انوری (قصاید)/زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
ظاهر
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را | وز خاک برون برد قدر امن و امان را | |||||
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد | اسباب فراغت بهم افتاد جهان را | |||||
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند | بر منفعت خلق در دست و زبان را | |||||
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را | همواره دعا گفت ملک دولت آن را | |||||
این مزرعهی تخم سخا کرد زمین را | وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را | |||||
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز | در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را | |||||
نزد تو اگر صورت این حال نهانست | بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را | |||||
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود | یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را | |||||
چون دست حوادث در این هر دو فروبست | دربست جهانباز ز امساک میان را | |||||
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت | از لجهی کف ابر چو دریای روان را | |||||
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد | وز بیخ بزد شعلهی نار حدثان را | |||||
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم | باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را | |||||
القصه از این طایفه کز روی مروت | آسان گذرانند جهان گذران را | |||||
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان | او ماند و تو دانی که نماند دگران را | |||||
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت | یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را |