انوری (قصاید)/موکب عالی دستور جهان آمد باز
ظاهر
موکب عالی دستور جهان آمد باز | به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز | |||||
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا | موکبش تا به سعادت رود و آید باز | |||||
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا | کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز | |||||
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود | دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز | |||||
زاستین داد دگرباره کند دست برون | فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز | |||||
شعلهی خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب | رایت امن و امان باز کشد سر به فراز | |||||
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا | تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز | |||||
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف | چه که در پنجهی شیر و چه که در مخلب باز | |||||
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد | پس از این زهره ندارد که برادر اواز | |||||
دست با عهد تو کردست قضا در گردن | گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز | |||||
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر | وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز | |||||
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود | قبلهی حکم ترا حاکم قضا برده نماز | |||||
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ | بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهی راز | |||||
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند | مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز | |||||
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهی ملک | وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز | |||||
پایهی قدر تو جاییست که از حضرت او | چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز | |||||
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ | با کف دست تو در جود و سخا آید آز | |||||
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این | کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز | |||||
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز | جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز | |||||
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد | همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز | |||||
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم | طنز را ماند و من بنده نباشم طناز | |||||
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه | ماه نمام نداری تو و مهر غماز | |||||
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ | جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز | |||||
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار | وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز | |||||
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد | آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز | |||||
اجلش در ندب اول گوید برخیز | دست خون باخته شد جای به یاران پرداز | |||||
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود | گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز | |||||
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند | عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز | |||||
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو | منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز | |||||
جان ما تیرهتر از طرهی خوبان ختن | دل ما تنگتر از دیدهی ترکان طراز | |||||
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب | گشته با عقدهی گردون به سیاست انباز | |||||
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک | شد سبک دل ز پیشت عالمی از گرم و گذار | |||||
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی | فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز | |||||
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران | وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز | |||||
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال | تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز | |||||
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب | تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز | |||||
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد | همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز | |||||
تا ابد نایهی عمر تو مقید به دوام | وز ازل جامهی جاه تو مزین به طراز | |||||
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام | عرصهی عمر ترا نیست کرانی بگراز |