انوری (قصاید)/ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت
ظاهر
ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت | که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت | |||||
خسرو اعظم دارای عجم وراث جم | که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت | |||||
سایهی یزدان کز تابش خورشید سپهر | دامن بیعت او دامن هر کام گرفت | |||||
آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد | وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت | |||||
لمعهی خنجرش از صبح ظفر شعله کشید | همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت | |||||
ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت | آز دستارکشان راه در و بام گرفت | |||||
حرم کعبهی ملکش چو بنا کرد قضا | شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت | |||||
داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن | نسخهی اول ازو شانهی ایام گرفت | |||||
نامش از سکه چو بر آینهی چرخ افتاد | حرف حرفش همه در چهرهی اجرام گرفت | |||||
برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید | چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت | |||||
کورهی دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد | کوزهی جنت جان مایه از آن جام گرفت | |||||
ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد | کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت | |||||
هرچه ناکردهی عزم تو، قضا فسخ شمرد | هرچه ناپختهی حزم تو، قدر خام گرفت | |||||
بارهی عدل تو یک لایه همی شد که جهان | گرگ را در رمه از جملهی اغنام گرفت | |||||
جامهی جنگ تو یک دور همی گشت که خصم | نطفه را در رحم از جملهی ایتام گرفت | |||||
حرف تیغ تو الفوار کجا کرد قیام | که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت | |||||
بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان | که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت | |||||
صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید | تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت | |||||
تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست | کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت | |||||
بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت | به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت | |||||
ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد | شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت | |||||
هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت | همه را داعیهی بر تو در دام گرفت | |||||
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل | دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت | |||||
همه زین سوی سراپردهی تایید تواند | هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت | |||||
تا ظفریافتگان منهزمان را گویند | که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت | |||||
عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت | که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت | |||||
خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه | که همه ساحت بستان گل بادام گرفت |