اوحدی مراغهای (ترکیبات)/هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
ظاهر
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت | اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت | |||||
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن | خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت | |||||
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم | بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت | |||||
دل من بیرسن زلف تو چون سنگ شود | بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت | |||||
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی | . . . | |||||
در غمت زار بگریم من و از بیمهری | بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت | |||||
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهی خویش | چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت | |||||
آخر، ای دستهی گل، سوسن باغ که شدی؟ | بیتو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟ | |||||
پیش زخم تو به از سینه سپر میبایست | با غم عشق تو تدبیر دگر میبایست | |||||
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟ | پیشتر زانکه درافتیم، حذر میبایست | |||||
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار | باز گویم که: از این سوختهتر میبایست | |||||
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد | دامنم بیتو پر از خون جگر میبایست | |||||
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهی تر | خاک پای تو درین دیدهی تر میبایست | |||||
جانم از تنگی این دل به لب آمد بیتو | با چنین دل غم عشق تو چه در میبایست؟ | |||||
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد | شمع رخسار تو در پیش نظر میبایست | |||||
ای دلم برده، مرا بیدل و بیهوش مکن | کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن | |||||
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز | هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز | |||||
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم | دیدهی من نشکیبد ز لقای تو هنوز | |||||
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی | ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز | |||||
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا | ما در آن درد به امید دوای تو هنوز | |||||
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود | تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز | |||||
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر | که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز | |||||
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال | که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز | |||||
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟ | که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟ |