پرش به محتوا

اوحدی مراغه‌ای (رباعیات)/چون یاد کنم طبع طربناک ترا

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (رباعیات) از اوحدی مراغه‌ای
(چون یاد کنم طبع طربناک ترا)
  چون یاد کنم طبع طربناک ترا و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا  
  خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا  
  گر آدمیی دور شو از دمدمها ور گرگ نه‌ای مگر و گرد رمها  
  تا کی ز برای جستن آب رخی؟ از گردن خود فرو نه این مظلمها  
  هستیم به امید تو چون دوش امشب برآمدنت بسته دل و هوش امشب  
  زان گونه که دوش در دلم بودی تو یارب! که ببینمت در آغوش امشب  
  ای میل دل من به جهان سوی لبت تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت  
  چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ خون دل خویشتن ز پهلوی لبت  
  شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت  
  من بنده‌ی شمعم، که ز بهر دل خلق ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت  
  گر راست روی محرم جان سازندت ور کژ بروی ز دل بیندازندت  
  در حلقه‌ی عاشقان چو ابریشم چنگ تا راست نگردی تو بننوازندت  
  در کارگه غیب چو نقاش نخست جوینده‌ی نقش خویشتن را می‌جست  
  بر لوح وجود نقشها بست و در آن چون روشن گشت نقش آن جزو بشست  
  این فرع که دیدی همه از اصلی خاست در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست  
  زان روی دو چشم داد و یک بینی حق تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست  
  دلدار مرا در غم و اندوه بکاست یک روز برم به مهر ننشست و نخاست  
  گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ چون میبینم جمله ز بدبختی ماست  
  قدش به درخت سرو می‌ماند راست زلفش به رسن، که پای بند دل ماست  
  دل میل گنه دارد از آن روز که دید کو را رسن از زلف و درخت از بالاست  
  جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست کندر دهنت موی شکافی پیداست  
  ما را دل سخت تو در آیینه‌ی نرم ماننده‌ی سنگ از آب صافی پیداست  
  کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟  
  خود راز من سبک بهایی چه بود؟ در جنب چنان گران پسندی که تراست؟  
  جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ وان حقه‌ی لعل خالی از خنده چراست؟  
  روی تو بکندند، نگوید پدرت در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟  
  یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست  
  حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست  
  خال تو به هر حال پسندیده‌ی ماست زلف تو چو حال دل غم دیده‌ی ماست  
  آن خال که بر چاه زنخدان داری تر می‌دارش که مردم دیده‌ی ماست  
  ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست زاهد بودن موجب بدنامی ماست  
  فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش بی‌باده‌ی خام بودن از خامی ماست  
  از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست  
  پرسش کردی به یک زبانم شب دوش و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست  
  با روی تو آفتاب صافی تیره است با لعل لبت شراب صافی تیره است  
  تاریکی آب صافی از سیل نبود در جنب رخ تو آب صافی تیره است  
  در سینه ز دست دل جگر تابیهاست در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست  
  ای دیده، بریز خون این دل، که مرا دیریست که با او سر بی‌آبیهاست  
  غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست پوشیده هزارگونه رازم با تست  
  حرمان شبی دراز و جایی خالی زانم که حکایت درازم با تست  
  خالی که به شیوه پای بست لب تست همچون دلم آشفته و مست لب تست  
  بسیار دلش خون مکن و روزی چند نیکو دارش، که زیر دست لب تست  
  اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟  
  عمری به سر خویش دویدی هیچست وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟  
  زلفت، که چو حلقه‌ی کمند افتادست از وی دل عالمی به بند افتادست  
  در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک آشفته ز بالای بلند افتادست  
  ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست نابوده زبود این و آن هیچ به دست  
  از من طلب هیچ نمیباید کرد زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست  
  آتش تپش از جان به تابم بردست دود از دل خسته‌ی خرابم بر دست  
  با این همه دود و آتش اندر دل و جان پیش تو چنانست که آبم بردست  
  حسنی که تو، ای نگار، داری بردست آن نقش چرا همی نگاری بردست؟  
  ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک تو میگیری سیاه کاری بردست  
  ابر آن نکند که این جلب زن کردست ببر آن نکند که این جلب زن کردست  
  بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب گبر آن نکند که این جلب زن کردست  
  شاهی ز غلام خویش یاد آوردست ما را به سلام خویش یاد آوردست  
  نشگفت که نام ما بلندی گیرد ما را چو به نام خویش یاد آوردست  
  کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست تا در دل او مهر تو آتش نزدست  
  از طره‌ی طیره‌ی تو مشک ختنی عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست  
  رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست  
  چون دست نمی‌دهد که دستت بوسم دستارچه‌ای به یاد گارم بفرست  
  زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست  
  پیوسته حدیث قامتت میگویم زیراکه مرا با سخن راست خوشست  
  بر سبزه نشست می‌پرستان چه خوشست! بر گل نفس هزاردستان چه خوشست!  
  ای گشته به اسم هوشیاری مغرور تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟  
  ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست  
  زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان او را تو چنین فرو گذاری نیکست  
  بر گوشه‌ی چشم تو، که شوخ و شنگست آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟  
  موریست که بر کنار بادام نشست پیداست که در لب تو شکر تنگست  
  دل بنده‌ی بوی عنبر آمیز گلست جان چاکر عارض دلاویز گلست  
  بلبل که هزار خار کن بنده‌ی اوست او نیز غلام خار سرتیز گلست  
  رویت، که به خوبی گل خندان منست آرامگهش دل چو زندان منست  
  نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه گفتم که: همین نیک به دندان منست  
  جانا، دلم از فراق رویت خونست چشمم ز غمت چو چشمه‌ی جیحونست  
  آن خال که بر رخت نهادست، دمی بر روی منش نه، که ببینم چونست؟  
  زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست  
  آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست  
  مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست سر جمله‌ی هر غلغله و دمدمه اوست  
  گر بد بینی به وصل خود هم نرسی ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست  
  با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست سیب زنخش چو در کف ماست بهست  
  زین پس من و وصف قامت او، آری چون میگوییم هم سخن راست بهست  
  ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست  
  درویشم و دست حاجتی داشته پیش گر زانکه ترا فراغ درویشی هست  
  ای طلعت نور گسترت به در بهشت بشکسته سرای حرمت قدر بهشت  
  امروز برین حوض طرب کن، که تراست فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت  
  دلدار چو در سینه دل نرم نداشت آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت  
  بی‌جرم ز من برید و در دشمن من پیوست به مهر و ذره‌ای شرم نداشت  
  باد سحری چو غنچه را لب بشکافت نور رخ گل روی چو خورشید بتافت  
  از سایه‌ی خرپشته‌ی میمون فلک در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟  
  دل در غم او بکاست، می‌باید گفت این واقعه از کجاست؟ می‌باید گفت  
  گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ از قامت او، چو راست می‌باید گفت  
  با یار ز نیک و بد نمی‌باید گفت هر شب بیتی دو صد نمی‌باید گفت  
  او عاشق و من عاشق و این مشکلتر کم قصه‌ی او و خود نمی‌باید گفت  
  شد درد بر پای فلک فرسایت تا عرضه کند سختی خود بر رایت  
  دارد طمع آنکه بگیری دستش ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟  
  ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ  
  آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ با طنطنه‌ی کوس الهی همه هیچ  
  بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ  
  گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟ فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه  
  صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد!  
  دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز بر جان عزیزت دگر این درد مباد!  
  دل بنده‌ی بند سنبل پست تو باد! جان شیفته‌ی دو نرگس مست تو باد!  
  زلف طرب و طره‌ی دستار مراد ماننده‌ی دستارچه در دست تو باد!  
  شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد وین آتش اندرون به در خواهد داد  
  زین سان که زبان دراز کردست امشب می‌بینم سر به باد بر خواهد داد  
  گل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشاد گفتی که: منجم ورق فال گشاد  
  چون گربه‌ی بید خوانش آراسته دید سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد  
  خورشید که خاک ازو چو زر میگردد از شوق رخ تو دربدر میگردد  
  یک جرعه می‌صاف تو در صافی ریخت شد مست و درین میان به سر می‌گردد  
  بر نطع تو اسب شیرکاری گردد فرزین تو پیل کارزاری گردد  
  شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی از لعل تو چون عود قماری گردد  
  شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد لجلاج لجاج با تو نتواند برد  
  اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد  
  هر کس که ز کبر و عجب باری دارد از عالم معرفت کناری دارد  
  و آن کو به قبول خلق خرسند شود مشنو تو که: با خدای کاری دارد  
  دستارچه حسنی و جمالی دارد وز نقش و نگار خط و خالی دارد  
  با آن همه زر، اگر خیال تو پزد انصاف، که بیهوده خیالی دارد  
  آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد همچون دل من شیفته خیلی دارد  
  گوید که: به کشتن تو دارم میلی المنة لله که میلی دارد!  
  گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد چون خاک به هر برزن و کویم ببرد  
  با وصل من آن آب چو آتش مینوش زان پیش که آتش آبرویم ببرد  
  ای ماه، غمت جامه‌ی دل در خون برد نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟  
  آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا خال لب خوبان به زنخ بیرون برد  
  گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد از لاله خجالت سر مویی نبرد  
  شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت تا گربه‌ی بید باز بویی نبرد  
  ما پرتو جوهر روانیم و خرد نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد  
  چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش چون جسم برفت روح مانیم و خرد  
  خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد عیش از دل غمدیده من یکسو کرد  
  در زیر لبت سیاه کارانه نشست تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد  
  بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟  
  با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟  
  زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد بر قامت همچون الفت دالی کرد  
  گفتم: کشمش ببند، متواری شد سر در کمرت نهاد و که مالی کرد  
  در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد  
  گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد مردم همه گفتند: به پیشانی کرد  
  خالی که رخ تو آشکارش پرورد لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد  
  در خون لبت رفت و در آنست هنوز با آنکه لب تو در کنارش پرورد  
  خال زنخت تیر گناه اندازد رخت دل عاشقان به راه اندازد  
  از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست بیمست که خویش را به چاه اندازد  
  گل بار دگر لاف صفا خواهد زد در عهد رخت دم از وفا خواهد زد  
  رویت سر برگ گل ندارد، لیکن زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد  
  کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ یا چون سخنت لل لالا باشد؟  
  گر زیر فلک به راستی چون بالات گویند که: هست؛ زیر بالا باشد  
  مشنو تو که: گل بی‌سر خاری باشد یا باده‌ی حسن بی‌خماری باشد  
  ناگاه برون کند سر از گنج رخت ریشی، که هرش موی چو ماری باشد  
  تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ جانم ز غم تو در عنایی باشد؟  
  یک روز به زلف تو در آویزم زود آخر سر این رشته به جایی باشد  
  زلف تو ز بالای تو مهجور نشد جز در پی قامت تو، ای حور، نشد  
  با این همه آرزو که در سر دارد بنگر که ز آستان تو دور نشد  
  لب نیست که از مراغه پر خنده نشد آب قرقش دید و به جان بنده نشد  
  از مرده‌ی گور او عجب می‌دارم کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟  
  صافی چو ترا دید روان می‌نالد برسینه ز غم سنگ زنان می‌نالد  
  گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ جانش به لب آمدست از آن می‌نالد  
  لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد چون طاق دو ابروی تو بی‌جفت آمد  
  من عشق ترا نهفته بودم در دل چون کار به جان رسید در گفت آمد  
  از نوش جهان نصیب من نیش آمد تیر اجلم بر جگر ریش آمد  
  کوته سفری گزیده بودم، لیکن ز آنجا سفری دراز در پیش آمد  
  مه روی ترا ز مهر مه میداند کز نور تو شب رهی بده میداند  
  سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال کان بازی را رخ تو به میداند  
  اقبال تمام پاک دینان دارند آنان طلبند، لیک اینان دارند  
  خرسندی و عافیت نهانی گنجیست وین گنج نهان گوشه نشینان دارند  
  صدرا، دل دشمن تو در درد بماند بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند  
  خصم تو ندیدیم که ماند بسیار هرگز مگر این خصم که در نرد بماند  
  دلها همه از شرح جمالت مستند نادیده ترا به مهر پیمان بستند  
  گر بگشایی دو زلف جانها بردند ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند  
  از مشک سیه سه خال کت بر سمنند نزدیک به چشم تو و دور از دهنند  
  از گوشه‌ی چشم ار نظریشان نکنی بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟  
  گندم گونی که همچو کاهم بربود نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود  
  از غصه‌ی ما به ارزنی باک نداشت یک جو نظری به جانب ماش نبود  
  شد در پی اوباش چو ننگیش نبود در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود  
  ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند آمد بر من ولیک رنگیش نبود  
  افسوس! که در عمر درازیم نبود خطی ز زمانه‌ی مجازیم نبود  
  بنشاند مرا فلک به بازی در خاک هر چند که وقت خاک بازیم نبود  
  یارب! نه دلم بسته‌ی غمهای تو بود؟ چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟  
  بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ چون جمله به امید کرمهای تو بود  
  هر چیز که در دو کون جز روی تو بود عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود  
  لاف پر پیران جهان گردیده بازیچه‌ی طفلان سر کوی تو بود  
  گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود دیدم که درو زمانه آتش زده بود  
  گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت: یک روز بر ما نفسی خوش زده بود  
  از دست تو راضیم به آزردن خود در عشق تو قانعم به خون خوردن خود  
  گویی که: ببینم آن دو دست به نگار مانند دو عنبرینه در گردن خود  
  آن خود که بود که در تو واله نشود؟ از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟  
  عاشق شدی، از شهر برونم کردی ترسیدی از اغیار که در ده نشود  
  جان از سر زلف دلپذیریت نرهد عقل ار خطر خط خطیرت نرهد  
  دل گر به مثل زهره‌ی شیران دارد از نرگس مست شیر گیرت نرهد  
  چون خیل غم تو در دل ریش آید بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید  
  خونریز غمت چو مرد میدان طلبد جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید  
  دستارچه را دست تو در می‌باید از چشم من و لب تو تر می‌باید  
  نتوان که چو دستارچه دستت بوسم زیراکه به دستارچه زر می‌باید  
  زر در قدمت ریزم و حیفم ناید تر در قدمت ریزم و حیفم ناید  
  گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم سر در قدمت ریزم و حیفم ناید  
  یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید آن رسم شناس آب و گل نیست پدید  
  در دایره‌ی عشق برون یک نقطه می‌بینم و در عالم دل نیست پدید  
  یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ کنه کرم نامتناهیت که دید؟  
  هر چند که واصلان به بیداری و خواب گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟  
  ای ماه، ز پیوستن من عار مدار پیوسته مرا به هجر بیدار مدار  
  بر من، که فدای تو کنم جان عزیز خواری مپسند و این سخن خوار مدار  
  دشمن گرو وصل ز من برد آخر او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر  
  آورد به جان لب ترا از بوسه دندان به رخت تیز فرو برد آخر  
  ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر بگریست فلک با دل تنگش بر سر  
  مویی که ز دست شانه در هم رفتی گردون به غلط نهاد سنگش بر سر  
  دست به نگار تو مرا کشت دگر آه! ار نشود وصل توام پشت دگر  
  نقشی عجبست بر دو دستت تا خود حرف که گرفته‌ای در انگشت دگر؟  
  آن زلف چو نافه‌ی تتاری بنگر و آن خط چو سبزه‌ی بهاری بنگر  
  بر گرد دهان همچو انگشتریش زنگی بچه را سواد کاری بنگر  
  ای کرده مهندسانت از ساز سپهر از برج و ستاره گشته انباز سپهر  
  شکل تو فگنده از فلک تشت قمر نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر  
  بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز باشد که شبی روز کنم با تو به راز  
  شد بی‌شب زلف و روز رخسار تو باز روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز  
  چون دوستی روی تو ورزم به نیاز مگذار به دست دشمن دونم باز  
  گر سوختنیست جان من هم تو بسوز ور ساختنیست کار من هم تو بساز  
  کردند دگر نگاربندان از ناز در دست تو دستوانه از مشک طراز  
  تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟ یا چیست که بر دست همی گیری باز؟  
  گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز  
  چون بنده نپیچد ز خداوندان سر وانگاه خداوند چنان بنده نواز  
  رفتم بر آن شمع چگل مست امروز گفتم که: مرا با تو سری هست امروز  
  ... ...  
  گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: حالی دلت از غصه‌ی ما رست امروز  
  ای داده به بازی دل من، جان را نیز عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز  
  خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک ترسم به زنخ برآوری آن را نیز  
  در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش یک چیز طلب می‌کنم از بیش و کمش  
  یا معشوقی که وصل او باشد خاص یا ممدوحی که عام باشد کرمش  
  زلفی، که به ناز و درد سر داشته‌ایش بر دوش کشیده‌ای و برداشته‌ایش  
  در پای تو گر سر بنهد باکی نیست کز خاک هزار بار برداشته‌ایش  
  تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش دل جای تو شد به غم چرا می‌داریش؟  
  دلبستگییی که با میانت دارم تا چون کمرت میان تهی نشماریش  
  چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق  
  دل نامه‌ی شوق تو سپردست به باد من در پی نامه می‌شتابم چون برق  
  خالی داری بر لب چون قند، از مشک خطی داری بر رخ دلبند، از مشک  
  بر ساعد خود نگار بستی یا خود بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟  
  اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ گلزار زمانه را نکوییست به برگ  
  گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست آری همه کاری ز دو روییست به برگ  
  ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ لالای ترا ز بدر و از لل ننگ  
  کار تو عطای بدره باشد شب بزم شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ  
  کرد از دل صافی برت این آب درنگ تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ  
  اکنون که نشان کژروی دیدی ازو بگذاشته‌ای که می‌زند بر سر سنگ  
  من خاک درم، تو آفتابی، ای دل نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل  
  من گم شدم از خود که ترا یافته‌ام دریاب، که مثل من نیایی، ای دل  
  دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل  
  از باده‌ی نیستی خراب افتادی تا باد چنین باد که هستی، ای دل  
  کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل وین بار بیفگن که شکستی، ای دل  
  آخر نه خدای تست؟ چندین او را نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل