انوری (قصاید)/چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
ظاهر
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس | در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس | |||||
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی | عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس | |||||
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس | وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس | |||||
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل | عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس | |||||
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن | حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس | |||||
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل | راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس | |||||
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار | وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس | |||||
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز | همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس | |||||
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان | عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس | |||||
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه | طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس | |||||
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند | کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس | |||||
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید | گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس | |||||
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار | وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس | |||||
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته | طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس | |||||
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی | اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس | |||||
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال | گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس | |||||
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج | زانکه باشد از همه کس التماست التماس | |||||
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ | کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس | |||||
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن | این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس | |||||
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت | در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس | |||||
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود | ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس | |||||
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست | سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس | |||||
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع | وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس | |||||
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک | واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس | |||||
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد | تا مه کشتزار آسمان را هست داس | |||||
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین | بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس | |||||
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان | وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس | |||||
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک | تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس |