انوری (قصاید)/چو زیر مرکز چرخ مدور
ظاهر
| چو زیر مرکز چرخ مدور | نهان شد جرم خورشید منور | |||||
| مه عید از فلک رخسار بنمود | نه پیدایی تمام و نه مستر | |||||
| چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا | چو شست ماهیی در بحر اخضر | |||||
| در اجسام زمین سیرش مثر | وز اجرام فلک ذاتش مثر | |||||
| دبیری بود از او برتر بفکرت | چو فکرت بینیاز از کلک و دفتر | |||||
| بسی اسرار جزوی کرده معلوم | بسی احکام کلی کرده از بر | |||||
| هزاران پیکر جنی و انسی | ز نور پیکر او در دو پیکر | |||||
| بتی بر غرفهی دیگر خرامان | چو بترویان چین زیبا و دلبر | |||||
| ز فرقش تا قدم در ناز و کشی | ز پایش تا به سر در زر و زیور | |||||
| به دستی بربطی با صوت موزون | به دیگر ساغری پر خمر احمر | |||||
| برازوی صحن دیگر بود خالی | چو لشکرگاه بیسلطان ولشکر | |||||
| گمانی آمدم کانجا کسی نیست | به ظاهر از مجاور یا مسافر | |||||
| خرد گفت این حریم پادشاهیست | به شاهی برتر از خاقان و قیصر | |||||
| ز عدل او همی بارد هوا نم | ز فیض او همی زاید زمین زر | |||||
| چنان کامل که نه گرم است و نه سرد | چنان عادل که نه خشک است و نه تر | |||||
| ولیکن دیدن او نیست ممکن | که شب ممکن نباشد دیدن خور | |||||
| وزین بربود دیوانی و در وی | دلاور قهرمانی ترک اشقر | |||||
| به روز جنگ با دستان رستم | به پیش خصم با پیکار حیدر | |||||
| درآرد از عدم عنقا به ناوک | ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر | |||||
| برازوی خواجهی چونان ممکن | که تمکین بودش از تمکین مسخر | |||||
| ز عونش از عنایت چار عنصر | ز سیرش با سعادت هفت کشور | |||||
| غنی و نعمت او دانش ودین | سخی و بخشش او حشمت وفر | |||||
| وزو بر پیر دیگر بود هندی | بزرگ اندیشهای چونان معمر | |||||
| که ذاتش داشت بر آرام پیشی | که زادش بود با جنبش برابر | |||||
| وفاق او صلاح اهل عالم | خلاف او فساد کون و جوهر | |||||
| خیالات ثوابت در خیالم | چنان آمد همی بیحد و بیمر | |||||
| که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب | هزاران در و مروارید و گوهر | |||||
| شهاب تیزرو چون بسدین تیر | گذاره کرده از پیروزه مغفر | |||||
| مجره گفتیی تیغ گهردار | نهادستی بزنگاری سپر بر | |||||
| به شاخ ثور بر شکل ثریا | چو مرواریدگون بار صنوبر | |||||
| بناتالنعش گرد قطب گردان | گهی از جرم زیر و گاه از بر | |||||
| چو گرد مرکز رای خداوند | قضای ایزد دادار داور | |||||
| وزیر ملک سلطان معظم | نصیر دین یزدان و پیمبر | |||||
| جهان حمد محمود آنکه از جاه | جهان حمدش گرفت از پای تا سر | |||||
| مخر عهد و در دانش مقدم | مقدم عقل و در رتبت مخر | |||||
| به جنب رایش اجرام سماوی | چو با خورشید اجرام مکدر | |||||
| نه اوج قدر او را هیچ پستی | نه بحر طبع او را هیچ معبر | |||||
| ندارد عقل بیعونش هدایت | نگیرد باز بیسعیش کبوتر | |||||
| یقینی چون گمان او نباشد | نباشد دیدهی احوال چو احور | |||||
| به وهمش قدرت آن هست کز دهر | بگرداند بد و نیک مقدر | |||||
| به قدرش قوت آن هست کز سهم | کشد پیش قضا سد سکندر | |||||
| کفش بحرست و موجش جود و بخشش | خطش تارست و پودش مشک و عنبر | |||||
| اگرنه نهی کردستی ز اسراف | خدای و نهی او نهیی است منکر | |||||
| ز افراط سخای او شدستی | جهان درویش و درویشی توانگر | |||||
| سموم قهرش اندر لجهی بحر | نسیم لطفش اندر شورهی بر | |||||
| برآرد از مسام ماهی آتش | برآرد از غبار تیره عرعر | |||||
| نه با آرام حلمش خاک را صبر | نه با تعجیل امرش باد را پر | |||||
| به جنب آن خفیف، اثقال مرکز | به پیش این کسل، اعجال صرصر | |||||
| گرش بهتان نهد خصم بداندیش | ورش عصیان کند چرخ ستمگر | |||||
| لعاب آن شود چون آب افیون | نجوم این شود چون جرم اخگر | |||||
| اگرنه کلک او شد ناف آهو | وگرنه طبع او شد ابر آذر | |||||
| چرا بارد به نطق آن در دریا | چرا ساید به نوک این مشک اذفر | |||||
| در این جنبش اگر جز قوت نفس | فلک را علتی یابند دیگر | |||||
| نظام کار او باشد که او را | همی از باختر تازد به خاور | |||||
| ایا طبع تو بر احسان موفق | و یا بخت تو بر اعدا مظفر | |||||
| تویی آنکس که گر کوشی، برآری | به قهر از صبح عالم شام محشر | |||||
| تویی آنکس که گر خواهی برانی | به لطف از دود دوزخ آب کوثر | |||||
| نیاوردست پوری بهتر از تو | جهان از نه پدر وز چار مادر | |||||
| تو عقلی بودهای در بدو ابداع | هدایت را چنان لابد و درخور | |||||
| که جز نور تو تااکنون نبودست | هیولی را به صورت هیچ رهبر | |||||
| زمین پیش وقار تو مجوف | جهان پیش کمال تو محقر | |||||
| خرد جز در دماغ تو شمیده | سخن جز در ثنای تو مزور | |||||
| تو بیش از عالمی گرچه درویی | چو رمز معنوی در لفظ ابتر | |||||
| کند با لطف تو دوران گردون | چنان چون با سمندر طبع آذر | |||||
| بود با تو هدر وسواس شیطان | چنان چون با پسر تعلیم آزر | |||||
| حوادث چون به درگاهت رسیدند | نزاید بیش از ایشان فتنه و شر | |||||
| که شب را تیرگی چندان بماند | که رخ پیدا کند خورشید ازهر | |||||
| جهان از فتنه طوفانست و در وی | پناه و حلم تو کشتی و لنگر | |||||
| اگر پیروزیی بینی ز خود دان | بزیر دور این پیروزه چادر | |||||
| وگر من بنده را حرمان من داشت | دو روز از خدمتت مهجور و مضطر | |||||
| چو دارم حلقهی عهد تو در گوش | به یک جرمم مزن چون حلقه بر در | |||||
| تو مخدوم قدیمی انوری را | چنان چون بوالفرج را بوالمظفر | |||||
| مرا درگاه تو قبله است و در وی | اگر کفران کنم چه من چه کافر | |||||
| نمیگویم که تقصیری نرفته است | درین مدت که نتوان کرد باور | |||||
| ولیکن اختیار من نبودست | که مجبور فلک نبود مخیر | |||||
| از این بیپا و سر گردون گردان | به سرگردانیی بودستم اندر | |||||
| که گر تقریر آن بودی در امکان | زبانم اندکی کردی مقرر | |||||
| به ابرامی که دادم عذر نه زانگ | بود گستاختر دیرینه چاکر | |||||
| همیشه تا بود دی پیش از امروز | همیشه تا بود دی بعد آذر | |||||
| همه آذرت با دی باد مقرون | همه امروز از دی باد خوشتر | |||||
| به هر چت رای بگراید مهیا | به هر چت کام روی آرد میسر | |||||
| حساب عمر تو چون دور گردون | به تکراری که سر ناید مکرر | |||||
| چنان چون مرجع اجزا سوی کل | چو کان بادست رادت مرجع زر | |||||
| نکوخواهت نکونام و نکوبخت | بداندیشت بدآیین و بداختر | |||||
| همه روزت چو روز عیداضحی | همه سالت نشاط جام و ساغر | |||||