انوری (قصاید)/خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال
ظاهر
| خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال | جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال | |||||
| سپهر معنی مسعود کز قران سعود | نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال | |||||
| قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل | زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال | |||||
| به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست | به پیش رای مصیبش زبان حجت لال | |||||
| به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر | به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال | |||||
| گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد | به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال | |||||
| چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر | گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال | |||||
| هلال چرخ معالیش منخسف نشود | از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال | |||||
| سپر برشده را رای او به خدمت خواند | کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال | |||||
| ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند | به وقت مولد از ارحام مادران اطفال | |||||
| ز شاخ بادرم آید کف چنار برون | گر از مهب کف او وزد نسیم شمال | |||||
| ترازویی که بدان بار بر او سنجند | سپهر کفهی او زیبد و زمین مثقال | |||||
| ز حرص آنکه ازو سائلان سال کنند | همی سال بخواهد ز سائلان به سال | |||||
| ایا محامد تو نقش گشته در اوهام | و یا مثر تو وقف گشته بر اقوال | |||||
| خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول | شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال | |||||
| تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر | تو آن کسی که خدایت نیافرید همال | |||||
| زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام | ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال | |||||
| تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس | تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال | |||||
| به دست حزم بمالی همی مخالفت را | زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال | |||||
| اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد | سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال | |||||
| عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل | ز دست مردمک دیده زان زند قیفال | |||||
| بزرگوارا شد مدتی که من خادم | به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال | |||||
| نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم | گواه دارم، وان کیست ایزد متعال | |||||
| ز مجلس تو گر ابرام دور داشتهام | نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال | |||||
| وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش | قصیدههات بیاورد می چو آب زلال | |||||
| به جای دیگر اگر اول التجا کردم | بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال | |||||
| خدای داند و کس چون خدای نیست که کس | به عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حال | |||||
| ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا | بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال | |||||
| بدین دلیل تویی خواجهی به استحقاق | وزین قیاس تویی مهتر به استقلال | |||||
| نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است | شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال | |||||
| که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک | به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال | |||||
| ببین که میر معزی چه خوب میگوید | حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال | |||||
| در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو | نه بر طریق تهجی به وجه استدلال | |||||
| زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند | ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال | |||||
| همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات | همیشه تا که بود وصف خال در امثال | |||||
| سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف | دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال | |||||
| هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار | هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال | |||||