پرش به محتوا

انوری (قصاید)/خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

از ویکی‌نبشته
انوری (قصاید) از انوری
(خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی)
  خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی  
  چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی  
  کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی  
  زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی  
  زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی  
  در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی  
  چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایه‌ی قدرش که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی  
  نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی  
  ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی  
  به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند کند امروز بر عکس توالی باز فردایی  
  گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی  
  وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی  
  حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی  
  به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی  
  هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی  
  بهار دولت او آن هوای معتدل دارد که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی  
  به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخه‌ی روشن اگر یک لحظه در خلوت‌سرای فکرتش آیی  
  نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه ز طبع اوست تا چون می‌کند کانی و دریایی  
  ز بس کز غصه‌ی طبعش تفکر می‌کند شبها شدست اندر عروق لجه‌ی او ماده سودایی  
  ببیند بی‌نظر نرگس بگوید بی‌لغت سوسن اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم‌آرایی  
  اگرنه فضله‌ی طبعش جهان را چاشنی بودی صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی  
  چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی  
  زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی  
  قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی  
  ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی  
  چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی  
  خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی  
  عجب‌تر اینکه می‌دانی و می‌دانی که می‌دانم پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی  
  گرم باور نمی‌داری نمایم چون که بنمایم عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی  
  الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی  
  از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی  
  به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی ترا این کار برناید تو با این کار برنایی