انوری (قصاید)/طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید
ظاهر
طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید | نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید | |||||
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت | هم گام من به معبد پیر و جوان رسید | |||||
این دود عود شکر که جانست مجمرش | بدرید آسمانه و بر آسمان رسید | |||||
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت | شادی بزاد و منفعت او به جان رسید | |||||
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت | مقهور هاویه به هوای جنان رسید | |||||
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت | گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید | |||||
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح | وز فر او اثر به زمین و زمان رسید | |||||
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش | از چهرهی سخا و سخن کاروان رسید | |||||
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت | نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید | |||||
عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت | صاحب هنر به درگه صاحبقران رسید | |||||
دستور شهریار جهان مجد دین که دین | از جاه او به منفعت جاودان رسید | |||||
محسود خسروان علیبن عمر که عدل | از رای او به ریت نوشیروان رسید | |||||
آن شهنشان که قدرت شمشیر سرفشان | در عهد او به خامهی عنبر فشان رسید | |||||
نقش بقا چو جلوهگری یافت از ازل | منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید | |||||
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو | در کاینات نسخهی سود و زیان رسید | |||||
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد | حالی به سایهی علم کاویان رسید | |||||
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو | میبودش این گمان که بدو در توان رسید | |||||
از کبریاء تو خبری هم نمیرسد | آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید | |||||
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد | از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید | |||||
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو | هر لقمهای که خصم ترا در دهان رسید | |||||
دولت وصال عمر ابد جست سالها | دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید | |||||
در اضطراب دیدهی تسکین گشاده شد | چون التفات تو به جهان جهان رسید | |||||
در کردهی خدای میاور حدیث رد | کام از حرم به چنین خاکدان رسید | |||||
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو | اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید | |||||
سلطانی از نیاز در خواجگی زند | چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید | |||||
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد | چون در علو به کارگه امتحان رسید | |||||
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود | توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید | |||||
در عشق مال آز روان شد به سوی تو | هم در نخست گام به دریا و کان رسید | |||||
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت | چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید | |||||
صدرا به روزگار خزان دست طبع من | در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید | |||||
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود | این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید | |||||
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان | از آسمان گذشت و به این آستان رسید | |||||
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت | اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید | |||||
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو | آوازه درفکند که جاری زبان رسید | |||||
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار | آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید | |||||
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن | تا خام قلتبانتر از این مدح خوان رسید | |||||
این است و بس که از قبل بخت نیست شد | از بادهی محبت تو سرگران رسید | |||||
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت | از باختر ثنای تو تا قیروان رسید | |||||
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق | نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید | |||||
وز بهرهی زمانه تو بادی که شاه را | از دولت تو بهره دل شادمان رسید |