انوری (مقطعات)/ای سعد سپهر دین کجایی
ظاهر
ای سعد سپهر دین کجایی | کاثار سعادتت نهانست | |||||
بازم ز زمانه کم گرفتی | وین هم ز کیادت زمانست | |||||
این عادت قلةالمبالات | آیین کدام دوستانست | |||||
زین گونه بضاعت مودت | در حمل کدام کاروانست | |||||
ما را باری غم تو هر شب | همخوابهی مغز استخوانست | |||||
زان روی که روزی از فراقت | با سال تمام توامانست | |||||
سالیست که دیدهی پر آبم | بر طرف دریچه دیدبانست | |||||
رخسارهی کاهرنگم از اشک | در هجر تو راه کهکشانست | |||||
روزم سیهست از آنکه چشمم | از آتش سینه پر دخانست | |||||
خود صحبت اندساله بگذار | گو مرد غریب ناتوانست | |||||
گرچه زدهی سپهر پیرست | آخر نه چو بخت ما جوانست | |||||
برخیزم و بنگرم که حالش | در حبس تکبر از چه سانست | |||||
از دست مشو ز سقطهی من | پای تو اگرچه در میانست | |||||
سری دارم که گر بگویم | گویی بحقیقت آن چنانست | |||||
آن شب که دو عالم از حوادث | گویی که دو محنت آشیانست | |||||
و اجرام نحوس را به یکبار | در طالع عافیت قرانست | |||||
وز عکس شفق هوای گیتی | یک معرکه لمعهی سنانست | |||||
گفتم که چو شب گرانرکابست | تدبیر می سبک عنانست | |||||
مهمان تو آمدیم یالیت | یالیتم از آن دو میهمانست | |||||
تا از در مجلست که خاکش | همتای بهشت جاودانست | |||||
سر در کردم اشارتت گفت | در صدر نشین که جایت آنست | |||||
من نیز به حکم آنکه حکمت | بر جان و روان من روانست | |||||
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست | عیبی نبود که میزبانست | |||||
القصه چو جای خود بدیدم | کز منطقه نیک بر کرانست | |||||
با خود گفتم که انوری هی | هرچند که خانهی فلانست | |||||
لیکن به حضور او که حدش | حاضر شدن همه جهانست | |||||
دانی که تصدری بدین حد | نه حد تو خام قلتبانست | |||||
فیالجمله ز خود خجل شدم نیک | خود موجب خجلتم عیانست | |||||
اندازهی رسم دانی من | داند آن کس که رسم دانست | |||||
بر پای نشستم آخرالامر | چونان که گمان همگنانست | |||||
پی کورکنان حریف جویان | زانگونه که هیچکس ندانست | |||||
گفتم که چو شب سبکترک شد | اکنون گه ساغر گرانست | |||||
چون تو به سه گانه دست بردی | برجستم و این سخن نشانست | |||||
از گوشهی طارمت که سمکش | معیار عیار آسمانست | |||||
بر خاک درت نثار کردم | شخصی که برو نثار جانست | |||||
یعنی که گرم ز روی تمکین | بر سدرهی منتهی مکانست | |||||
درگاه سپهر صورتت را | تا حشر سرم بر آستانست |