انوری (قصاید)/هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
ظاهر
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار | سوخت از آتش غم جان مرا هندووار | |||||
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش | هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار | |||||
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب | داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار | |||||
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج | عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار | |||||
عشق هندو به همه حال بود سوزانتر | که در انگشت بود عادت سوزانی نار | |||||
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی | عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار | |||||
دیدم از پنجرهی حجرهی نخاس او را | او به کاشانه بد و من به میان بازار | |||||
هم بر آنگونه که از پنجرهی ابر به شب | رخ رخشندهی مه بیند مرد نظار | |||||
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم | اینت افسونگر هندو نسب جادو سار | |||||
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست | هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار | |||||
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست | نیست دلال درین مرتبه هست او عطار | |||||
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک | ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار | |||||
دمچهی چشم کدامست و دماوند کدام | حلقهی زلف کدامست و کدامست تتار | |||||
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت | وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار | |||||
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست | زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعهدار | |||||
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده | دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار | |||||
هندوانه عملی کرد وی و من غافل | دلم از سینه برآورده و از فرق دمار | |||||
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد | نبود بط بچه را اشنهی دریا دشوار | |||||
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب | همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار | |||||
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا | نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار | |||||
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم | که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار | |||||
خنده میآمدش و بسته همی داشت دو لب | کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار | |||||
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت | که به زر پای رسد بر سر نجم سیار | |||||
از خداوند مرا گر بخری فردا شب | برخوری از من و از وصل من اندوه مدار | |||||
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم | گفت یک بدرهی زر فکر کن و ریش مخار | |||||
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم | جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار | |||||
نوحهی زار همی کردم و میگفتم وای | اینت بیسیمی و با سیم همی آید یار | |||||
دلش از زاری و از نوحهی من باز بسوخت | به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار | |||||
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن | رو بر خواجهی خود شعر برو سیم بیار | |||||
خواجهی عادل عالم خلف حاتم طی | معطی دهر جلالالوزرا شمع دیار | |||||
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود | ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار | |||||
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش | نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار | |||||
رو میندیش که از بهر توام بخریدی | به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار | |||||
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی | با خداوند کرا زهره از این سان گفتار | |||||
گفت لا حول و لا قوة الا بالله | این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار | |||||
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع | که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار | |||||
درد بیسیمیم آورد به سوی خانه | چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار | |||||
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب | پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار | |||||
گفتم امشب بسزا بر سر بیسیمی خویش | تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار | |||||
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح | آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار | |||||
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی | بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار | |||||
من درین دمدمهی کار که سیمرغ سحر | به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار | |||||
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا | به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار | |||||
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم | بر نهالی به زر بر طرف صفهی بار | |||||
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا | که فرو رفتهای و غمزده چون بوتیمار | |||||
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح | قصهی عشق کنیزک همه کردم تکرار | |||||
خوش بخندید و مرا گفت سیهکار کسی | گفتم از خواجه سیه به نبود رنگنگار | |||||
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو | بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار | |||||
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد | دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار | |||||
نه ولینعمت من بود و نه معشوقهی من | راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار | |||||
وز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطا | تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار | |||||
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا | از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار | |||||
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم | دور اقبال اگر هست بیار ای دیار | |||||
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم | کرم و حلم ترا آمده بیاستغفار | |||||
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی | نعرهی زاغ و زغن چون نغم موسیقار | |||||
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی | کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار | |||||
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن | تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار | |||||
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم | ناز حسان که کشد جز که رسول مختار | |||||
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک | تا شود خاک سیه کنفیکون زر عیار | |||||
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم | بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار | |||||
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست | منت زر شدن خاک سیاهم به چکار | |||||
آفتاب فلکآرای تو بر جای بود | جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار | |||||
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق | عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار | |||||
دل من باد گرفتار چنین بیماری | تو خداوند مرا داشته هردم تیمار |