انوری (قصاید)/دوش سرمست آمدم به وثاق
ظاهر
| دوش سرمست آمدم به وثاق | با حریفی همه وفا و وفاق | |||||
| دیدم از باقی پرندوشین | شیشهای نیمه بر کنارهی طاق | |||||
| می چون عهد دوستان به صفا | تلخ چون عیش عاشقان به مذاق | |||||
| هر دو در تاب خانهای رفتیم | که نبد آشنا هوای رواق | |||||
| بنشستیم بر دریچگکی | که همی دید قوسی از آفاق | |||||
| بر یمینم ز منطقی اجزاء | بر یسارم ز هندسی اوراق | |||||
| همه اطراف خانه لمعهی برق | زان رخ لامع و می براق | |||||
| شکر و نقل ما ز شکر وصال | جرعهی جام ما ز خون فراق | |||||
| نه مرا مطربان چابکدست | نه مرا ساقیان سیمین ساق | |||||
| غزلکهای خود همی خواندم | در نهاوند و راهوی و عراق | |||||
| ماه ناگه برآمد از مشرق | مشرقی کرد خانه از اشراق | |||||
| به سخن درشدیم هر سه بهم | چون سه یار موافق مشتاق | |||||
| ماه را نیکویی همی گفتیم | که دریغی به اجتماع و محاق | |||||
| ذوشجون شد حدیث و دردادیم | قصهی چرخ ازرق زراق | |||||
| گفتم آیا کسی تواند کرد | در بساط زمین علی الاطلاق | |||||
| منع تقدیر او به استقلال | کشف اسرار او به استحقاق | |||||
| نه در آن دایره که در تدویر | نتوانند زد نطق ز نطاق | |||||
| نه از آن طایفه که نشناسد | معنی احتراق از احراق | |||||
| ماه گفتا که برق وهمی بود | که برین گنبد آمدی به براق | |||||
| در خراسان ز امتش دگریست | که برو عاشقست ملک عراق | |||||
| عصمت ایزدی رکاب و عنانش | مدد سرمدی ستام و جناق | |||||
| دانی آن کیست واحدالدین است | آن ملک خلقت ملوک اخلاق | |||||
| گفتم ای ماه نام تعیین کن | گفت مخدوم و منعمت اسحق | |||||
| آسمان رتبتی که سجده برند | آسمانهاش خاضع الاعناق | |||||
| مکنتش بسته با قضا پیمان | قدرتش کرده با قدر میثاق | |||||
| خلف صدق قدر اوست قدر | چون شود در نفاذ حکمش عاق | |||||
| فکرتش نسخهی وجود آمد | راز گردون درو خط الحاق | |||||
| رایش ار آفتاب نیست چراش | سفر آسمان نیاید شاق | |||||
| بوی کبریت احمر صدقش | از عطارد ببرده رنگ نفاق | |||||
| لغو سبع مثانی سخنش | لغت منهیان سبع طباق | |||||
| خرفهپوشیست چرخ ارنه زدیش | رفعت بارگاه او مخراق | |||||
| رای عالیش فالق الاصباح | دست معطیش ضامنالارزاق | |||||
| بینیازی عیال همت اوست | صدق او در سخا بجای صداق | |||||
| رغبتش رغم کان و دریا را | جار تکبیر کرده و سه طلاق | |||||
| کرمش آز را که فاقه زدست | ز امتلا اندر افکند به فواق | |||||
| خون کانها بریخت کین سخاش | کوه از آن یافت ایمنی ز خناق | |||||
| به کرم رغبتش بدان درجه است | که به نظاره رغبت احداق | |||||
| کم نگردد که کم نیارد شد | طول و عرض هوا به استنشاق | |||||
| بیش گردد که بیش داند شد | شرح بسط سخن به استنطاق | |||||
| تا زمان همچو روز باشد و شب | تا عدد همچو جفت باشد و طاق | |||||
| روز و شب جفت کبریا بادا | در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق | |||||
| عز او در ازاء عز وجود | ناز معشوق و نالهی عشاق | |||||