انوری (قصاید)/ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای
ظاهر
| ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای | یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای | |||||
| گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان | عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای | |||||
| نیلگون برکهی عنبر گل بسد عرقت | آسمانیست که در جوف زمین دارد جای | |||||
| جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار | شاخسار تو صدفوار شده گوهر زای | |||||
| برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری | از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای | |||||
| بوده نقاش قضا در شجرت متواری | گشته فراش صبا در چمنت ناپروای | |||||
| لب گل گشته به شادی وصالت خندان | دل بلبل شده از بیم فراقت دروای | |||||
| شکن آب شمرهای ترا رقص هوا | سایهی برگ درختان ترا فر همای | |||||
| دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار | نوبهار تو در این گنبد گیتیفرسای | |||||
| سایهی قصر رفیع تو نپیموده تمام | به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای | |||||
| گفته با جملهی زوار صریر در تو | مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی | |||||
| هین که آمد به درت موکب میمون وزیر | هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای | |||||
| به لب غنچهی گل دست همایونش ببوس | به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای | |||||
| مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز | هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای | |||||
| آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد | هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای | |||||
| ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست | ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای | |||||
| تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت | همچو نی باش میانبسته و چون سرو بپای | |||||
| قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان | تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای | |||||
| مجلس خواجهی دنیاست توقف نسزد | خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای | |||||
| خواجهی کل جهان آنکه خدایش کردست | جاودان بر سر احرار جهان بارخدای | |||||
| آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود | فلکش پای سپر شد ملکش دستگرای | |||||
| آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند | سخن کاه نگوید ابدا کاهربای | |||||
| وانکه در ناصیهی روز نبیند تقدیر | از کجا ز آینهی رای ممالک آرای | |||||
| ای زمان بیعدد مدت تو دور قصیر | وی جهان بیمدد عدت تو دستگزای | |||||
| آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور | آسمانی اگر او چون تو بود ثابترای | |||||
| عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر | فتنهبندی نبود چون قلمت قلعهگشای | |||||
| گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود | دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای | |||||
| ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین | اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای | |||||
| تا جهان را نبود از حرکت آسایش | در جهان ساکن وز اندوه جهان میآسای | |||||
| مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو | خانهی خصم تو پر ولوله و ها یا های | |||||
| هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان | در جهان هرچه مراد تو بود میفرمای | |||||