انوری (مقطعات)/با یکی مردک کناس همی گفتم دی
ظاهر
با یکی مردک کناس همی گفتم دی | تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست | |||||
صنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیست | آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست | |||||
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس | اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست | |||||
کار فرمای دهد رونق کار من و تو | داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست | |||||
کار فرمای مرا پایهی من معلومست | لاجرم جان من از بند تقاضا رستست | |||||
باز چون گاو خراس از تو و از پایهی تو | کارفرمای ترا دیده چنان بربستست | |||||
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی | کردهی دانم و پرداخته و پیوستست | |||||
یا چنان داند کین عمر عزیز علما | همچو روز و شب جهال متاع رستست | |||||
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد | که ترا از سر پندار در آن پی خستست | |||||
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت | عقل داند که ستم نز تبرست از دستست | |||||
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو | تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست |