انوری (قصاید)/دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
ظاهر
دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار | وز سراپردهی شب گرد جهان کرد حصار | |||||
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند | قوسی از زر طلی بر کرهای از زنگار | |||||
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر | سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار | |||||
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه | گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار | |||||
بر ازو بود سبکروح دبیری که به کلک | معنی اندر ورق روح همی کرد نگار | |||||
سفهش غالب و چون بخت لیمان خفته | خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار | |||||
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور | مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار | |||||
بود بر تختهی او از همه نوعی آیات | بود در دفتر او از همه وزنی اشعار | |||||
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان | کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار | |||||
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام | به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار | |||||
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته | وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار | |||||
توامان با وتد و فاصلهی موسیقی | همنوا با وتر و زمزمهی موسیقار | |||||
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع | سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار | |||||
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو | نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار | |||||
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر | گاه پر کرد همی کیسهی کان از دینار | |||||
صحن و دهلیز سراپردهی او اوج و حضیض | ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار | |||||
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان | ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار | |||||
باز میدان دگر بود درو شیردلی | که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار | |||||
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف | ناوکش نامهی آجال برد وقت شکار | |||||
بیگنه بسته همی داشت یکی را در حبس | بیسبب خیره همی کرد یکی را بر دار | |||||
خواجهای بود از اینان همه برتر ز شرف | مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار | |||||
سایهی عدل پراکنده و نور احسان | رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار | |||||
عالم غیب همی دید و نبودش دیده | املی وحی همی کرد و نبودش گفتار | |||||
بر ازو صومعهای بود و درو هندوی پیر | مدت عمرش بیرون شده از حد شمار | |||||
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک | در همه کاری چون حلم درنگش بسیار | |||||
گاه میدوخت یکی را به کتف بر عسلی | گاه میبست یکی را به میان بر زنار | |||||
عدد انجم بسیار سپهر هشتم | بود چندان که برو چیره نمیشد مقدار | |||||
راستگویی که ز بسیاری انجم هستی | در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار | |||||
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود | دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار | |||||
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل | وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار | |||||
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه | کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار | |||||
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه | هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار | |||||
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش | پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار | |||||
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون | باز را کبک همی طعنه زند در کهسار | |||||
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب | زانکه مانندهی خفاش ندارد منقار | |||||
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست | عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار | |||||
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان | خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار | |||||
هست کمیت اشغال جهان را میزان | هست کیفیت احکام فلک را معیار | |||||
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق | چشم بد دور زهی خواجهی بیاستکبار | |||||
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان | مجلست مرجع زوار و بدو در احرار | |||||
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف | خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار | |||||
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر | کنی از تربیت قهر شفا را بیمار | |||||
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ | خاک در سایهی حلم تو بود گاه وقار | |||||
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق | کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار | |||||
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند | در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار | |||||
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس | به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار | |||||
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب | کان یمین را ز یسار تو همی آید عار | |||||
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود | جز که در دامن قدر تو نکردست قرار | |||||
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب | بر سر توسن افلاک توان کرد فسار | |||||
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا | بر در خانهی تقدیر توان زد مسمار | |||||
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار | درمافشان دمد از شاخ برون دست چنار | |||||
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب | جز عنان در کف دست تو نکردست قرار | |||||
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند | گفت خورشید که با او سخن من بگذار | |||||
در جبین همه اجرام فلک چین افتد | گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار | |||||
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن | کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار | |||||
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز | در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار | |||||
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان | وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار | |||||
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم | گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار | |||||
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد | هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار | |||||
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال | گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار | |||||
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو | در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار | |||||
مرد باید چو میان بست به مداحی تو | که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار | |||||
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب | تا دگر روز کند در کف پای تو نثار | |||||
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت | گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار | |||||
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن | که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار | |||||
این هم اقبال تو میگوید ورنه تو بگوی | کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار | |||||
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر | روز را بارخدایا نتوان کرد انکار | |||||
تا گسسته نشود رشتهی امروز از دی | تا بریده نشود اول امسال از پار | |||||
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر | باد هر روز به روز دگرت پذرفتار | |||||
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون | وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار | |||||
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت | پایهی جاه تو زاسیب فلک در زنهار | |||||
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن | سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار |