انوری (قصاید)/چو از دوران این نیلی دوایر
ظاهر
چو از دوران این نیلی دوایر | زمانه داد ترکیب عناصر | |||||
زمین شد چون سپهر از بس بدایع | خزان شد چون بهار از بس نوادر | |||||
درخت مفلس از گنج طبیعت | توانگر شد به انواع جواهر | |||||
چنان شد باغ کز نظارهی او | همی خیره بماند چشم ناظر | |||||
زنور دانهی نار کفیده | ببیند در دل آبی همی سر | |||||
تو گویی برگ سیب و سیب الوان | سپهرست و برو اجرام زاهر | |||||
ز شکل بربط و از دستهی او | اگر فکرت کند مرد مفکر | |||||
همان هیات که از امرود و شاخش | به خاطر اندرست آید به خاطر | |||||
اگرنه برج ثور و شاخ انگور | دو موجودند از یک مایه صادر | |||||
چرا پس خوشهی انگور و پروین | یکی صورت پذیرفت از مصور | |||||
وگرنه شاخها را جام نرگس | به باغ اندر شرابی داد مسکر | |||||
چرا چونان که مستان شبانه | توان و سرنگونسارند و فاتر | |||||
چمن را شاخ چندان زر فرستاد | ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر | |||||
که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ | کف خواجه است با این بخشش و بر | |||||
ظهیر دین یزدان بوالمناقب | نصیر ملت اسلام ناصر | |||||
کمال فضل و او با فضل کامل | وفور علم و او با علم وافر | |||||
به تقدیم قضا رایش مقدم | به تقدیر قدر حکمش مدبر | |||||
بود در پیش حلمش خاک عاجل | بود در جنب حکمش برق صابر | |||||
به کلکش در فتوت را خزاین | به طبعش در مروت را ذخایر | |||||
امور شرع را عدلش مربی | رموز غیب را حلمش مفسر | |||||
ندارد هیچ حاصل عقل کلی | که نه در ذهن او آن هست حاضر | |||||
خطابش منهی آمال عاقب | عتابش داعی آجال قاهر | |||||
ز سهمش گوئیا اقرار حشوست | به دیوانش اندرون انکار منکر | |||||
دهد پیشش گواهی در مظالم | رگ و پی بر فجور مرد فاجر | |||||
قضا تاویل سهم او ندارد | حریف خویش بشناسد مقامر | |||||
بر از گردون تاسع کرد مفروض | ز قدر او خرد گردون عاشر | |||||
قدر تقدیر قدر او نداند | مقدر کی بود هرگز مقدر | |||||
ایا آرام خاکت در نواهی | و یا تعجیل بادت در اوامر | |||||
بیان از وصف انعام تو عاجز | زبان از شکر اکرام تو قاصر | |||||
ره درگاه تو گویی مجره است | ز سیم سایلت وز زر زایر | |||||
گر از جود تو گیتی دانه سازد | به دام او درآید نسر طایر | |||||
ور از لطف تو تن مایه پذیرد | چو روحش درنیابد حس باصر | |||||
نیارد چون تو گردون مدور | نزاید چون تو ایام مسافر | |||||
به فرمان بردن اندر شرع مامور | به فرمان دادن اندر حکم آمر | |||||
عمارت یافت از عدلت زمانه | زمانه هست معمور و تو عامر | |||||
فرو خورد آب عدلت آتش ظلم | چنان چون مار موسی سحر ساحر | |||||
اگر مسعود ناصر تربیت داد | عیاضی را به خلعتهای فاخر | |||||
مرا آن داد جاهت کان ندادست | عیاضی را دو صد مسعود ناصر | |||||
وگر چند اندرین مدت ندیدست | کسم در خدمتت الا بنادر | |||||
به یاد آن حقوق مکرماتت | زبانها دارم از خلق تو شاکر | |||||
وگر عمرم بر آن مقصور دارم | به آخر هم نمیرم جز مقصر | |||||
به شعر آنرا مقابل کی توان کرد | ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر | |||||
چو خاموشی بود کفران نعمت | در این معنی چه خاموش و چه کافر | |||||
همیشه تا بود ارکان مثر | همیشه تا بودگردون مثر | |||||
چو ارکانت مبادا هیچ نقصان | چو گردونت مبادا هیچ آخر | |||||
ز چرخت باد عمری در تزاید | ز بختت باد عزمی بر تواتر | |||||
بر احکام قضا حکم تو قاضی | بر اسرار قدر علم تو قادر | |||||
سعادت همنشینت در مجالس | هدایت هم حریفت بر منابر | |||||
ترا در شرع امری باد جاری | مرا در شعر طبعی باد ماهر | |||||
چو عیدی بگذرد تا عید دیگر | به عید دیگرت هر شب مبشر |