انوری (قصاید)/نماز شام چو خورشید گنبد گردان
ظاهر
نماز شام چو خورشید گنبد گردان | به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان | |||||
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب | به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان | |||||
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود | به پیش طالع عالیش بر سپهر میان | |||||
تکاورانی در زیر زین به دولت او | چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان | |||||
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال | ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان | |||||
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب | نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان | |||||
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم | جمازگان بیاباننورد که کوهان | |||||
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک | چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان | |||||
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر | کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان | |||||
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات | به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان | |||||
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای | ز استخوان مسافر ذخیرهای گران | |||||
کسی به روز سفید و شب سیاه درو | بجز کبودی گردون همی نداد نشان | |||||
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر | ز باد سر به تن در همی فسرد روان | |||||
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم | که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران | |||||
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم | زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان | |||||
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او | زمانه دارد در زیر سایهی احسان | |||||
امیر عادل مودود احمد عصمی | که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان | |||||
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را | همی نماز برد بحر و سجده آرد کان | |||||
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه | دهد حمایتش از حادثات دهر امان | |||||
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم | به خجلت از قلمش چوب موسی عمران | |||||
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه | ز شیر کین بستاند به شیر شادروان | |||||
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار | هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان | |||||
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن | سر انامل او را به ابر در نیسان | |||||
خرد قلم بستد از اناملم بشکست | چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان | |||||
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را | کزین همیشه گهر بارد و از آن باران | |||||
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار | به اختیار بود جود این و این آسان | |||||
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت | رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان | |||||
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال | و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان | |||||
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر | مدایح تو همی در نگنجدم به دهان | |||||
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون | تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران | |||||
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر | زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان | |||||
حکایتی است ز فر تو فر افریدون | تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان | |||||
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا | کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان | |||||
مضای خشم تو بر نامهی اجل توقیع | نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان | |||||
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات | که دست و پای دویی درنمیرسد به میان | |||||
به زیر دامن کین تو فتنهها مستور | به پیش دیدهی وهم تو رازها عریان | |||||
سپهر حلقهی حکم تو درکشیده به گوش | زمانه داغ هوای تو برنهاده بران | |||||
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر | زمانه کیست که در نعمتت کند کفران | |||||
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت | کند شمایل حلم تو کوه را حیران | |||||
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد | که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان | |||||
نهای نبی و سر کلک تست قابل وحی | نهای خدای و کف دست تست واهب جان | |||||
قوای غاذیه را در طباع جای نبود | اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان | |||||
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد | سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان | |||||
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز | اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان | |||||
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر | هزار بار حمل کرد خویش را بریان | |||||
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک | به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان | |||||
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین | زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان | |||||
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت | وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان | |||||
سیاست تو کند اختران آن اخگر | عنایت تو کند خارهای این ریحان | |||||
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست | که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان | |||||
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد | بر آستان خداوند و درگه سلطان | |||||
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت | ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان | |||||
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند | نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان | |||||
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این | خیال نیز نبیند به خواب در زیشان | |||||
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه | به پالهنگ ببندند گردن الخان | |||||
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار | چنان شود که شود پوست بر تنش زندان | |||||
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون | به هر مقام که باشد مکان آن شیطان | |||||
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار | به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان | |||||
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال | همیشه ز ورای سپهر نیست مکان | |||||
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر | همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان | |||||
کشیده جامهی جاه ترا دوام طراز | نوشته نامهی عمر ترا ابد عنوان |