انوری (قصاید)/مقدری نه به آلت به قدرت مطلق
ظاهر
مقدری نه به آلت به قدرت مطلق | کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق | |||||
نه خشت و رشتهی معمار را درو بازار | نه چوب و تیشهی نجار را درو رونق | |||||
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه | ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق | |||||
حصار برشده بیآب و گل ولیک به صنع | به گرد او زده از بحر بیکران خندق | |||||
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر | نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق | |||||
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب | نه از نشیب توان دید جایگاه نفق | |||||
درو به حکم روان کرده هفت سیاره | ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق | |||||
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط | میان آب چنین خاک تودهی معلق | |||||
بدانکه مبدع ابداع اوست بیآلت | گواه بس بود ای شوربخت خام خلق | |||||
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند | گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق | |||||
نه بینمایش خلاق شد مهیا خلق | نه بیکفایت وراق شد نگار ورق | |||||
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم | جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق | |||||
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح | که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق | |||||
که بارد از دهن ابر بر صدف لل | که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق | |||||
تبارکالله از آن قادری که قدرت او | دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق | |||||
گهی ز آب کند تازه چهرهی گلزار | گهی ز باد کند باز لاله را یلمق | |||||
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر | گهی هلاکت نمرود را گمارد بق | |||||
تراست ملک و تویی ملکدار و ملکبخش | ترا سزای خدایی به هر زمان الحق | |||||
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس | ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق | |||||
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ | ز بهر طعمهی راسو و لقمهی لقلق | |||||
به دفع زهر به دانا نمودهای تریاق | به نفع طبع به بیمار دادهای سرمق | |||||
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان | به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق | |||||
دوات در طلب آب لطف تو دلخون | قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق | |||||
نه در کنام چرد بیامان تو آهو | نه در هوای پرده بیرضای تو عقعق | |||||
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید | ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق | |||||
تو نام سید سادات بگذرانیدی | ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق | |||||
به هر پیام که آورد کردهام تصدیق | به هرچه از تو رسیدست گفتهام صدق | |||||
نه در پیام تو لا گفتهام به هیچ طریق | نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق | |||||
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف | نه در امامت فاروق در مجال نطق | |||||
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی | نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق | |||||
سر خوارج خواهم شکافته چو انار | دل روافض خواهم کفیده چون جوزق | |||||
ز زخم خنجر صمصام فعل آینهگون | ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق | |||||
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب | شداز هدایت فضل تو گفتهام مغلق | |||||
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر | کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق | |||||
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک | به درگه تو کند یارب ار نشاید دق | |||||
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت | چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق | |||||
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین | ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق | |||||
یکی جریدهی اعمال خود نکردم کشف | هزار کس را کردم به مدح مستغرق | |||||
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم | ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق |