انوری (قصاید)/خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی
ظاهر
خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی | همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی | |||||
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد | که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی | |||||
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری | جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی | |||||
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله | که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی | |||||
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز | که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی | |||||
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته | غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی | |||||
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهی قدرش | که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی | |||||
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد | وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی | |||||
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در | دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی | |||||
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند | کند امروز بر عکس توالی باز فردایی | |||||
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل | نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی | |||||
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی | زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی | |||||
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد | که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی | |||||
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون | که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی | |||||
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو | اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی | |||||
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد | که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی | |||||
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهی روشن | اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی | |||||
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه | ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی | |||||
ز بس کز غصهی طبعش تفکر میکند شبها | شدست اندر عروق لجهی او ماده سودایی | |||||
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن | اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی | |||||
اگرنه فضلهی طبعش جهان را چاشنی بودی | صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی | |||||
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید | چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی | |||||
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی | ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی | |||||
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی | که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی | |||||
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن | چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی | |||||
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم | برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی | |||||
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم | به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی | |||||
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم | پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی | |||||
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم | عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی | |||||
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش | ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی | |||||
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا | وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی | |||||
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی | ترا این کار برناید تو با این کار برنایی |