انوری (مقطعات)/دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی
ظاهر
دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی | گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم | |||||
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت | حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم | |||||
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم | که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم | |||||
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهی آن | کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم | |||||
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند | که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم | |||||
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان | که زبونی به کف آرم که ازو آید کم | |||||
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم | باز کرد از سر من بندهی عاجز به کرم | |||||
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار | بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم | |||||
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود | چون زدی باری مردانه بیفشار قدم | |||||
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب | که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم | |||||
کارها را طلب مکن غایت | تا نمانی ز کار دل محروم | |||||
زیرکان این مثل نکو زدهاند | طلبالغایه ای برادر شوم | |||||
به خدایی که قائمست به ذات | نه چو ما بلکه قایم و قیوم | |||||
که مرا در فراق خدمت تو | جان ز غم مظلمست و تن مظلوم | |||||
باز مرحوم روزگار شدم | تا که گشتم ز خدمتت محروم | |||||
هرکه محروم شد ز خدمت تو | روزگارش چنین کند مرحوم |