انوری (قصاید)/خدای جل جلاله ز من چنین داند
ظاهر
خدای جل جلاله ز من چنین داند | که هرکه نام خداوند بر زبان راند | |||||
چو از دریچهی گوش اندر آیدم به دماغ | دلم به دست نیاز از دماغ بستاند | |||||
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند | یکی ز جملهی هر دو گروه نتواند | |||||
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند | چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند | |||||
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو | به منجنیق اجل خاک هم نریزاند | |||||
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا | برات عمر به توقیع او همی راند | |||||
خصایصی که هوای تراست در اقبال | خرد درو به تحیر همی فرو ماند | |||||
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این | که روزگار مرا بندهی تو میخواند | |||||
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول | طرایف سخنم را همی نگرداند | |||||
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من | ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند | |||||
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو | عنان مدت من چرخ برنگرداند | |||||
به نعمت تو که گر در مصافگاه اجل | قضا به زور تمامم ز زین بجنباند | |||||
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است | که هر کرا بود از مردمانش گرداند | |||||
نه در مناصب اقران حسد بیازارد | نه در صدور بزرگان طمع برنجاند | |||||
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید | که این که دادت و جز راستیت نرهاند | |||||
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت | به کار دولت اکفی الکفات میماند | |||||
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت | تواند ار همه آب حیات باراند | |||||
به سیم نام نکو میخری زیان نکنی | برین بمان که ز مردم همین همیماند | |||||
عنان به ابلق ایام ده که رایض او | سعادتیست که در موکب تو میراند | |||||
غبار موکب میمونت از بسیط زمین | سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند | |||||
ز بهر تکیهی او گرنه عزم فسخ کند | سپهر گوشهی مسند ز ماه بفشاند | |||||
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت | ز بام گیتی تقدیر بد همی راند | |||||
جهان به آب وفا روی عهد میشوید | فلک به دست ظفر جعد ملک میشاند | |||||
زمانه مهرهی تشویر بازچید چو دید | که فتنه با تو همی بازد و همی ماند | |||||
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی | اگر زمانه نداند خدای میداند | |||||
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهی ابر | دهان غنچهی گل را صبا بخنداند | |||||
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد | که خصم را به سزا خندهی تو گریاند |