انوری (قصاید)/دوش سلطان چرخ آینه فام
ظاهر
| دوش سلطان چرخ آینه فام | آنکه دستور شاه راست غلام | |||||
| از کنار نبردگاه افق | چون به دست غروب داد زمام | |||||
| دیدم اندر سواد طرهی شب | گوشوار فلک ز گوشهی بام | |||||
| گفتم آن نعل خنگ دستورست | قرةالعین و فخر آل نظام | |||||
| آسمان گفت کاشکی هستی | که نهد خنگ او به ما بر گام | |||||
| گفتم آن چیست پس بگو برهان | آسمان با دریغ و درد تمام | |||||
| گفت ربی و ربک الله گوی | گفتم آوخ هلال ماه صیام | |||||
| گفت آری مدام نتوان کرد | بر بساط وزیر شرب مدام | |||||
| شبکی چند احتباس شراب | روزکی چند احتماء طعام | |||||
| همچو انعام تا کی از خور و خواب | نوبت فاتحه است والانعام | |||||
| طیره گشتم ازو والحق بود | جای آن طیرگی در آن هنگام | |||||
| ماه چون در حجاب مینوشد | از سرای سپهر مینافام | |||||
| خیمهای دیدم از زمانه برون | واندران خیمه درج کرده خیام | |||||
| مجمعی از مخدرات درو | همه آتش لباس و آب اندام | |||||
| سکنهشان را مدار بیآغاز | ساکنان را مسیر بیفرجام | |||||
| تیر در هجر چهرهی زهره | گشته از اشتیاق بیآرام | |||||
| زهره در پیش چشم بهمن و دی | به کفی بربط و به دیگر جام | |||||
| تیغ مریخ پیش صیقل قلب | تخت خورشید زیر سایهی شام | |||||
| دلو کیوان در اوفتاده به چاه | ماهی مشتری بجسته ز دام | |||||
| توامان در ازاء ناوک قوس | منع را خصموار کرده قیام | |||||
| حدی مفتون خوشهی گندم | بره مذبوح خنجر بهرام | |||||
| اسد اندر کمین کینهی ثور | کام بگشاده تا بیابد کام | |||||
| در ترازوی چرخ چیزی نه | جز مراد لام و غبن کرام | |||||
| جویبار مجره را سرطان | زیر پی درکشیده بود و خرام | |||||
| هر زمانی مسیر کلک شهاب | بر زبان رقم به وجه پیام | |||||
| ساکنان سواد مسکون را | دادی از راز روزگار اعلام | |||||
| راست همچون مسیر کلک وزیر | که دهد ملک را قرار و نظام | |||||
| صاحب آن ذوالجلالتین که هست | بر ازو ذوالجلال والاکرام | |||||
| افتخار انام ناصر دین | صدر اسلام و اختیار انام | |||||
| صاهربن مظفر آنکه ظفر | رایتش را ملازمست مدام | |||||
| آنکه از بهر خدمتش بندد | نقش تصویر نطفه در ارحام | |||||
| آنکه از بهر مدحتش زاید | گوهر نظم و نثر در اوهام | |||||
| آن تمامی که روز استغناش | نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام | |||||
| متصل مدتی که باقی شد | به طفیل بقای او ایام | |||||
| آنکه خشمش طلایهی زحمت | وانکه عفوش بهانهی انعام | |||||
| آنکه خورشید آسمان بگزارد | سایهها را ز نور رایش وام | |||||
| ژاله خورشید شعله بارد اگر | درجهد برق خاطرش به غمام | |||||
| آسمان در ازاء حکم روانش | خط باطل کشید بر احکام | |||||
| دور او آنگه آسمان را حکم | آسمان باری از کجا و کدام | |||||
| ای ز پاس تو تیره آب ستم | وز شکوه تو نان حادثه خام | |||||
| تیغ باس تو تا کشیده شدست | حادثه خنجرست و حبس نیام | |||||
| چون جلای خدای جای تو خاص | چون عطای خدای جود تو عام | |||||
| اصطناعت چو آب جانپرور | انتقامت چو خاک خونآشام | |||||
| شاکر نعمتت وضیع و شریف | عاشق خدمتت خواص و عوام | |||||
| زیر طوق تو گردون شب و روز | لوح داغ تو شانهی دد و دام | |||||
| بیزمین بوس نور و سایه نداد | سدهی ساحت ترا ابرام | |||||
| که بود دهر کت نبوسد خاک | چکند چرخ کت نباشد رام | |||||
| جذب عدلت به خاصیت بکشد | با عرق راز مجرمان ز مسام | |||||
| بر دوام تو عدل تست دلیل | عدل باشد بلی دلیل دوام | |||||
| بانفاذت ز گرگ بستاند | دیت کشتگان خود اغنام | |||||
| تشنگان زلال لطفت را | نکند تلخ ناامیدی کام | |||||
| کشتگان سموم قهر ترا | حشر ناممکن است روز قیام | |||||
| خون خصمت حلال دارد چرخ | ور بود در حریم بیت حرام | |||||
| خاضع آید کلاه گوشهی عرش | گوشهی بالش ترا به سلام | |||||
| فیض عقلت نفوس انجم را | به سعادت همی کنند الهام | |||||
| عالیا پایهی مدیح تو وای | که چه پرها بریختند اوهام | |||||
| من کیم تا به آستانش رسد | دست نطقم ز آستین کلام | |||||
| انوری هم حدیث لااحصی | بس دلیری مکن لکل مقام | |||||
| سخنت چون الف ندارد هیچ | چه کشی از پی قبولش لام | |||||
| ای جوادی که ازدحام سحاب | با کفت هست التیام لام | |||||
| تا به اجسام قائمند اعراض | تا به اعراض باقیند اجسام | |||||
| بیتو اجسام را مباد بقا | بیتو اعراض را مباد قیام | |||||
| گل عز تو در بهار وجود | تازه باد و عدم گرفته ز کام | |||||
| با مرادت سپهر سست مهار | با حسودت زمانه سخت لگام | |||||
| درگهت را سیاست از حجاب | خضرتت را سیادت از خدام | |||||