انوری (قصاید)/یافت احوال جهان رونق جاویدانی
ظاهر
| یافت احوال جهان رونق جاویدانی | چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی | |||||
| در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه | بر رخ روز درآرند شب ظلمانی | |||||
| باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد | دل شب همچو رخ روز شود نورانی | |||||
| دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان | نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی | |||||
| عضد دولت و دین آن همه افریدونی | ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی | |||||
| رای آن بر افق عدل کند خورشیدی | قدر این بر فلک ملک کند کیوانی | |||||
| عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت | چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی | |||||
| زانکه در سایهی او مینتواند که زند | هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی | |||||
| پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار | فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی | |||||
| گر زمین را همه در سایهی انصاف کشند | جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی | |||||
| ور جهان را گره ابروی کین بنمایند | بگریزد ز جهان صورت آبادانی | |||||
| ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند | چرخ بیرون شود از ورطهی سرگردانی | |||||
| ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند | هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی | |||||
| گشته بخشودن ایشان سبب آسایش | گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی | |||||
| بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او | مرحباگویان اقبال کند رضوانی | |||||
| رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهی او | اخسوا خوانان شمشیر کند نیرانی | |||||
| هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی | موجها خاسته از خون عدو طوفانی | |||||
| تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد | آسمان بر سر خورشید کشد بارانی | |||||
| تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست | دام و دد را چکند روز وغا مهمانی | |||||
| دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست | چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی | |||||
| شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید | گفت برنامهی ما چون نکنی عنوانی | |||||
| ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست | زان امیری برسیدند بدین سلطانی | |||||
| ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست | اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی | |||||
| هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد | کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی | |||||
| مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن | انوری داد بده رو که تو هم نتوانی | |||||
| لیک با این همه ای در بر روح سخنت | روح بیفایده اندر سخن روحانی | |||||
| گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی | راه بر قافیه می گم شود از حیرانی | |||||
| مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت | که در این ملک همه عمر کنی حسانی | |||||
| تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد | روی نرخ امل خلق سوی ارزانی | |||||
| عدل ایشان سبب عافیت عالم باد | ملک را عدل دهد مدت جاویدانی | |||||
| کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد | کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی | |||||