پرش به محتوا

اوحدی مراغه‌ای (ترجیعات)/تا به کنون پرده‌نشین بود یار

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (ترجیعات) از اوحدی مراغه‌ای
(تا به کنون پرده‌نشین بود یار)
  تا به کنون پرده‌نشین بود یار هیچ در آن پرده نمی‌داد بار  
  خود به طلب دیدم و راهی نبود راه طلب داشتم از پرده دار  
  یار من از پرده همی کرد زور دل ز پی پرده همی گشت زار  
  چون که دل پرده‌نشین چندگاه بر درش آویخته شد پرده‌وار  
  گفت: گر از پرده‌ی خود بگذری زود در آن پرده دهندت گذار  
  گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟ گفت: تویی، پرده ز خود برمدار  
  در پس این پرده شمار یکیست گرچه شد این پرده برون از شمار  
  پرده‌ی من جز منی من نبود از منی من چو بر آمد دمار  
  طالب و مطلوب و طلب شد یکی پرده‌ی آن این عدد مستعار  
  در پس آن پرده چو ره یافتم پرده برانداختم از روی کار  
  اوحدی این راه چو بی‌پرده دید با زن و با مرد بگفت آشکار:  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  عشق خروشی، که عیان دیده‌ام سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام  
  دل چو ز ناگه به وصالش رسید بانگ برآورد که: جان دیده‌ام  
  گاه رخش را ز درون جهان گاه ز بیرون جهان دیده‌ام  
  آنچه مرا طاقت و اندازه بود وصل باندازه‌ی آن دیده‌ام  
  رخ ننمودست به من ذره‌ای کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام  
  با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام  
  تا که شد از دیده روان نقش او خون دل از دیده روان دیده‌ام  
  راست نیاید سخنش در مکان چونکه برونش ز مکان دیده‌ام  
  در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام  
  من به یقینم که جزو نیست هیچ تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام  
  یار مرا دوش نهان رخ نمود فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  پیر شراب خودم از جام داد زان تپش و درد سر آرام داد  
  طفل بدم، حنظل و صبرم نمود کهل شدم، شکر و بادام داد  
  سایه‌ی من گم شد و او باز جست مایه‌ی من کم شد و او وام داد  
  گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد تشنه نشستم ز لبم جام داد  
  مور مرا خانه‌ی بی‌غم نمود مرغ مرا دانه‌ی بی‌دام داد  
  دل چو درافتاد بحامیم تب شربت طاها و الف لام داد  
  آخر کارم به دعا باز خواند گرچه به اول همه دشنام داد  
  جسم مرا جای درین بوم ساخت جان مرا راه درین بام داد  
  نصرة اودست مرا زور شد همت او پای مرا گام داد  
  خاص شد از حرمت او اوحدی رفت و ندا در حرم عام داد:  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  آن بت سرکش، که نمیداد دست چونکه درآمد ز درم نیم مست  
  پای مرا از در حیرت براند چشم مرا از در غیرت ببست  
  دل به فغان آمد و خونش بریخت تن به میان آمد و جانش بخست  
  در سرم انداخت نشاط «بلی» می، که به من داد ز جام الست  
  از دل من شاخ امیدی برست جان من از داغ جدایی برست  
  گفتمش : از دست تو بیچاره‌ام گفت که: بی‌چاره نیایم به دست  
  گفتمش : از وصل خودم هست کن گفت : بمیر از خود و از هرچه هست  
  گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟ گفت که : از دور بتی می‌پرست  
  گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق گفت که : آن توبه به باید شکست  
  گفته‌ی او آفت جان بود و تن لیک چنان گفت که در دل نشست  
  دیده ز دور آن قد و بالا چو دید نعره در انداخت به بالا و پست :  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ ساغر می خواهم و آواز چنگ  
  چون می لعلم بچشانی، کنم بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ  
  عمر چو بادست همی در شباب باده بمن ده، که ندارد درنگ  
  تا بر او زین دل زنگار خورد رنگ زدایم به شراب چو زنگ  
  دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ  
  پرده برانداخت ز روی خیال دست خوش آن صنم شوخ شنگ  
  گفتمش : آمد ز غمت دل به جان گفت : گرت جان به لب آید ملنگ  
  دست در آغوش من آورد عور آنکه همی داشت ز من عار و ننگ  
  او شکر افشان ودلم شکر گوی: کانچه همی خواستم آمد به چنگ  
  صبح چو از خواب درآمد سرم دست خودم بود در آغوش تنگ  
  اوحدی این راز چو دانست باز در فلک انداخت غریو و غرنگ :  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  نشنود از پرده کس آواز من تا نکند راست لبش ساز من  
  من نه به خود گفتم، از آنست عقل بیخود و حیران شده در راز من  
  تا نبری ظن که به بازیچه بود دیده‌ی شب تا به سحر باز من  
  بیش نگویی سخن از ناز او گر بتو گویم سخن از ناز من  
  ای که ز گستاخی من غافلی خیز و ببین بر لب او گاز من  
  چند ز شیراز و ز رومم، دگر رخت به روم آور و شیراز من  
  واقعه‌ی عشق نگوید به تو جز نفس واقعه پرداز من  
  گر چه منم آخر این کاروان نیست پدید آخر و آغاز من  
  بس دل افسرده سر انداز شد از دم چون تیغ سر انداز من  
  کی به چنان بال رسد، اوحدی مرغ تو در غایت پرواز من  
  من لب خود کرده ز گفتن به مهر شهر پر آوازه‌ی آواز من :  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  عشق برآورد ز جانم خروش من نتوانم، تو توانی بپوش  
  پر مدم، ار دیگ بسر میرود او چه کند؟ آتش تیزست و جوش  
  امشب ازین کوچه بدوشم برند گر هم از آن باده دهندم که دوش  
  در غلطم، یا سخن آشناست اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟  
  میروم از خود چو همی آید او کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش  
  چون بدر او رسی، ای باد صبح گر بدهد نامه، بیاور، بکوش  
  کو سخن غیر نخواهد شنید گر برسالت بفرستی سروش  
  بر سر بیمار خود، ار میروی تا دگرش زنده ببینی بکوش  
  توش و تنم رفت، مفرمای صبر مرد به تن صبر کند، یا به توش  
  مجلس رندان طرب گرم شد دی چو گذشتم بدر می‌فروش  
  اوحدی از غایت مستی که بود با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  نور رخ دوست چو پیدا شود عقل که باشد که نه شیدا شود  
  از رخ خورشید چو در وا کنند ذره چه گوید که نه در وا شود  
  بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست ره نبری، گر نه سرت پا شود  
  از دو جهان هیچ نبینی جزو گر به رخش چشم تو بینا شود  
  ما همه اوییم، ولی او ز دور منتظر ماست، که کی ما شود  
  بخت نگر: تا ننهد سر به خواب رخت، غمی نیست، که یغما شود  
  حرف مپندار، به حرفت گرای تا مگر این اسم مسما شود  
  قطره به دریا چو دگر باز رفت نام و نشانش همه دریا شود  
  پرتو آن نور، که گفتم، یکیست مختلف از منزل و از جا شود  
  سر چو به این جبه برآورد دوست خواست درین قبه که غوغا شود  
  باز صدای سخن اوحدی بر همه کس روشن و پیدا شود  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت  
  نفس ترا شد نفس گور کن زنده شوی، گر بکنی گور تن  
  ای شده نومید چنین، بر کجاست یاس تو و باغ پر از یاسمن  
  یا خبری از لب او باز گوی بی‌خبران را سخنی زان دهن  
  در همه‌ی بادیه حییست بس و آن دگر آثار طلال و دمن  
  کوکب لیلی نرود بر ملا موکب مجنون چه کند بر علن  
  از پی آن آهوی وحشی ببین سر به هم آورده هزاران رسن  
  تا کی ازین جبه و دستار و فش مرده شو و جامه رها کن بزن  
  جسم تو گوریست روان ترا بر سر این گور چه پوشی کفن  
  پای برین صفه نه و باز دان راز چهل صوفی و یک پیرهن  
  اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست شور به شیرین سخنان در فگن  
  پنج حواست چو یکی بین شدند بر ببرش راه و بگو این سخن  
  کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت