انوری (قصاید)/خاص سلطان علاء دین اله
ظاهر
خاص سلطان علاء دین اله | میر اسحاق صدر مجلس شاه | |||||
آسمانیست آفتابش رای | آفتابیست آسمانش گاه | |||||
آن بلنداختری که پیش درش | خاک روبند اختران به جباه | |||||
آنکه با عزمش آسمان عاجز | وانکه با رایش آفتاب سیاه | |||||
همتش فتنه را گشاده کمر | حشمتش چرخ را نهاده کلاه | |||||
قدرش از قدر آسمان برتر | علمش از راز اختران آگاه | |||||
قهر او قهرمان شرع رسول | پاس او پاسبان دین اله | |||||
باز با پاس دولتش تیهو | شیر با طوق طاعتش روباه | |||||
آنکه از رای روشنش بگزارد | نور خورشید وام سایهی چاه | |||||
وانکه با چتر دولتش آموخت | عکس مهتاب شکل خرمن ماه | |||||
خشم او از فلک برآرد گرد | حکم او بر قضا ببندد راه | |||||
صحن درگاه دولتش را هست | گنبد چرخ کمترین درگاه | |||||
ای ز جمشید برگذشته به ملک | وی ز خورشید برگذشته به جاه | |||||
شب ادبار حاسدت را نیست | در ازل هیچ بامداد پگاه | |||||
سمر رسم تست در اقوال | شکر شکر تست در افواه | |||||
شد مطیع ترا زمانه مطیع | شد سپاه ترا ستاره سپاه | |||||
زین سپس در حمایت عدلت | طاعت کهربا ندارد کاه | |||||
دست اقبال آسمان نکشد | برتر از درگه تو یک درگاه | |||||
چرخ تا در پناه دولت تست | عالمی را شدست پشت و پناه | |||||
جز به درگاه عالی تو فلک | ننبشتست عبده و فداه | |||||
جز به عین رضا همی نکند | دیدهی روزگار در تو نگاه | |||||
هست بر وقفنامهی ملکت | نه سپهر و چهار طبع گواه | |||||
خشم و خصم تو آتشست و حریر | مهر و کین تو طاعتست و گناه | |||||
لطف تو دست اگر دراز کند | دست قهر اجل شود کوتاه | |||||
بدماند ز شعلهی آتش | فتح باب کف تو مهر گیاه | |||||
در هنر خود چنین بود که تویی | بشری لا اله الا الله | |||||
ای به تو زنده سنت پاداش | وی به تو تازه رسم بادافراه | |||||
بنده از شوق خاک درگه تو | بر سر آتش است بیگه و گاه | |||||
بپذیرش که بندهی تو سزد | او و پیوستگان او پنجاه | |||||
پیش تختت بود چو سرو به پای | تا کند چون بنفشه پشت دوتاه | |||||
گیرد از دیگران کناره چو رخ | صدرها گر بدو دهند چو شاه | |||||
تاکند اختلاف گردش چرخ | نقش بیرنگ روزگار تباه | |||||
هرکه چون چرخ نبودت خواهان | روزگارش مباد نیکوخواه | |||||
تابعت باد یار شادی و عز | حاسدت باد جفت ناله و آه | |||||
در نفسهای دشمنت تضمین | هر زمان صدهزار وا اسفاه | |||||
امر و نهیت روان چو حکم قضا | بر نشابور ومرو و بلخ و هراه |