انوری (مقطعات)/جور یکسر جهان چنان بگرفت
ظاهر
جور یکسر جهان چنان بگرفت | که همی بوی عدل نتوان برد | |||||
وز بزرگی که نفس حادثه راست | میشناسم که فاعلیست نه خرد | |||||
وز طریق دگر شناختهام | که ره جور جابران بسپرد | |||||
ماند یک چیز اینکه او چو بکرد | تختهی دیگران چرا بسترد | |||||
نه همه مغز به که لختی پوست | نه همه صاف به که بعضی درد | |||||
ور تو بر اتفاق و بخت نهی | چون کلاهی ببایدش زد و برد | |||||
عقل آغاز کار کم نکند | نه در این ماجرا کم است از کرد | |||||
وانکه قسمی به خویشتن بربست | خویشتن را شریک ملک شمرد | |||||
وانکه دست از چرا و چون بکشید | وقت تسلیم هم قدم نفشرد | |||||
خواجه دانی که چیست حاصل کار | تا نباید عنان به دیو سپرد | |||||
متفکر همی بباید زیست | متحیر همی بباید مرد |