انوری (قصاید)/سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
ظاهر
| سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه | به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه | |||||
| چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت | چه نالهای حزین بود و حالهای تباه | |||||
| ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد | ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه | |||||
| در انتظار تو چشم عوام گشته سپید | وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه | |||||
| چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت | همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه | |||||
| ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ | سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه | |||||
| ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند | ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه | |||||
| زمانه همچو تویی را به دست بد افکند | زهی زمانهی دون لا اله الا الله | |||||
| بزرگوارا یاری خدای داد ترا | نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه | |||||
| چو کارهای تو دایم خدای ساز بود | ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه | |||||
| به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست | یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه | |||||
| به علم تست که چندین هزار نفس نفیس | چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه | |||||
| ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز | که در گذار بمانند ماهیان ز شناه | |||||
| به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال | عجب مدار که از خون بود نمای گیاه | |||||
| ترا که دل به قضای خدای داد رضا | خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه | |||||
| بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا | از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه | |||||
| تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را | خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه | |||||
| خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود | به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه | |||||
| ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر | و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه | |||||
| کجا که نی سمر رسم تست در اقوال | کجا که نی شکر شکر تست در افواه | |||||
| هوا به قوت حلم تو کوه بردارد | چنان که قوت بیجاده برندارد کاه | |||||
| نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول | نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله | |||||
| ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید | بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه | |||||
| سهر طوق مراد ترا نهد گردن | به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه | |||||
| به عون رای تو بردارد آفتاب فلک | اگر بخواهد یکباره رسم سایهی چاه | |||||
| حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ | تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه | |||||
| درازدستی جودت به غایتی برسید | که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه | |||||
| اگر ز حاتم طایی مثل زنند به وجود | که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه | |||||
| تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین | زهی چو حاتم طایی غلام تو پنجاه | |||||
| نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهی اوست | به بندگانت نویسند عبده و فداه | |||||
| حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او | حدیث حملهی شیرست و حیلهی روباه | |||||
| ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد | به سوی قبهی اسلام روی و حضرت شاه | |||||
| ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ | زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه | |||||
| نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند | که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه | |||||
| هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست | گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه | |||||
| مرا مقام سرخس از برای خدمت تست | بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه | |||||
| چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست | مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه | |||||
| همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ | چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه | |||||
| به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت | به بازی فلکی از عرای باد افراه | |||||
| فتاده سایهی قدرت بر آسمان و به طوع | چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه | |||||
| مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد | شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه | |||||