انوری (قصاید)/شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار
ظاهر
| شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار | می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار | |||||
| سبزه و آب گلافشان و صبوحی در باغ | نالهی بلبل و آواز بت سیم عذار | |||||
| خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست | وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار | |||||
| نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار | چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار | |||||
| ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد | بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار | |||||
| مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا | کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار | |||||
| کار میساز که بیمی نتوان رفت به باغ | مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار | |||||
| بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن | نپسندند که او مست بود ما هشیار | |||||
| باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت | گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار | |||||
| چربدستی فلک بین تو که بیخامه و رنگ | کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار | |||||
| نقشبندی هوا باز نگه کن بر گل | که دو صد دایره بر دایره زد بیپرگار | |||||
| شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش | برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار | |||||
| گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام | دانهی نار چو لل و چو در جست انار | |||||
| طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن | مادر ابر همی اشک برو بارد زار | |||||
| دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم | در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار | |||||
| گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت | سرو میگفت ترا نیست بر من مقدار | |||||
| گل ازو طیره شد و گفت که ای بیمعنی | دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار | |||||
| گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته | دعوی رقص نمایی و نداری رفتار | |||||
| سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من | پای برجایم و همچون تو نیم دستگذار | |||||
| سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر | تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار | |||||
| گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من | هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار | |||||
| نه پس از یازده مه بودن من در پرده | که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار | |||||
| سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم | بزم خورشید زمین سایهی حق فخر کبار | |||||
| نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه | که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار | |||||
| آن جوان بخت شه پاکدل پاکسرشت | آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار | |||||
| آن خردمند هنردوست که کردست خجل | بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار | |||||
| کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور | در او قبلهی ارکان بلادست و دیار | |||||
| خهخه ای قدر ترا طارم گردون کرسی | زه زه ای رای ترا صبح منیر آینهدار | |||||
| هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان | تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار | |||||
| منکران همه عالم چو رسیدند به تو | بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار | |||||
| احتشام تو درختی است به غایت عالی | که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار | |||||
| تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان | تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار | |||||
| چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود | هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار | |||||
| با همه سرکشی توسن گردون چو شتر | دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار | |||||
| نیست جز کلک تو گر کلک بود مشکفشان | نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار | |||||
| همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز | گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار | |||||
| دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد | نشود مالک دینار به ملک و دینار | |||||
| نشود مشک اگر چند فراوان ماند | جگر سوخته در نافهی آهوی تتار | |||||
| علم دولت تو میخ زمین است و زمان | عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار | |||||
| ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح | که تویی واسطهی هفت و شش و پنج و چهار | |||||
| گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود | موکب موسویت گرد برآرد ز بحار | |||||
| باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید | سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار | |||||
| گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت | زود از پوست برون آردش ایام چو مار | |||||
| تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر | به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار | |||||
| باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت | زیرک و فاضل و دشمنشکن و کارگذار | |||||
| سرورا، پاکدلا، زین فلک بیسر و پا | زندگانی رهی گشت به غایت دشوار | |||||
| نقد میبایدم امروز ز خدمت صد چیز | نقدتر از همه حالی فرجی و دستار | |||||
| بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز | بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار | |||||
| وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات | بدری پارهی کاغذ ز کنار طومار | |||||
| بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید | به کمالالدین باری ننویسی زنهار | |||||
| زانکه آن ظالم بیرحم یکی حبه نداد | زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار | |||||
| آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش | زان ندیدم من از آن هدیهی شاهی آثار | |||||
| هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم | که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار | |||||
| بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود | با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار | |||||
| تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان | بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار | |||||
| دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی | سر تو سبز و دلت شاد و تنت بیآزار | |||||
| عید فرخنده و در عید به رسم قربان | سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار | |||||