انوری (قصاید)/منصب از منصبت رفیعترست
ظاهر
| منصب از منصبت رفیعترست | هر زمانیت منصبی دگرست | |||||
| این مناصب که دیدهای جزویست | کار کلی هنوز در قدرست | |||||
| باش تا صبح دولتت بدمد | کاین هنوز از نتایج سحرست | |||||
| پای تشریف صاحب عادل | که جهان را به عدل صد عمرست | |||||
| ذکر تشریف شاه نتوان کرد | کان ز سین سخن فراخترست | |||||
| در میانست و خاک پایش را | خاک بوسیده هرکه تاجورست | |||||
| ورنه حقا که گفتمی بر تو | کافرینش به جمله مختصرست | |||||
| بالله ار گرد دامن تو سزد | هرچه در دامن فلک گهرست | |||||
| هرچه من بنده زین سخن گویم | همه از یکدگر صوابترست | |||||
| سخنآرایی و لافی نیست | خود تو بنگر عیانست یا خبرست | |||||
| من نمیگویم این که میگویم | تا تو گویی هباست یا هدرست | |||||
| بر زبانم قضا همی راند | پس قضا هم بدین حدیث درست | |||||
| ای جوادی که پیش دست و دلت | ابر چون دود و بحر چون شمرست | |||||
| استخوان ریزهای خوان تواند | هرچه بر خوان دهر ماحضرست | |||||
| هرکجا از عنایتت حصنی است | مرگ چون حلقه از برون درست | |||||
| هرکجا از حمایتت حرزیست | در الم چون شفا هزار اثرست | |||||
| باس تو شد چنانکه کاهربای | از ملاقات کاه بر حذرست | |||||
| عنصرت مایهایست از رحمت | گرچه در طی صورت بشرست | |||||
| خطوانت ز راستی که بود | همه خطهای جدول هنرست | |||||
| وقت گفتار و گاه دیدارت | سنگ را سمع و خاک را بصرست | |||||
| هست با خامهی تو خام همه | هرچه صد ساله پختهی فکرست | |||||
| ناوکت روز انتقام بدی | سپر دور فتنه و خطرست | |||||
| در دو حالت که دید یک آلت | که همو ناوک و همو سپرست | |||||
| با سر خامهی تو آمده گیر | هرچه در قبضهی قضا ظفرست | |||||
| گردش آفتاب سایهی تست | زیر فیضی کز آسمان زبرست | |||||
| زانکه دایم همای قدر ترا | هرچه در گردش است زیرپرست | |||||
| شوخ چشمی آسمان دان اینک | بر سرت آسمان را گذرست | |||||
| ورنه از شرم تو به حق خدای | کز عرق روی آفتاب ترست | |||||
| گر کند دست در کمر با کوه | کینت کز پای تا به سر جگرست | |||||
| بگسلد روز انتقام تو چست | هر کجا بر میان او کمرست | |||||
| گر دهد خصم خواب خرگوشت | مصلحت را بخر که عشوه خرست | |||||
| چرخ داند که ریشخندست آن | نه چو آن ریش گاوکون خرست | |||||
| یک ره این دستبرد بنمایش | تا ببیند اگرنه کور و کرست | |||||
| که به سوراخ غور کین تو در | به مثل موش ماده شیر نرست | |||||
| آمدم با حدیث سیرت خویش | که نمودار مردمان سیرست | |||||
| به خدایی که در دوازده میل | هفت پیکش همیشه در سفرست | |||||
| تختهی کارگاه صنعت اوست | گر سواد مه و بیاض خورست | |||||
| که مرا در وفای خدمت تو | گر به شب خواب و گر به روز خورست | |||||
| چمن بوستان نعت ترا | خاطرم آن درخت بارورست | |||||
| که ز مدح و ثنا و شکر و دعا | دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست | |||||
| شعر من در جهان سمر زان شد | که شعار تو در جهان سمرست | |||||
| گشتهام بینظیر تا که ترا | به عنایت به سوی من نظرست | |||||
| آتش عشق سیم نیست مرا | سخنم لاجرم چو آب زرست | |||||
| تا سه فرزند آخشیجان را | چار مادر چنانکه نه پدرست | |||||
| ناگزیر زمانه باد بقات | تا ز چار و نه و سه ناگزرست | |||||
| پای قدرت سپرده اوج فلک | تا جهان را فلک لگد سپرست | |||||