اوحدی مراغهای (ترجیعات)/تا به کنون پردهنشین بود یار
ظاهر
تا به کنون پردهنشین بود یار | هیچ در آن پرده نمیداد بار | |||||
خود به طلب دیدم و راهی نبود | راه طلب داشتم از پرده دار | |||||
یار من از پرده همی کرد زور | دل ز پی پرده همی گشت زار | |||||
چون که دل پردهنشین چندگاه | بر درش آویخته شد پردهوار | |||||
گفت: گر از پردهی خود بگذری | زود در آن پرده دهندت گذار | |||||
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟ | گفت: تویی، پرده ز خود برمدار | |||||
در پس این پرده شمار یکیست | گرچه شد این پرده برون از شمار | |||||
پردهی من جز منی من نبود | از منی من چو بر آمد دمار | |||||
طالب و مطلوب و طلب شد یکی | پردهی آن این عدد مستعار | |||||
در پس آن پرده چو ره یافتم | پرده برانداختم از روی کار | |||||
اوحدی این راه چو بیپرده دید | با زن و با مرد بگفت آشکار: | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
عشق خروشی، که عیان دیدهام | سینه به جوشی، که زیان دیدهام | |||||
دل چو ز ناگه به وصالش رسید | بانگ برآورد که: جان دیدهام | |||||
گاه رخش را ز درون جهان | گاه ز بیرون جهان دیدهام | |||||
آنچه مرا طاقت و اندازه بود | وصل باندازهی آن دیدهام | |||||
رخ ننمودست به من ذرهای | کش نه در آن ذره نشان دیدهام | |||||
با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان | کش نه چنین و نه چنان دیدهام | |||||
تا که شد از دیده روان نقش او | خون دل از دیده روان دیدهام | |||||
راست نیاید سخنش در مکان | چونکه برونش ز مکان دیدهام | |||||
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس | چون نه زمین و نه زمان دیدهام | |||||
من به یقینم که جزو نیست هیچ | تا تو نگویی: به گمان دیدهام | |||||
یار مرا دوش نهان رخ نمود | فاش کنم هرچه نهان دیدهام | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
پیر شراب خودم از جام داد | زان تپش و درد سر آرام داد | |||||
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود | کهل شدم، شکر و بادام داد | |||||
سایهی من گم شد و او باز جست | مایهی من کم شد و او وام داد | |||||
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد | تشنه نشستم ز لبم جام داد | |||||
مور مرا خانهی بیغم نمود | مرغ مرا دانهی بیدام داد | |||||
دل چو درافتاد بحامیم تب | شربت طاها و الف لام داد | |||||
آخر کارم به دعا باز خواند | گرچه به اول همه دشنام داد | |||||
جسم مرا جای درین بوم ساخت | جان مرا راه درین بام داد | |||||
نصرة اودست مرا زور شد | همت او پای مرا گام داد | |||||
خاص شد از حرمت او اوحدی | رفت و ندا در حرم عام داد: | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
آن بت سرکش، که نمیداد دست | چونکه درآمد ز درم نیم مست | |||||
پای مرا از در حیرت براند | چشم مرا از در غیرت ببست | |||||
دل به فغان آمد و خونش بریخت | تن به میان آمد و جانش بخست | |||||
در سرم انداخت نشاط «بلی» | می، که به من داد ز جام الست | |||||
از دل من شاخ امیدی برست | جان من از داغ جدایی برست | |||||
گفتمش : از دست تو بیچارهام | گفت که: بیچاره نیایم به دست | |||||
گفتمش : از وصل خودم هست کن | گفت : بمیر از خود و از هرچه هست | |||||
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟ | گفت که : از دور بتی میپرست | |||||
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق | گفت که : آن توبه به باید شکست | |||||
گفتهی او آفت جان بود و تن | لیک چنان گفت که در دل نشست | |||||
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید | نعره در انداخت به بالا و پست : | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ | ساغر می خواهم و آواز چنگ | |||||
چون می لعلم بچشانی، کنم | بوسه طلب زان لب یاقوترنگ | |||||
عمر چو بادست همی در شباب | باده بمن ده، که ندارد درنگ | |||||
تا بر او زین دل زنگار خورد | رنگ زدایم به شراب چو زنگ | |||||
دوش چو میخوردم و خوابم ربود | یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ | |||||
پرده برانداخت ز روی خیال | دست خوش آن صنم شوخ شنگ | |||||
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان | گفت : گرت جان به لب آید ملنگ | |||||
دست در آغوش من آورد عور | آنکه همی داشت ز من عار و ننگ | |||||
او شکر افشان ودلم شکر گوی: | کانچه همی خواستم آمد به چنگ | |||||
صبح چو از خواب درآمد سرم | دست خودم بود در آغوش تنگ | |||||
اوحدی این راز چو دانست باز | در فلک انداخت غریو و غرنگ : | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
نشنود از پرده کس آواز من | تا نکند راست لبش ساز من | |||||
من نه به خود گفتم، از آنست عقل | بیخود و حیران شده در راز من | |||||
تا نبری ظن که به بازیچه بود | دیدهی شب تا به سحر باز من | |||||
بیش نگویی سخن از ناز او | گر بتو گویم سخن از ناز من | |||||
ای که ز گستاخی من غافلی | خیز و ببین بر لب او گاز من | |||||
چند ز شیراز و ز رومم، دگر | رخت به روم آور و شیراز من | |||||
واقعهی عشق نگوید به تو | جز نفس واقعه پرداز من | |||||
گر چه منم آخر این کاروان | نیست پدید آخر و آغاز من | |||||
بس دل افسرده سر انداز شد | از دم چون تیغ سر انداز من | |||||
کی به چنان بال رسد، اوحدی | مرغ تو در غایت پرواز من | |||||
من لب خود کرده ز گفتن به مهر | شهر پر آوازهی آواز من : | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
عشق برآورد ز جانم خروش | من نتوانم، تو توانی بپوش | |||||
پر مدم، ار دیگ بسر میرود | او چه کند؟ آتش تیزست و جوش | |||||
امشب ازین کوچه بدوشم برند | گر هم از آن باده دهندم که دوش | |||||
در غلطم، یا سخن آشناست | اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟ | |||||
میروم از خود چو همی آید او | کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش | |||||
چون بدر او رسی، ای باد صبح | گر بدهد نامه، بیاور، بکوش | |||||
کو سخن غیر نخواهد شنید | گر برسالت بفرستی سروش | |||||
بر سر بیمار خود، ار میروی | تا دگرش زنده ببینی بکوش | |||||
توش و تنم رفت، مفرمای صبر | مرد به تن صبر کند، یا به توش | |||||
مجلس رندان طرب گرم شد | دی چو گذشتم بدر میفروش | |||||
اوحدی از غایت مستی که بود | با همه میگفت و نمیشد خموش: | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
نور رخ دوست چو پیدا شود | عقل که باشد که نه شیدا شود | |||||
از رخ خورشید چو در وا کنند | ذره چه گوید که نه در وا شود | |||||
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست | ره نبری، گر نه سرت پا شود | |||||
از دو جهان هیچ نبینی جزو | گر به رخش چشم تو بینا شود | |||||
ما همه اوییم، ولی او ز دور | منتظر ماست، که کی ما شود | |||||
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب | رخت، غمی نیست، که یغما شود | |||||
حرف مپندار، به حرفت گرای | تا مگر این اسم مسما شود | |||||
قطره به دریا چو دگر باز رفت | نام و نشانش همه دریا شود | |||||
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست | مختلف از منزل و از جا شود | |||||
سر چو به این جبه برآورد دوست | خواست درین قبه که غوغا شود | |||||
باز صدای سخن اوحدی | بر همه کس روشن و پیدا شود | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت | |||||
نفس ترا شد نفس گور کن | زنده شوی، گر بکنی گور تن | |||||
ای شده نومید چنین، بر کجاست | یاس تو و باغ پر از یاسمن | |||||
یا خبری از لب او باز گوی | بیخبران را سخنی زان دهن | |||||
در همهی بادیه حییست بس | و آن دگر آثار طلال و دمن | |||||
کوکب لیلی نرود بر ملا | موکب مجنون چه کند بر علن | |||||
از پی آن آهوی وحشی ببین | سر به هم آورده هزاران رسن | |||||
تا کی ازین جبه و دستار و فش | مرده شو و جامه رها کن بزن | |||||
جسم تو گوریست روان ترا | بر سر این گور چه پوشی کفن | |||||
پای برین صفه نه و باز دان | راز چهل صوفی و یک پیرهن | |||||
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست | شور به شیرین سخنان در فگن | |||||
پنج حواست چو یکی بین شدند | بر ببرش راه و بگو این سخن | |||||
کانچه دل اندر طلبش میشتافت | در پس این پرده نهان بود، یافت |