انوری (قصاید)/زندگانی ولی نعمت من باد دراز
ظاهر
زندگانی ولی نعمت من باد دراز | در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز | |||||
باد معلوم خداوند که من بنده همی | نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز | |||||
از موالید جهانم من و در کل جهان | چیست کان را متغیر نکند عمر دراز | |||||
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز | اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز | |||||
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست | کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز | |||||
این معانی همه معلوم خداوند منست | چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز | |||||
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش | پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز | |||||
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت | که در کس به سلامی مثلا کردم باز | |||||
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض | به خدایی که جز او را نتوان برد نماز | |||||
پایم از خطهی فرمان تو بیرون نشود | سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز | |||||
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم | تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز | |||||
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو | از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز | |||||
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا | بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز | |||||
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم | صورت ساحت من قاعدهی کینه مساز | |||||
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب | آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز | |||||
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به | تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز | |||||
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت | که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز | |||||
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا | از سیاست شده با عقدهی گردون انباز | |||||
نه مرا زهرهی آن کز تو بپرسم کان چیست | نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز | |||||
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل | در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز | |||||
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن | دهر بر جامهی عمرم کشد از مرگ طراز | |||||
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم | تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز | |||||
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش | سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز | |||||
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر | شسته از آب خسخای تو جهان تختهی آز | |||||
نامهی عمر ترا از فلک این باد خطاب | زندگانی ولی نعمت من باد دراز |