اوحدی مراغهای (رباعیات)/چون یاد کنم طبع طربناک ترا
ظاهر
چون یاد کنم طبع طربناک ترا | و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا | |||||
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم | در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا | |||||
گر آدمیی دور شو از دمدمها | ور گرگ نهای مگر و گرد رمها | |||||
تا کی ز برای جستن آب رخی؟ | از گردن خود فرو نه این مظلمها | |||||
هستیم به امید تو چون دوش امشب | برآمدنت بسته دل و هوش امشب | |||||
زان گونه که دوش در دلم بودی تو | یارب! که ببینمت در آغوش امشب | |||||
ای میل دل من به جهان سوی لبت | تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت | |||||
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ | خون دل خویشتن ز پهلوی لبت | |||||
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت | بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت | |||||
من بندهی شمعم، که ز بهر دل خلق | ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت | |||||
گر راست روی محرم جان سازندت | ور کژ بروی ز دل بیندازندت | |||||
در حلقهی عاشقان چو ابریشم چنگ | تا راست نگردی تو بننوازندت | |||||
در کارگه غیب چو نقاش نخست | جویندهی نقش خویشتن را میجست | |||||
بر لوح وجود نقشها بست و در آن | چون روشن گشت نقش آن جزو بشست | |||||
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست | در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست | |||||
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق | تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست | |||||
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست | یک روز برم به مهر ننشست و نخاست | |||||
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ | چون میبینم جمله ز بدبختی ماست | |||||
قدش به درخت سرو میماند راست | زلفش به رسن، که پای بند دل ماست | |||||
دل میل گنه دارد از آن روز که دید | کو را رسن از زلف و درخت از بالاست | |||||
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست | کندر دهنت موی شکافی پیداست | |||||
ما را دل سخت تو در آیینهی نرم | مانندهی سنگ از آب صافی پیداست | |||||
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ | یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟ | |||||
خود راز من سبک بهایی چه بود؟ | در جنب چنان گران پسندی که تراست؟ | |||||
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ | وان حقهی لعل خالی از خنده چراست؟ | |||||
روی تو بکندند، نگوید پدرت | در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟ | |||||
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست | وین کوتهی مدت مهلی که مراست | |||||
حسن عمل از من چه توقع داری؟ | با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست | |||||
خال تو به هر حال پسندیدهی ماست | زلف تو چو حال دل غم دیدهی ماست | |||||
آن خال که بر چاه زنخدان داری | تر میدارش که مردم دیدهی ماست | |||||
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست | زاهد بودن موجب بدنامی ماست | |||||
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش | بیبادهی خام بودن از خامی ماست | |||||
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست | فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست | |||||
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش | و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست | |||||
با روی تو آفتاب صافی تیره است | با لعل لبت شراب صافی تیره است | |||||
تاریکی آب صافی از سیل نبود | در جنب رخ تو آب صافی تیره است | |||||
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست | در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست | |||||
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا | دیریست که با او سر بیآبیهاست | |||||
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست | پوشیده هزارگونه رازم با تست | |||||
حرمان شبی دراز و جایی خالی | زانم که حکایت درازم با تست | |||||
خالی که به شیوه پای بست لب تست | همچون دلم آشفته و مست لب تست | |||||
بسیار دلش خون مکن و روزی چند | نیکو دارش، که زیر دست لب تست | |||||
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ | وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟ | |||||
عمری به سر خویش دویدی هیچست | وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟ | |||||
زلفت، که چو حلقهی کمند افتادست | از وی دل عالمی به بند افتادست | |||||
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک | آشفته ز بالای بلند افتادست | |||||
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست | نابوده زبود این و آن هیچ به دست | |||||
از من طلب هیچ نمیباید کرد | زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست | |||||
آتش تپش از جان به تابم بردست | دود از دل خستهی خرابم بر دست | |||||
با این همه دود و آتش اندر دل و جان | پیش تو چنانست که آبم بردست | |||||
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست | آن نقش چرا همی نگاری بردست؟ | |||||
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک | تو میگیری سیاه کاری بردست | |||||
ابر آن نکند که این جلب زن کردست | ببر آن نکند که این جلب زن کردست | |||||
بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب | گبر آن نکند که این جلب زن کردست | |||||
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست | ما را به سلام خویش یاد آوردست | |||||
نشگفت که نام ما بلندی گیرد | ما را چو به نام خویش یاد آوردست | |||||
کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست | تا در دل او مهر تو آتش نزدست | |||||
از طرهی طیرهی تو مشک ختنی | عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست | |||||
رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست | بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست | |||||
چون دست نمیدهد که دستت بوسم | دستارچهای به یاد گارم بفرست | |||||
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست | قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست | |||||
پیوسته حدیث قامتت میگویم | زیراکه مرا با سخن راست خوشست | |||||
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست! | بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! | |||||
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور | تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟ | |||||
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست | وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست | |||||
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان | او را تو چنین فرو گذاری نیکست | |||||
بر گوشهی چشم تو، که شوخ و شنگست | آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟ | |||||
موریست که بر کنار بادام نشست | پیداست که در لب تو شکر تنگست | |||||
دل بندهی بوی عنبر آمیز گلست | جان چاکر عارض دلاویز گلست | |||||
بلبل که هزار خار کن بندهی اوست | او نیز غلام خار سرتیز گلست | |||||
رویت، که به خوبی گل خندان منست | آرامگهش دل چو زندان منست | |||||
نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه | گفتم که: همین نیک به دندان منست | |||||
جانا، دلم از فراق رویت خونست | چشمم ز غمت چو چشمهی جیحونست | |||||
آن خال که بر رخت نهادست، دمی | بر روی منش نه، که ببینم چونست؟ | |||||
زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست | من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست | |||||
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت | پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست | |||||
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست | سر جملهی هر غلغله و دمدمه اوست | |||||
گر بد بینی به وصل خود هم نرسی | ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست | |||||
با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست | سیب زنخش چو در کف ماست بهست | |||||
زین پس من و وصف قامت او، آری | چون میگوییم هم سخن راست بهست | |||||
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست | بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست | |||||
درویشم و دست حاجتی داشته پیش | گر زانکه ترا فراغ درویشی هست | |||||
ای طلعت نور گسترت به در بهشت | بشکسته سرای حرمت قدر بهشت | |||||
امروز برین حوض طرب کن، که تراست | فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت | |||||
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت | آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت | |||||
بیجرم ز من برید و در دشمن من | پیوست به مهر و ذرهای شرم نداشت | |||||
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت | نور رخ گل روی چو خورشید بتافت | |||||
از سایهی خرپشتهی میمون فلک | در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟ | |||||
دل در غم او بکاست، میباید گفت | این واقعه از کجاست؟ میباید گفت | |||||
گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ | از قامت او، چو راست میباید گفت | |||||
با یار ز نیک و بد نمیباید گفت | هر شب بیتی دو صد نمیباید گفت | |||||
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر | کم قصهی او و خود نمیباید گفت | |||||
شد درد بر پای فلک فرسایت | تا عرضه کند سختی خود بر رایت | |||||
دارد طمع آنکه بگیری دستش | ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟ | |||||
ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ | وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ | |||||
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ | با طنطنهی کوس الهی همه هیچ | |||||
بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ | در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ | |||||
گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟ | فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه | |||||
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! | بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد! | |||||
دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز | بر جان عزیزت دگر این درد مباد! | |||||
دل بندهی بند سنبل پست تو باد! | جان شیفتهی دو نرگس مست تو باد! | |||||
زلف طرب و طرهی دستار مراد | مانندهی دستارچه در دست تو باد! | |||||
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد | وین آتش اندرون به در خواهد داد | |||||
زین سان که زبان دراز کردست امشب | میبینم سر به باد بر خواهد داد | |||||
گل را، که صبا، مرغصفت بال گشاد | گفتی که: منجم ورق فال گشاد | |||||
چون گربهی بید خوانش آراسته دید | سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد | |||||
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد | از شوق رخ تو دربدر میگردد | |||||
یک جرعه میصاف تو در صافی ریخت | شد مست و درین میان به سر میگردد | |||||
بر نطع تو اسب شیرکاری گردد | فرزین تو پیل کارزاری گردد | |||||
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی | از لعل تو چون عود قماری گردد | |||||
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد | لجلاج لجاج با تو نتواند برد | |||||
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد | از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد | |||||
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد | از عالم معرفت کناری دارد | |||||
و آن کو به قبول خلق خرسند شود | مشنو تو که: با خدای کاری دارد | |||||
دستارچه حسنی و جمالی دارد | وز نقش و نگار خط و خالی دارد | |||||
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد | انصاف، که بیهوده خیالی دارد | |||||
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد | همچون دل من شیفته خیلی دارد | |||||
گوید که: به کشتن تو دارم میلی | المنة لله که میلی دارد! | |||||
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد | چون خاک به هر برزن و کویم ببرد | |||||
با وصل من آن آب چو آتش مینوش | زان پیش که آتش آبرویم ببرد | |||||
ای ماه، غمت جامهی دل در خون برد | نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟ | |||||
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا | خال لب خوبان به زنخ بیرون برد | |||||
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد | از لاله خجالت سر مویی نبرد | |||||
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت | تا گربهی بید باز بویی نبرد | |||||
ما پرتو جوهر روانیم و خرد | نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد | |||||
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش | چون جسم برفت روح مانیم و خرد | |||||
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد | عیش از دل غمدیده من یکسو کرد | |||||
در زیر لبت سیاه کارانه نشست | تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد | |||||
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ | در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ | |||||
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت | ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟ | |||||
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد | بر قامت همچون الفت دالی کرد | |||||
گفتم: کشمش ببند، متواری شد | سر در کمرت نهاد و که مالی کرد | |||||
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد | سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد | |||||
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد | مردم همه گفتند: به پیشانی کرد | |||||
خالی که رخ تو آشکارش پرورد | لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد | |||||
در خون لبت رفت و در آنست هنوز | با آنکه لب تو در کنارش پرورد | |||||
خال زنخت تیر گناه اندازد | رخت دل عاشقان به راه اندازد | |||||
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست | بیمست که خویش را به چاه اندازد | |||||
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد | در عهد رخت دم از وفا خواهد زد | |||||
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن | زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد | |||||
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ | یا چون سخنت لل لالا باشد؟ | |||||
گر زیر فلک به راستی چون بالات | گویند که: هست؛ زیر بالا باشد | |||||
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد | یا بادهی حسن بیخماری باشد | |||||
ناگاه برون کند سر از گنج رخت | ریشی، که هرش موی چو ماری باشد | |||||
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ | جانم ز غم تو در عنایی باشد؟ | |||||
یک روز به زلف تو در آویزم زود | آخر سر این رشته به جایی باشد | |||||
زلف تو ز بالای تو مهجور نشد | جز در پی قامت تو، ای حور، نشد | |||||
با این همه آرزو که در سر دارد | بنگر که ز آستان تو دور نشد | |||||
لب نیست که از مراغه پر خنده نشد | آب قرقش دید و به جان بنده نشد | |||||
از مردهی گور او عجب میدارم | کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟ | |||||
صافی چو ترا دید روان مینالد | برسینه ز غم سنگ زنان مینالد | |||||
گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ | جانش به لب آمدست از آن مینالد | |||||
لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد | چون طاق دو ابروی تو بیجفت آمد | |||||
من عشق ترا نهفته بودم در دل | چون کار به جان رسید در گفت آمد | |||||
از نوش جهان نصیب من نیش آمد | تیر اجلم بر جگر ریش آمد | |||||
کوته سفری گزیده بودم، لیکن | ز آنجا سفری دراز در پیش آمد | |||||
مه روی ترا ز مهر مه میداند | کز نور تو شب رهی بده میداند | |||||
سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال | کان بازی را رخ تو به میداند | |||||
اقبال تمام پاک دینان دارند | آنان طلبند، لیک اینان دارند | |||||
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست | وین گنج نهان گوشه نشینان دارند | |||||
صدرا، دل دشمن تو در درد بماند | بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند | |||||
خصم تو ندیدیم که ماند بسیار | هرگز مگر این خصم که در نرد بماند | |||||
دلها همه از شرح جمالت مستند | نادیده ترا به مهر پیمان بستند | |||||
گر بگشایی دو زلف جانها بردند | ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند | |||||
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند | نزدیک به چشم تو و دور از دهنند | |||||
از گوشهی چشم ار نظریشان نکنی | بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟ | |||||
گندم گونی که همچو کاهم بربود | نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود | |||||
از غصهی ما به ارزنی باک نداشت | یک جو نظری به جانب ماش نبود | |||||
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود | در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود | |||||
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند | آمد بر من ولیک رنگیش نبود | |||||
افسوس! که در عمر درازیم نبود | خطی ز زمانهی مجازیم نبود | |||||
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک | هر چند که وقت خاک بازیم نبود | |||||
یارب! نه دلم بستهی غمهای تو بود؟ | چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟ | |||||
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ | چون جمله به امید کرمهای تو بود | |||||
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود | عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود | |||||
لاف پر پیران جهان گردیده | بازیچهی طفلان سر کوی تو بود | |||||
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود | دیدم که درو زمانه آتش زده بود | |||||
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت: | یک روز بر ما نفسی خوش زده بود | |||||
از دست تو راضیم به آزردن خود | در عشق تو قانعم به خون خوردن خود | |||||
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار | مانند دو عنبرینه در گردن خود | |||||
آن خود که بود که در تو واله نشود؟ | از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟ | |||||
عاشق شدی، از شهر برونم کردی | ترسیدی از اغیار که در ده نشود | |||||
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد | عقل ار خطر خط خطیرت نرهد | |||||
دل گر به مثل زهرهی شیران دارد | از نرگس مست شیر گیرت نرهد | |||||
چون خیل غم تو در دل ریش آید | بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید | |||||
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد | جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید | |||||
دستارچه را دست تو در میباید | از چشم من و لب تو تر میباید | |||||
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم | زیراکه به دستارچه زر میباید | |||||
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید | تر در قدمت ریزم و حیفم ناید | |||||
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم | سر در قدمت ریزم و حیفم ناید | |||||
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید | آن رسم شناس آب و گل نیست پدید | |||||
در دایرهی عشق برون یک نقطه | میبینم و در عالم دل نیست پدید | |||||
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ | کنه کرم نامتناهیت که دید؟ | |||||
هر چند که واصلان به بیداری و خواب | گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟ | |||||
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار | پیوسته مرا به هجر بیدار مدار | |||||
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز | خواری مپسند و این سخن خوار مدار | |||||
دشمن گرو وصل ز من برد آخر | او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر | |||||
آورد به جان لب ترا از بوسه | دندان به رخت تیز فرو برد آخر | |||||
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر | بگریست فلک با دل تنگش بر سر | |||||
مویی که ز دست شانه در هم رفتی | گردون به غلط نهاد سنگش بر سر | |||||
دست به نگار تو مرا کشت دگر | آه! ار نشود وصل توام پشت دگر | |||||
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود | حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟ | |||||
آن زلف چو نافهی تتاری بنگر | و آن خط چو سبزهی بهاری بنگر | |||||
بر گرد دهان همچو انگشتریش | زنگی بچه را سواد کاری بنگر | |||||
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر | از برج و ستاره گشته انباز سپهر | |||||
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر | نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر | |||||
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز | باشد که شبی روز کنم با تو به راز | |||||
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز | روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز | |||||
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز | مگذار به دست دشمن دونم باز | |||||
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز | ور ساختنیست کار من هم تو بساز | |||||
کردند دگر نگاربندان از ناز | در دست تو دستوانه از مشک طراز | |||||
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟ | یا چیست که بر دست همی گیری باز؟ | |||||
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز | ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز | |||||
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر | وانگاه خداوند چنان بنده نواز | |||||
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز | گفتم که: مرا با تو سری هست امروز | |||||
... | ... | |||||
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: | حالی دلت از غصهی ما رست امروز | |||||
ای داده به بازی دل من، جان را نیز | عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز | |||||
خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک | ترسم به زنخ برآوری آن را نیز | |||||
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش | یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش | |||||
یا معشوقی که وصل او باشد خاص | یا ممدوحی که عام باشد کرمش | |||||
زلفی، که به ناز و درد سر داشتهایش | بر دوش کشیدهای و برداشتهایش | |||||
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست | کز خاک هزار بار برداشتهایش | |||||
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش | دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟ | |||||
دلبستگییی که با میانت دارم | تا چون کمرت میان تهی نشماریش | |||||
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق | زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق | |||||
دل نامهی شوق تو سپردست به باد | من در پی نامه میشتابم چون برق | |||||
خالی داری بر لب چون قند، از مشک | خطی داری بر رخ دلبند، از مشک | |||||
بر ساعد خود نگار بستی یا خود | بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟ | |||||
اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ | گلزار زمانه را نکوییست به برگ | |||||
گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست | آری همه کاری ز دو روییست به برگ | |||||
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ | لالای ترا ز بدر و از لل ننگ | |||||
کار تو عطای بدره باشد شب بزم | شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ | |||||
کرد از دل صافی برت این آب درنگ | تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ | |||||
اکنون که نشان کژروی دیدی ازو | بگذاشتهای که میزند بر سر سنگ | |||||
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل | نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل | |||||
من گم شدم از خود که ترا یافتهام | دریاب، که مثل من نیایی، ای دل | |||||
دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل | و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل | |||||
از بادهی نیستی خراب افتادی | تا باد چنین باد که هستی، ای دل | |||||
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل | وین بار بیفگن که شکستی، ای دل | |||||
آخر نه خدای تست؟ چندین او را | نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل |