انوری (قصاید)/چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
ظاهر
| چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن | فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن | |||||
| چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا | شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن | |||||
| هلال عید پدید آمد از کنار فلک | منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من | |||||
| نهان و پدا گفتی که معنیایست دقیق | ورای قوت ادراک در لباس سخن | |||||
| خیال انجم گردون همی به حسن و جمال | چنان نمود که از کشتزار برگ سمن | |||||
| یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهی زر | یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن | |||||
| به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم | به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن | |||||
| به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو | مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن | |||||
| مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم | دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن | |||||
| به پیش خویش باری حساب کون و فساد | نهاده تختهی مینا و خامهی آهن | |||||
| وزو فرود یکی خواجهی ممکن بود | به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن | |||||
| خصال خویش چون روی دلبران نیکو | ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن | |||||
| به پنجم اندر زایشان زمامکش ترکی | که گاه کینه ببندد زمانه را گردن | |||||
| به گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذار | به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن | |||||
| فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم | بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن | |||||
| رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار | که با نوای حزینش همی نماند حزن | |||||
| وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم | که بود در همه فن همچو مردم یک فن | |||||
| صحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلم | بدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهن | |||||
| خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون | روان چو نور خرد در روان اهریمن | |||||
| نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی | که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن | |||||
| ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی | مجره از بر این کوژپشت پشتشکن | |||||
| که روز بار ز میران و مهتران بزرگ | در سرای و ره بارگاه صدر زمن | |||||
| جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک | مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن | |||||
| جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست | نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن | |||||
| سپهر قدری کاندر زمین دولت او | شکال شیر شکارست و پشه پیلافکن | |||||
| به پای همت او نارسیده دست ملک | به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن | |||||
| نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر | نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن | |||||
| ز بیم او بتوان دید در مظالم او | ضمیر دشمن او در درون پیراهن | |||||
| ز تف هیبت او در دلش ببندد خون | چنانکه بر رخ عناب و در دل روین | |||||
| به جنب رای منیرش سیاهروی خرد | به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن | |||||
| به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن | دفین دریا زیف و زبان عقل الکن | |||||
| از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام | بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن | |||||
| حکایتی است از آن طبع آب در دریا | روایتی است از آن دست ابر در بهمن | |||||
| هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف | گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن | |||||
| ابا به پیش تو دربسته گردش ایام | و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن | |||||
| یکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکر | یکی هزار زبان بینصیب چون سوسن | |||||
| جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست | جهان چنان که به جانست زندگانی تن | |||||
| به فر بخت تو دایم به شش نتیجهی خوب | ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن | |||||
| صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر | شجر به میوه و خارا به زر و خار به من | |||||
| از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند | به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن | |||||
| ز فر این بود آن سرفراز در بستان | ز شرم این بود این زرد روی در معدن | |||||
| ز بهر رتبت درگاه تست زاینده | ز بهر مالش بدخواه تست آبستن | |||||
| بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر | محیط گنبد گردان به گونه گونه محن | |||||
| اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال | مخالفت ز گزاف زمانهی ریمن | |||||
| به خاک درکندش هم ستاره چون قارون | به باد بردهدش هم زمانه چون قارن | |||||
| وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست | زبان لال و لب پژمریدهی دشمن | |||||
| از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا | چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن | |||||
| به مدحت تو زبان زمانه تر بودست | از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن | |||||
| همیشه تا که کند باد جنبش و آرام | هماره تا که کند ابر گریه و شیون | |||||
| به ابر جود تو در باد خلق را روزی | به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن | |||||
| موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر | مخالفان تو همواره جفت محنت و رن | |||||
| چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید | به شکر ریت او رایت نشاط بزن | |||||
| هزار عید چنین در سرای عمر بمان | هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن | |||||