انوری (مقطعات)/با یکی مردک کناس همی گفتم دی

از ویکی‌نبشته
انوری (مقطعات) از انوری
(با یکی مردک کناس همی گفتم دی)
  با یکی مردک کناس همی گفتم دی تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست  
  صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست  
  گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست  
  کار فرمای دهد رونق کار من و تو داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست  
  کار فرمای مرا پایه‌ی من معلومست لاجرم جان من از بند تقاضا رستست  
  باز چون گاو خراس از تو و از پایه‌ی تو کارفرمای ترا دیده چنان بربستست  
  که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی کرده‌ی دانم و پرداخته و پیوستست  
  یا چنان داند کین عمر عزیز علما همچو روز و شب جهال متاع رستست  
  او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد که ترا از سر پندار در آن پی خستست  
  انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت عقل داند که ستم نز تبرست از دستست  
  غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست