پرش به محتوا

انوری (قصاید)/مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر

از ویکی‌نبشته
انوری (قصاید) از انوری
(مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر)
  مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در  
  چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت داد از ره صماخ دماغ مرا خبر  
  بر عادتی که باشد گفتم که کیست این گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر  
  جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت کان دم به پای می روم از عشق یا به سر  
  در باز کرد و دست ببوسید و در کشید تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر  
  القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر  
  پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی یزدانت به کناد که کردست خود بتر  
  یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر  
  تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر  
  دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر  
  باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست در خدمت بساط خداوند خواجه خور  
  صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر  
  تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر تا مجلسی بیابی از خلد برده فر  
  بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر  
  گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر  
  فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر  
  روزی چنان که گویی فهرست عشرتست یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر  
  آثار او چو عدت ایام بر قرار و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر  
  بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر  
  کاری دگر نداری بنشین و خدمتی ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر  
  دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید نظمی چنان که دانی رفتست مختصر  
  گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در  
  ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر  
  ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور  
  عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر  
  در روزگار عدل تو با جبر خاصیت بیجاده از تعرض کاهست بر حذر  
  گیتی ز فضله‌ی دل ودست تو ساختست در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر  
  وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر  
  قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش بردوختست از ابره‌ی افلاک آستر  
  گردون بر نتایج کلکت بود عقیم دریا بر لطافت طبعت بود شمر  
  بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر  
  در ملک دهر کیست که بودست سالها زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در  
  ای چرخ استمالت و مریخ انتقام ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر  
  حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت گر در قوای نامیه پیدا کند اثر  
  این در زبان خامش سوسن نهد کلام وان در طباق دیده‌ی نرگس نهد بصر  
  از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم با انگبین همی نبرد دوستی به سر  
  نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر چون موم نرم سجده‌ی طاعت برد حجر  
  قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر  
  از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست هستی و نیستیش به یک بار چون شرر  
  بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر  
  طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر  
  نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو آثار حسن عاریتی بر رخ قمر  
  ور سایه‌ی تغیر تو بر جهان فتد در طبع کو کنار مرکب کند سهر  
  بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک هم سوی تو به دیده‌ی احول کند نظر  
  چون زاب تیغ دوده‌ی سلجوق بیخ ملک کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر  
  آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر  
  دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر  
  ز اول که داشت در تتق صنع منزوی ارواح را مشیمه و اشباح را گهر  
  در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی ای مادر جهان به جهانی همه هنر  
  گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا زاید وزیر عالم عادل یکی پسر  
  هم در نفاذ امر بود پادشا نشان هم در نهاد خویش بود پادشا سیر  
  عقلی مجرد آمده در حیز جهت روحی مقدس آمده در صورت بشر  
  با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر  
  می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر  
  و امروز چون به کام رسید از نشاط آن کانچ از قضا شنید همان دید از قدر  
  گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر  
  دانی چه خود همای بقا در هوای دهر از بهر مدت تو گشادست بال و پر  
  ورنه نه آن درشت پسندست روزگار کو روزگار خویش به هرکس کند هدر  
  خود خاک درگه تو حکایت همی کند چونان که سطح آب حکایت کند صور  
  کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر  
  من این همی ندانم دانم که چون تو نیست در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر  
  در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت در طول و عرض دامن آخر زمان نگر  
  تا تربیت کنند سه فرزند کون را ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر  
  از طوق طوع گردن این چار نرم دار در پای قدر تارک آن نه فرو سپر  
  تا واحد است اصل شمار و نه از شمار دوران بی‌شمار به شادی همی شمر  
  بر مرکز مراد تو ایام را مدار تا چرخ را مدار بود گرد این مدر  
  جوینده‌ی رضای تو سلطان دادبخش دارنده‌ی بقای تو سبحان دادگر