انوری (قصاید)/دوش در هجر آن بت عیار
ظاهر
دوش در هجر آن بت عیار | تا به روزم نبود خواب و قرار | |||||
همه با ماه و زهره بودم انس | همه با آه و ناله بودم کار | |||||
نه کسی یک زمان مرا مونس | نه کسی یک نفس مرا غمخوار | |||||
همه بستر ز اشک من رنگین | همه کشور ز آه من بیدار | |||||
رخم از خون چو لالهی خودرنگ | اشکم از غم چو لل شهوار | |||||
بر و رویم ز زخم دست کبود | دل و جانم به تیر هجر فکار | |||||
رخم از رنج زرد همچو ترنج | دلم از درد پاره همچو انار | |||||
نفسم سرد و سینه آتشگاه | دهنم خشک و دیده طوفانبار | |||||
گاه چون شمع قوت آتش تیز | گاه چون زیر جفت نالهی زار | |||||
دست بر سر زنان همی گفتم | کای فلک دست از این ضعیف بدار | |||||
تن بفرسود چند ازین محنت | جان بپالود چند از این آزار | |||||
تا کی این جور کردن پیوست | چند از این نحس بودن هموار | |||||
برگذر از ره جفا و مرا | روزکی چند بیغمی بگذار | |||||
طاقتم نیست از خدای بترس | بیش ازینم به دست غم مسپار | |||||
این همی گفتم و همی کردم | خاک بر سر ز گنبد دوار | |||||
یار چون نالهای من بشنید | گفت با من به سر در آن شب تار | |||||
مکن ای انوری خروش و جزع | که شدت بخت جفت و دولت یار | |||||
بار انده مکش که بار دگر | برهانیدت ایزد از غم و بار | |||||
بند بگشود چرخ، تنگ مباش | راه بنمود بخت، باک مدار | |||||
به تو آورد سعد گردون روی | روی زی درگه خداوند آر | |||||
شمس دین پهلوان لشکر شاه | پشت اسلام و قبلهی احرار | |||||
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش | در سخا هست همچو ابر بهار | |||||
موی بر سایلان زبان خواهد | طبعش از بهر بخشش دینار | |||||
نظر لطف او بر آنکه فتاد | باز رست از زمانهی غدار | |||||
زیر پر همای دولت او | چه یکی تن چه صدهزار هزار | |||||
روز هیجا بر اسب کهپیکر | چو برون آید از پی پیکار | |||||
مرکب زهره طبع مه نعلش | که تن باد پای خوش رفتار | |||||
گه زمین را کند ز پویه هوا | گه هوا را زمین کند ز غبار | |||||
برباید شهاب ناوک او | انجم از چرخ و نقش از دیوار | |||||
پیش او مار و مرغ در صف جنگ | تحفه و هدیه از برای نثار | |||||
مهر آرد گرفته در دندان | دیده آرد گرفته در منقار | |||||
سایهی رمح و عکس شمشیرش | بگر بیفتد بر جبال و بحار | |||||
سنگ این خاک گردد از انده | آب آن قیر گردد از تیمار | |||||
ای به ملکت چو وارث داود | ای به مردی چو حیدر کرار | |||||
ای چو چرخت هزار مدحتگوی | وی چو دهرت هزار خدمتگار | |||||
تا چو تیرست کار دولت تو | بیزبانست خصم چون سوفار | |||||
تو بشادی نشین که گشت فلک | خود برآرد ز دشمن تو دمار | |||||
بس ترا پشت نصرت یزدان | بس ترا یار دولت دادار | |||||
آنکه در دیدهی تو دارد قدر | وانکه بر درگه تو یابد بار | |||||
رفعت این را همی دهد تشریف | دولت آنرا همی نهد مقدار | |||||
بنده نیز ار به حکم اومیدی | مدحتی گفت ازو عجب مشمار | |||||
عالمی را چو از تو شاکر دید | گشت در دام خدمت تو شکار | |||||
ور ز اقبال قربتی یابد | پیش تخت تو چون صغار و کبار | |||||
جست از جور عالم جافی | رست از مکر گیتی مکار | |||||
کرد در منزل قبول نزول | گشت بر مرکب مراد سوار | |||||
تا نباشد به رنگ روز چو شب | تا نباشد به فعل نور چو نار | |||||
شب اعدات را مباد کران | روز شادیت را مباد کنار | |||||
پای بدگوی حاسدت در بند | سر بدخواه و دشمنت بر دار |