انوری (قصاید)/صاحب روزگار و صدر زمین
ظاهر
صاحب روزگار و صدر زمین | نصرت کردگار ناصر دین | |||||
طاهربن المظفر آنکه ظفر | هست در کلک و خاتمش تضمین | |||||
آنکه بیداغ طاعتش تقدیر | ناید از آسمان به هیچ زمین | |||||
وانکه بیمهر خازنش در خاک | ننهد آفتاب هیچ دفین | |||||
قدرش را بر سپهر تکیه زند | قاب قوسین را دهد تزیین | |||||
ور قلم در جهان کشد قهرش | بارز کون را کند ترقین | |||||
رای او چون در انتظام شود | دختر نعش را کند پروین | |||||
نهی او چون در اعتراض آید | حدثان را قفا کند ز جبین | |||||
بشکند امتداد انعامش | به موازین قسط بر شاهین | |||||
آسمان چون نگینش پیروزهست | دهر از آن آمدش به زیر نگین | |||||
گر عنان فلک فرو گیرد | به خط استوا در افتد چین | |||||
ور زمام زمانه باز کشد | شبش از روز بگسلد در حین | |||||
هر کجا حلم او گذارد پی | پی کند شعلهای آتش کین | |||||
هر کجا امن او کشد باره | نکشد بار قفلها زرفین | |||||
باس او دست چون دراز کند | دست یابد تذرو بر شاهین | |||||
ای ترا حکم بر زمین و زمان | وی ترا امر بر شهور و سنین | |||||
از یسار تو دهر برده یسار | به یمین تو چرخ خورده یمین | |||||
بر در کبریای تو شب و روز | اشهب روز و ادهم شب زین | |||||
نوک کلک تو رازدار قضا | نوز ظن تو رهنمای یقین | |||||
طوق و داغ ترا نماز برند | فلک از گردن و جهان ز سرین | |||||
آسمان را زبان کلک تو داد | در مقادیر کارها تلقین | |||||
آفتاب از بهشت بزم تو برد | ساز صورتگران فروردین | |||||
قدرت تو به عینه قدرست | خود خردشان نمیکند تعیین | |||||
نتواند که گوید آنک آن | نتواند که گوید اینک این | |||||
چون تو صاحبقران نباشد ازانک | همه چیزیت هست جز که قرین | |||||
لاف نسبت زند حسود ولیک | شیر بالش نشد چو شیر عرین | |||||
به جسد کی شود ضعیف قوی | به ورم کی شود نزار سمین | |||||
صاحبا بنده را در این یکسال | در مدیح تو شعرهاست متین | |||||
واندر ابیات آن معانی بکر | چون خط و زلف تو خوش و شیرین | |||||
هرکه او را وسیلتی است چنان | نه همانا که حالتیست چنین | |||||
گه ز خاک تحیرش بستر | گه ز خشت تحسرش بالین | |||||
سخنش چون دهد نتیجه که هست | سخنش بکر و دولتش عنین | |||||
همه از روزگار باید دید | شادی شادمان و حزن حزین | |||||
شاهمات عنا شدم که نکرد | یک پیاده عنایتش فرزین | |||||
چه کنم گو کشیده دار کمان | چه کنم گو گشاده دار کمین | |||||
آخر این روزگار جافی را | که به جاه تو دارد این تمکین | |||||
خود نپرسی یکی ز روی عتاب | تا چه میخواهد از من مسکین | |||||
فلک تند را نگویی هان | دولت کند را نگویی هین | |||||
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا | دل به تیمار چرخ راه رهین | |||||
نیست در سکنهی زمانه کسی | کاضطراب مرا دهد تسکین | |||||
تو کن احسان که هرکه جز تو بود | ننهد پای زانسوی تحسین | |||||
تا زمین را طبیعت است آرام | تا زمان را گذشتن است آیین | |||||
از زمانت به خیر باد دعا | وز زمینت به طبع باد آمین | |||||
ساحت بارگاه عالی تو | برتر از بارگاه علیین | |||||
یمن و یسری که از زمان زاید | دایمت بر یسار باد و یمین | |||||
روزگار آفرین شب و روزت | حافظ و ناصر و مغیث و معین |