انوری (مقطعات)/ای کمال زمان بیا و ببین
ظاهر
| ای کمال زمان بیا و ببین | که ز عشقت چگونه میسوزم | |||||
| با بهار رخت تواند گفت | شب یلداکه روز نوروزم | |||||
| در فراق رخ چو خورشیدت | روشنایی نمیدهد روزم | |||||
| کیسهای دادیم در این شبها | که همی وام صحبت اندوزم | |||||
| روزها رفت و من نمیدانم | که بر آن کیسه کیسهای دوزم | |||||
| یارب از کاردی بود با آن | که بدان کین دشمنان توزم | |||||
| سر چو سرو از نشاط بفرازم | رخ ز شادی چو گل برافروزم | |||||
| وگر این کار هست بیهوده | تن زن آنگاه کاسهی یوزم | |||||
| سایه بر کار این سخن مفکن | زانکه چون سایه بر تو آموزم | |||||