انوری (قصاید)/مست شبانه بودم افتاده بیخبر
ظاهر
مست شبانه بودم افتاده بیخبر | دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در | |||||
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت | داد از ره صماخ دماغ مرا خبر | |||||
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این | گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر | |||||
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت | کان دم به پای می روم از عشق یا به سر | |||||
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید | تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر | |||||
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن | گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر | |||||
پس در ملامت آمد کین چیست میکنی | یزدانت به کناد که کردست خود بتر | |||||
یا در خمار ماندهای از صبح تا به شام | یا در شراب خفتهای از شام تا سحر | |||||
تو سر به نای و نوش فرو بردهای و من | خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر | |||||
دل گرم کردهای ز تف عشق من به سست | سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر | |||||
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست | در خدمت بساط خداوند خواجه خور | |||||
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست | در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر | |||||
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر | تا مجلسی بیابی از خلد برده فر | |||||
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش | رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر | |||||
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم | گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر | |||||
فردا که ناف هفته و روز سهشنبه است | روزی که هست از شب قدری خجستهتر | |||||
روزی چنان که گویی فهرست عشرتست | یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر | |||||
آثار او چو عدت ایام بر قرار | و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر | |||||
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند بهگاه | دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر | |||||
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی | ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر | |||||
دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید | نظمی چنان که دانی رفتست مختصر | |||||
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم | آهسته همچنین به همین صورت پردهدر | |||||
ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر | وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر | |||||
ای روزگار عادل و ایام فتنهسوز | وی آسمان ثابت و خورشید سایهور | |||||
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی | با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر | |||||
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت | بیجاده از تعرض کاهست بر حذر | |||||
گیتی ز فضلهی دل ودست تو ساختست | در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر | |||||
وز مابقی خوان تو ترتیب کردهاند | بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر | |||||
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش | بردوختست از ابرهی افلاک آستر | |||||
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم | دریا بر لطافت طبعت بود شمر | |||||
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه | از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر | |||||
در ملک دهر کیست که بودست سالها | زین روی پردهدار و زان روی پردهدر | |||||
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام | ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر | |||||
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت | گر در قوای نامیه پیدا کند اثر | |||||
این در زبان خامش سوسن نهد کلام | وان در طباق دیدهی نرگس نهد بصر | |||||
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم | با انگبین همی نبرد دوستی به سر | |||||
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر | چون موم نرم سجدهی طاعت برد حجر | |||||
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز | کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر | |||||
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست | هستی و نیستیش به یک بار چون شرر | |||||
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان | کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر | |||||
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد | فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر | |||||
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو | آثار حسن عاریتی بر رخ قمر | |||||
ور سایهی تغیر تو بر جهان فتد | در طبع کو کنار مرکب کند سهر | |||||
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک | هم سوی تو به دیدهی احول کند نظر | |||||
چون زاب تیغ دودهی سلجوق بیخ ملک | کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر | |||||
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ | وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر | |||||
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار | در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر | |||||
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی | ارواح را مشیمه و اشباح را گهر | |||||
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی | ای مادر جهان به جهانی همه هنر | |||||
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا | زاید وزیر عالم عادل یکی پسر | |||||
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان | هم در نهاد خویش بود پادشا سیر | |||||
عقلی مجرد آمده در حیز جهت | روحی مقدس آمده در صورت بشر | |||||
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر | با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر | |||||
میبود تا به عهد تو بیچاره منتظر | کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر | |||||
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن | کانچ از قضا شنید همان دید از قدر | |||||
گردان به گرد کوی زمانه زمانهایست | با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر | |||||
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر | از بهر مدت تو گشادست بال و پر | |||||
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار | کو روزگار خویش به هرکس کند هدر | |||||
خود خاک درگه تو حکایت همی کند | چونان که سطح آب حکایت کند صور | |||||
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود | ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر | |||||
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست | در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر | |||||
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت | در طول و عرض دامن آخر زمان نگر | |||||
تا تربیت کنند سه فرزند کون را | ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر | |||||
از طوق طوع گردن این چار نرم دار | در پای قدر تارک آن نه فرو سپر | |||||
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار | دوران بیشمار به شادی همی شمر | |||||
بر مرکز مراد تو ایام را مدار | تا چرخ را مدار بود گرد این مدر | |||||
جویندهی رضای تو سلطان دادبخش | دارندهی بقای تو سبحان دادگر |