادر او هر دو آزاد بوده و او را خوب آموخته بودند.

روزی هنگامی که کوروش بر سر سفره شام بوده این را با دسته دیگری از زنان نزد او می‌آورند و او ایشان را پیرامون خود نشانده با آنان به کامرانیها و خوش‌دلیها می‌پردازد و سخنان عشق‌آمیز به زبان می‌راند و بدین‌سان همه آنان با وی گستاخ می‌گردند.

جز این یک زن که همه خاموش نشسته بوده و چون کوروش او را به سوی خود می‌خواند از رفتن سربازمی‌زند و چون چاکران می‌خواهند او را به سوی کوروش بکشانند داد می‌زند:

هر که دست به من بزند هرآینه پشیمان خواهد بود.

از اینجا همگی او را دختر نادان و ناتراشیده می‌شمارند.

ولی کوروش او را پسندیده به آن مردی که اینان را آورده بود می‌گوید:

مگر نمی‌بینی که یک زن از همه دیگران نیک‌نهادتر و نیک‌خوتر می‌باشد.

و این است که چشم بر وی دوخته نگاه بسیار می‌کند و او را از همه زنان بیشتر دوست می‌دارد و او را «خردمند» نام می‌دهد.

پس از مرگ کوروش این زن هم در میان دیگر بازمانده‌های او به دست ارتخشثر افتاد.

اینکه داریوش آسپاسیا را درخواست کرد بی‌شک پدر خود را دل‌آزرده ساخت.

زیرا ایرانیان درباره زنان غیرت بسیار دارند و همیشه با دیده‌های باز آنها را می‌پایند از اینجاست که سزای هر آن‌کس مرگ است که در سفری جلوتر از زنان شاه بیفتد یا اینکه از

پهلوی گردونه‌های ایشان بگذرد چه رسد به کسی که نزدیک «برگزیده» شاهی بیابد و دست به او بزند.

ارتخشثر هم با آنکه در راه هوسرانی برخلاف همه قانونها دختر خود را به زنی گرفته و جز از او هم برگزیدگانی که شماره آنها کمتر از سیصد و شصت زن زیبا نبود در حرم‌خانه داشت با این همه چون او یک زن را داریوش خواست چنین پاسخ داد که آسپاسیارا زن آزادی است و اختیار خود را دارد که اگر خواست به سوی تو بیاید و اگر نخواست نیاید او را مجبور ساخت.

و گمانش آن بود که هرگز آسپاسیارا به سوی داریوش نخواهد رفت.

ولی برخلاف این گمان چون از دنبال آسپاسیارا فرستادند و چگونگی را به او گفتند وی به سوی داریوش رفت.

از اینجا ارتخشثر به حکم قانون ناگزیر شد که او را به داریوش واگذارد.

ولی در دل خود سخت ناراضی بود و از این جهت اندکی نگذشت که او را از داریوش گرفت و حکم داد که در پرستشگاه دیانا[۷۹] در هاکباتان (همدان) که ایرانیان «آناهید» می‌نامند به کار پرداخته با ماندۀ عمر خود را با پاکدامنی در آن کار نیکو به سر دهد.

بدین‌سان خواست پسر خود را گوشمالی دهد ولی گوشمالی نرم و آبرومندی که با پاکدلی توأم باشد.

ولی داریوش سخت خشمگین گردید و این از آن جهت بود که دل به آسپاسیارا باخته او را بی‌اندازه دوست می‌داشت یا از اینکه آن کار پدر خود را از راه اهانت و ریشخند می‌دانست.

به‌هرحال تریبازوس چون این چشم او را دریافت همه‌گونه کوشش به کار برد تا او را هر چه بیشتر خشمگین گرداند.

چرا که خود او نیز چنین خشم را بر ارتخشثر در دل داشت و شرح چگونگی آن این است که می‌نگاریم.

ارتشخثر که دختران بسیار داشت وعده داده بود که آپاما[۸۰] نامی را به فارنابازوس و رهودوگونه[۸۱] نامی را به ارونتیس[۸۲] و آمستریس را به تریبازوس به زنی بدهد.


ولی از این سه تن در زمینه آمستریس وعده خود را انجام نداده او را خویشتن به زنی گرفت و برای جبران این کار دختر کوچکتر از آن آتوسا را به تریبازوس نامزد ساخت.

لیکن سپس به این دختر نیز دلباخته چنانکه گفته‌ایم هم او را به زنی خود گرفت.

از این پیشامد تریبازوس به دشمنی آشتی‌ناپذیری با شاه افتاد و حالی را که تا آن زمان هرگز نداشت پیدا کرد.

زیرا او نه در زمان ارجمندی نزد شاه و نه در هنگام خواری در پیش او هرگز مواظب رفتار و اخلاق خود نبود بلکه در هنگام ارجمندی سخت بی‌باک و بی‌شرم بود و در زمان خواری سخت درشت‌خویی و مردم آزاری می‌نمود.

باری تریبازوس آتش بر روی آتش داریوش جوان افزوده همیشه او را تحریک کرده می‌گفت.

این چه کلاه راسته به سر گذاردن است که هرگز شوری در کارها با شما نمی‌شود؟

و آنگاه شما باید همیشه نگران کار خود باشید.

زیرا برادری دارید که به دستیاری زنان همیشه به زیان شما می‌کوشد و در آرزوی ولیعهدی است.

نیز پدری دارید که چندان سست‌نهاد و متلون است که هرگز به کار و وعده‌های او اطمینان نتوان داشت.

مگر ندیدی که به جهت یک دختر ایونی قانونی را که نزد ایرانیان سخت ارجمند بود بشکست.

از کجا چنین کس سخن خود را درباره تاج و تخت تغییر ندهد و تو را در ولیعهدی نگهدارد؟!

سپس گفت:

به پادشاهی نرسیدن اوخوس یا بی‌بهره شدن تو از پادشاهی یکسان نیست:

زیرا اوخوس یک رعیتی بیش نیست که اگر هم پادشاهی نیافت آسوده می‌زید و کسی بر او نکوهش نمی‌کند.

ولی تو که نامزد پادشاهی گردیده‌ای یا باید پادشاه باشی و یا چشم از جان خود بپوشی.

داریوش از این سخنان پاک از جا در رفته و خویشتن را به دست فتنه‌انگیز تریبازوس سپرد.

کسان بسیاری هم با آنان همداستان شدند ولی یکی از خواجه‌سرایان که از کار و نقشه آنان آگاهی داشت چگونگی را به ارتخشثر خبر داد و نیز راه آن را که درستی و نادرستی خبر دانسته شود نشان داد.

زیرا نقشه آنان این بود که شبانه به خوابگاه پادشاه درآمده او را در رختخواب بکشند.

ارتخشثر چون خبر را شنید نخواست که چنین خبر بیمناکی را ناشنیده بینگارد.

نیز نخواست درباره خبری که هنوز دلیلی بر درستی آن نیست به کاری بپردازد.

تدبیری که اندیشید این بود که از یک‌سوی به خواجه‌سرای دستور داد که همیشه با داریوش و همدستانش باشد و آنان را بپاید.

از سوی دیگر دستور داد که در اطاق خواب او دیواری که پهلوی رختخواب او بود شکافته دری از آنجا بگزارند که به اطاق دیگری باز شود و روی آن در را با پرده بپوشانید.

بدین‌سان چون زمان نزدیک شده و خواجه‌سرای خبر داد که در چه هنگام و ساعتی بر سر او خواهند آمد ارتخشثر آن شب را در خوابگاه خود آرمیده منتظر درآمدن کشندگان گردید و چون آنان به خوابگاه درآمدند از جای خود برنخاست تا هنگامی که روی‌های آنان را دیده بسیاری از ایشان را بشناخت ولی چون دید که با شمشیرهای آخته به‌سویش نزدیک می‌شوند دیگر نایستاده و از جا برخاسته و پرده را بالا زده از آن در به اطاق دیگر رفت و در را از پشت بسته صدا به فریاد بلند نمود.

کشندگان چون دیدند که پرده از روی کار برداشته شده و از آن سوی دست به مقصود نیافتند ناگزیر از همان راهی که آمده بودند بازگشته به تریبازوس و دیگران خبر دادند تا آنان گریخته خود را رها سازند.

اینان هر کدام راه دیگری پیش گرفتند. خود تریبازوس با پاسبانان پادشاهی برخورده چون خواستند او را دستگیر کنند کسانی از ایشان را بکشت و سرانجام او را گرفتن نتوانسته، از دور با حربه از پای انداختند.

اما داریوش چون او را با بچگان خود به محاکمه کشیدند، پادشاه قاضیان درباری را بر گماشت تا او را محاکمه کنند و چون خود پادشاه به محاکمه نیامده بلکه اتهامنامه به دستیاری نماینده‌ای فرستاد به دبیران خود چنین دستور داد که رای هریک از قاضیان را بنویسند تا نزد او برده شود.

ولی قاضیان همگی یک سخن بودند و رأی به کشتن داریوش دادند و این بود که سرکردگان داریوش را بند کرده به اطاقی در آن نزدیکی بردند و میرغضب را بدانجا خواندند.

میرغضب با تیغی که همیشه سر گناهکاران می‌برید به اطاق درآمده ولی همین‌که دانست گناهکار داریوش است ترس بر او چیره شده خود را پس کشید و از در بیرون رفته چنین گفت:

من آن توانایی و دلیری که سر پادشاهی را ببرم ندارم ولی با زجر و فرمان قاضیان که دم در ایستاده بودند، دوباره بازگشته و موهای سر داریوش را گرفته با یک دست او را به زمین خوابانید و با دست دیگر با تیغ سر را از بدن جدا کرد.

برخی می‌گویند که قاضیان حکم را با بودن خود ارتخشثر دادند و داریوش چون مرگ را پیش چشم دید سراسیمه خود را بر پاهای پدر انداخته آمرزش خواست ولی ارتخشثر به جای آمرزش خشمناک بپاخاسته شمشیر خود را کشیده چندان زد که او را از جان انداخت. سپس هم روی به سرای خود آورده در برابر آفتاب به نماز ایستاده چنین گفت:

آسوده بزیید ای مردم ایران و به همۀ دیگران پیام برسانید که اهورامزدای توانا از کوشندگان در راه اندیشه‌های ناپاک و بی‌راه کینه بازجست.

این بود نتیجه آن فتنه‌جویی از این پس میدان امیدهای اوخوس بازتر شده و به پشتیبانی آتوسا امیدوارتر گردیده ولی هنوز از آریاسپیس[۸۳] که پس از او یگانه بازمانده از پسران قانونی پدرش بود و از آرسامیس[۸۴] که یکی از پسران ناقانونی پدرش بود بیمناک می‌زیست. زیرا آنکه آریاسپیس بود از دیرزمانی ایرانیان او را نامزد پادشاهی برگزیده بودند و این نه به جهت بزرگتری او از اوخوس بلکه در سایه نیک‌نهادی و ستوده‌خوبیهای او بود.

آرسامیس نیز در سایه خرد و دانایی خود به راستی شایسته پادشاهی بود و از آن سوی ارتخشثر او را بسیار دوست می‌داشت و این موضوع بر اوخوس پوشیده نبود.

باری اوخوس بر هر دوی این جوانان دام گسترده و چون در راه آرزوهای خود از خونریزی هم باک نداشت کمر به نابودی هر دوی آنان بست.

آرسامیس را از راه خون‌خواری و آریاسپیس را از راه حیله‌انگیزی. درباره آریاسپیس خواجه‌سرایان و نزدیکان پدر خود را فریفته بدان واداشت که خبرهایی پراکنده نمایند بدین

مضمون که پادشاه از آریاسپیس سخت رنجیده و بر آن سر است که او را با هرگونه شکنجه و سختی بکشد.

اینان این گفتگو را به میان انداختند و هر روز سخنی می‌گفتند چنانکه روزی گفتند به زودی این کار انجام خواهد گرفت.

روز دیگری خبر آوردند که زمان کار رسیده و اینک بدان آغاز خواهد شد.

این خبرهای دروغ که پیاپی به گوش آریاسپیس می‌رسید جوان بیچاره را چندان سراسیمه ساخت که دل از جان کنده با خوردن درمان زهرآلودی خود را از زندگی بی‌بهره ساخت.

پادشاه چون خبر را شنید سخت نالیده گریه نمود و شاید علت آن را نیز دانست.

ولی این زمان پیری او را از توان انداخته یارای آن را نداشت که به جستجو و بازپرس برخیزد.

از این پس ناگزیر بود که امید خود را به آرسامیس ببندد و در همه کارهای خود با او شور نماید.

ولی این زمان اوخوس را تاب شکیبایی بازنمانده بیش از این نمی‌توانست کار خود را به تأخیر بیاندازد و این بود آرپاتیس[۸۵] پسر تریبازوس را پیدا کرده او را بر آن واداشت که آرسامیس را با دست خود کشت.

این زمان ارتخشثر سخت پیر شده و جز بهره کمی از زندگی نداشت و این بود که چون خبر کشته شدن آرسامیس را شنید دیگر تاب نیاورده از فشار درد و غم با همه‌گونه زاری بدرود جان گفت.

در این هنگام سال او نود و چهار زمان پادشاهیش شصت و دو سال بود.[۸۶]

در زمانهای آخر او را پادشاه مهربان می‌شمارند و از خونریزی دوری می‌گزید.

ولی پسر او اوخوس که پس از وی پادشاهی یافت خونخوارترین و بی‌باک‌ترین همه پادشاهان هخامنشی بود.



  1. از روی قاعده که امروز برای خواندن الفبای هخامنشی در دست ماست این نام را در نوشته‌های هخامنشی «ارتخشثر» می‌خوانیم و چون گفته‌ایم که هر نامی که شکل درست آن در دست باشد آن شکل را به کار بریم در اینجا هم باید همان «ارتخشثر» را به کار بریم ولی نباید فراموش کرد که یونانیان آن را Artaxerxes خوانده‌اند و ما امروز «اردشیر» می‌گوییم.
  2. مقصود خاندان هخامنشی است نه ایران
  3. پسر داریوش بزرگ و چهارمین پادشاه از هخامنشیان بوده و نام او در نوشته‌های هخامنشی «خشایار اه» نوشته‌اند که در اینجا هم به کار برده‌ایم.
    یونانیان آن را Xerxes خوانده‌اند و در توریت «احشویروش» آورده شده.
  4. پسر داریوش دوم و نهمین پادشاه هخامنشی
  5. آنچه ما می‌دانیم لقب این پادشاه بهمن بوده که امروز به همین گفته می‌شود و ما و بهمن را در پهلوی به معنی پاکدل و نیک‌اندیش می‌شناسیم نه به معنی پرحافظه.
    گویا در ترجمه کلمه به یونانی اشتباه روی داده و تغییری به معنی راه یافته.
  6. Parysates برخی مؤلفان هم‌زمان ما این نام را در فارسی «پریزاد» می‌نویسند، ولی ما بنیادی از علم برای این کار نمی‌شناسیم.
    به گمان ما این زن همان است که در تاریخهای افسانه‌آمیزان «چهره آزاد» خوانده شده که او را دختر اردشیر دانسته نوبت پادشاهی برای او پنداشته‌اند، ولی راهی برای روشن ساختن این گمان در پیش نداریم. به‌هرحال ما از روی قاعده‌ی خود این نام را با شکل یونانی آن به کار می‌بریم.
  7. داریوش دوم هشتمین پادشاه هخامنشی
  8. Ostanes
  9. Oxathres
  10. این یکی از غلطهای یونانیان است که نام «کوروش» را با نام برای آفتاب از یک رشته پنداشته‌اند در حالی که گویا چنین نیست. خود مؤلف نیز تردید داشته که به عبارت «چنانکه گفته‌اند» نقل نموده.
  11. Ctesias
  12. Arsicas یکی از مؤلفان هم‌زمان این نام را در فارسی «اشک» (ارشک) نوشته ولی درست نیست زیرا یونانیان «ارشک» را Araces می‌نگاشتند با شکل «آرسیکاس» تفاوت دارد.
  13. Dinon یکی از تاریخ‌نگارانی که پلوتارخ از کتاب او نقل می‌نماید. او در زمان اسکندر می‌زیسته و کتابی به نام «تاریخ ایران» نوشته بوده.
  14. Oarses
  15. مقصود آسیای کوچک است که کوروش حکمران آنجا بود.
  16. Demaratus یکی از پادشاهان اسپارت بود که از آنجا گریخته و به دربار داریوش بزرگ پناه آورده بود و چون میانه پسران داریوش بر سر ولیعهدی کشاکش بود دیماراتوس به هواداری خشایار شاه برخاسته به او یاد داد که زاییده شدن خود را در زمان پادشاهی پدر دلیل دیگر شایستگی خود سازد.
  17. همین کلمه است که یونانیان «ساتراپ» ساخته‌اند و ما در نگارشهای هخامنشی «خشثروپاون» می‌خوانیم.
  18. Minerva خدای مادینه رومیان برای خرد و جنگ و هنر
  19. Tisaphernes این مرد که نام او را بارها در این کتاب خوانده‌ایم یکی از درباریان هخامنشی است که دیرزمانی حکمران آسیای کوچک بوده و در تاریخ معروف گردیده.
  20. Xenophon سردار معروف یونانی که کتاب «بازگشت ده هزار» را نوشته
  21. Omises
  22. Euclidas
  23. Teribazus یکی از بزرگان دربار هخامنشی که داستان او خواهد آمد.
  24. Statira
  25. Clearchus
  26. Cunaxa
  27. Pasacas
  28. Artagerses
  29. «کادوش همان کلمه‌ای است که امروز «تالش» گردیده مردمی که امروز تالش نامیده می‌شوند بازمانده گروه انبوهی می‌باشند که در زمان هخامنشیان یکی از تیره‌های نیرومند ایران بودند و به نام کادوش در تاریخ گردیده‌اند.
    در این باره «دفتر نامهای شهرها و دیهیها» دیده شود.
  30. Caria نام کشوری در آسیای کوچک بوده که مردم آنجا داستان درازی با هخامنشیان دارند و نام ایشان در کتاب هردوت و کتاب استرابون مکرر برده شده.
  31. Ariaeus
  32. Satiphernes
  33. Caunus شهری در کاریا بوده.
  34. Artasyras
  35. Pariscas
  36. Phalinus
  37. Zacynthus نام جزیره‌ای از یونان بوده
  38. Arbaces
  39. Sparamizis
  40. Masabatess
  41. Menon
  42. Gigis
  43. Belitaras
  44. Melantus
  45. Rhyntaces گمان ندارم از چنین نامی در فارسی امروزی و در زبانهای بومی شهرهای ایران نشانی پیدا شود.
  46. Thimbron
  47. Derqyeeidas
  48. Agesilaus
  49. Timocrates
  50. Rhodes نام جزیره‌ای از یونان بوده.
  51. Telopounesus بخشی از جنوب یونان که شبه جزیره می‌باشد.
  52. Couon
  53. Pharnabazus
  54. Aegospotami نام رودخانه‌ای که یونانیان جنگ مشهور خود را در کنار آن کرده‌اند.
  55. Cypres جزیره‌ای که امروز «قبرس» نوشته می‌شود.
  56. zeno از مردم جزیرۀ Crete
  57. Polycritus از مردم Mendae (؟).
  58. Cnidos
  59. Antaicidas
  60. Leon
  61. Leonidas پادشاه اسپارت قهرمان نامدار جنگ ثیرمویولای.
  62. Caleieratidas سردار اسپارتی که در جنگ دریایی با آتنیان کشته گردید.
  63. Leuctra نام جنگی است که در آن مردم ثبیس و دیگر یونانیان بر اسپارتا چیره شدند.
  64. Smenias از مردم شهر ثبیس
  65. Pelopidas
  66. Timogoras
  67. Beluris
  68. Atossa
  69. Heraclides از مردم Cuma که تاریخ ایران را در پنج جلد نوشته بوده.
  70. Amestirs
  71. Juno
  72. Iphicrates
  73. Ochus
  74. معنای زیر لفظی عبارت می‌باشد گویا مقصود از آن تاج می‌باشد.
  75. Aspasia
  76. مقصود زنانی است که پادشاهان و دیگران برگزیده نزد خود نگاه می‌داشتند بی‌آنکه زن قانونی او شمرده شود و چون نامی برای آن در فارسی سراغ نداریم این کلمه را برگزیده‌ایم.
  77. Phocaei شهری از شهرهای ایونیا بوده.
  78. Ionia مقصود آن بخشی از آسیای کوچک است که در دست یونیان بوده و شهرهایی در آنجا برپا کرده و نشیمن داشته‌اند.
  79. Diana نام خدای مادینه از خدایان یونان و روم بوده.
  80. Apama
  81. Rhodogune
  82. Orontes
  83. Ariaspes
  84. Arsames پسران ناقانونی آن پسرانی بودند که از برگزیدگان زاده می‌شدند.
  85. Arpates
  86. اگر این نوشته راست باشد ارتخشثر کسی است که دیگری از پادشاهان ایران به اندازه او پادشاهی نکرده مگر پادشاهانی که ما نمی‌شناسیم ولی این نوشته پلوتارخ یقین نیست و دیگران سالهای پادشاهی ارتخشثر را چهل و سه سال نوشته‌اند.